دست شخصی را بر روی شانه ام حس کردم به شدت پریدم هوا شخص مجهول خندید این صدا برایم آشنا بود با حالت پوکری برگشتم طرف اون . مکس اوه اون چرا انقدر شعور نداره که هر دفعه منو میترسونه??♀️ وچرا من هردفعه میترسم؟ مکس که دستانش را روی شکمش گذاشته بود و بلند قهقهه میزد میان خنده هایش اشکی که اروم از چشمان خاکستری اش بیرون میریخت را پاک کرد و در حین این کار رو به من گفت : اوه رز تو واقعا یه احمقی! با تعجب به گستاخی این فسقلی نگاه کردم او چه میگفت ؟ من را خطاب به خر کرد ؟ چه گستاخ! آری دگر او برادر کوچک و لجبازه منه که اگر یک روز بهم تیکه نندازه یا منو نترسونه به مکس بودنش شک میکنم! همانطور که داشتم با خودم تو ذهنم حرف میزدم مکس دوباره از خنده قش کرد وا این چشه الان چرا رفت رو اوج خندش ؟ با صورتی که شکل علامت سوال شده بود به او چشم دوختم وقتی نگاه منتظر من را برای توضیح خنده اش دید میان خنده هایش گفت : وقتی هههه فکر ههه میکنی قیافت ههه شکله اسکلا میشه و با گفتن این حرفش دوباره شروع به قهقهه زدن کرد دیگه داشت بهم برمیخورد این کوچولو گستاخ به چه جرعتی به من بی احترامی میکنه ؟ با صدای بلند و جیغ مانندی مامان را صدا زدم مامان که گویا از همه چیز خبر داشت گفت : رز خوب