کوهستان سایه در افق خودنمایی میکرد.کوه های تیره با قله های بلند و پوشیده از برف، چهره ای عبوس و ترسناک داشت.
نیرویی عجیب و دوگانه،ذهن ادموند را مشغول کرده بود.مدام دو صدای متضاد در سرش می پیچید.سری تکان داد تا افکار را دور کند.((شاید دارم دیوونه میشم...))
قدرتی تاریک را احساس میکرد.آلبرون نگاهی به کوهستان انداخت و گفت : _ تو هم احساسش کردی؟
او از کجا میدانست.شاید هم فقط بلوف میزد.سعی کرد خود را به ندانستن بزند.
_ منظورت چیه؟
_ با من بازی نکن بچه، میدونم احساسش میکنی.قدرت مطلق، چیزی که اونجا در انتظار منه.
((شایدهم من...))، به جایش پرسید: _ چی اونجاست؟
گرگ سیاه قهقهه بلندی زد : _ نگو که نویان بهت نگفته چی در انتظارته؟
حرفی برای گفتن نداشت،از این رو سکوت کرد. آلبرون به کوهستان چشم دوخت و گفت :
_ سرنوشت من اونجا کامل میشه.کسی که ارباب صداش میکنن توی اون کوه ها در بند شده.هزارسال صبر کرده،ولی فکر میکنم دیگه طاقتش طاق شده پس بهتره منتظرش نزاریم.
صدایی که شنیده بود در ذهنش تکرار می شد.((جنگجوی جوان به سمت من بیا...)) مو بر تنش سیخ شد.
_وقتی برسیم اونجا چی میشه؟
_ چیزی که حق منه پس می گیرم.
آلبرون دستی به زین اسبش کشید.ادموند متوجه شد شیء پیچیده در پارچه ای زیر زین بسته شده است.به یک باره نیرویی احساس کرد.کشش عجیبی نسبت به آن شی ء مرموز پیدا کرده بود.میخواست دست دراز کند و آن را بردارد ولی دستانش بسته بود.
صدای زوزه ی گرگ در دشت پیچید.گرگ ها برگشته بودند و سیاه پوش ها با شنیدن صدا، شروع کردند به ناسزا گفتن.در چندروز گذشته این صدا کلافه شان کرده بود.شب ها مدام دور اردوگاه پرسه می زدند و زوزه می کشیدند.
آلبرون متوجه لبخند ادموند شد و چشم غره ای رفت و سر زیردستانش داد کشید :_ یه کاسه ای زیر نیم کاسه س ، مراقب باشید.
**************************************
آراس سوار بر اسب در میانه ی دشت می تاخت.نویان که با دیدن سوار،در پناه تپه ای پنهان شده بود به محض شناختن او از مخفیگاهش بیرون آمد و علامتی فرستاد.
آراس خسته و خاک گرفته از اسب پایین آمد و گفت :_خبری نیست،انگار آب شدن رفتن تو زمین.
نویان دستی به پیشانی کشید و با صدایی که خستگی از آن می بارید،گفت : _باید پیداش کنیم.نمی تونن پرواز کرده باشن.حتما یه ردی ازشون مونده .لعنت به تو گرگ سیاه.
_ از حکیم ارشد خبری نشد؟
_اونام چیزی پیدا نکردن.آلبرون یه مخفی کار حرفه ایه.
چند روز بود به دنبال ردی از گرگ سیاه و افرادش،کل دشت را زیر و رو کرده بودند.تمام راه های منتهی به شمال را زیر پا گذاشته بودند.اما گویا آلبرون راه دیگری را برای رفتن به کوهستان سایه انتخاب کرده بود.
همه خسته و کلافه بودند و روز به روز بر ترسشان افزوده می شد.نمیدانستند گرگ سیاه چه در سر دارد و می ترسیدند غرور بیجای او به نابودی دنیا ختم شود.
اما روز سوم خبری به دست نویان رسید.زاغ از ناکجا آمد و مستقیم روی شانه ی او نشست.کاغذ کوچک بسته شده به پای زاغ را جدا کرد.
((پسره پیش منه.هنگام ماه کامل منو در کنار آبشار ماهار ملاقات کن.حساب های قدیمی باید برای همیشه صاف بشن.))
مهر گرگ پای نامه گویای همه چیز بود.آراس را در جریان گذاشت و گفت : _به دوستامون خبر بده.خواسته تنها برم.
**************************************
ادموند با صدای زوزه ی گرگ بیدار شد.دست های بسته اش گزگز میکرد و بدنش خشک شده بود.
سایه ای بالای سرش قد کشیده بود و زیر لب غرولند میکرد.
کم کم هیاهویی در اردوگاه پیچید.سیاه پوش ها فریاد میزدند و چوب در میان آتش ها می انداختند.
_گرگا...حمله کردن...مراقب باشید...
گرگ ها غرش کنان از گوشه و کنار بیرون آمدند و به جانشان افتادند.آلبرون خشمگینانه فریاد میزد و دستوراتی می داد.
صدای داد و بیداد و غرش گرگ های گرسنه دل شب را می شکافت.گرگ سیاه که وجودش یکپارچه خشم و عصبانیت بود بالای سر ادموند آمد و غرید :
_ این آتیشا از گور تو بلند میشه.هرچی باهات کنار اومدم دیگه بسه.
شمشیرش را کشید.چشم ادموند که به برق شمشیر افتاد زبانش بند آمد.خواست حرفی بزند ولی نفسش بالا نمی آمد.
یکی از سیاه پوش ها به رییس نزدیک شد و گفت :
_تعدادشون زیاده باید کا....
حرفش به خاطر گرگی که از میان تاریکی بیرون پرید و با او گلاویز شد نیمه تمام ماند.
خشم آلبرون بیشتر شد و داد زد :_لعنت به تو پسر...لعنت به تو و...
او هم گرفتار حیوان درنده ی دیگری شد.چند گرگ همزمان با آلبرون گلاویز شدند...
شاید چشمان ادموند اشتباه می دید ولی گرگ ها سعی میکردند آلبرون و هرکسی که به او نزدیک میشد را دور کنند و به میان تاریکی می کشیدند.
ادموند به تقلا افتاد.سعی میکرد خود را از شر طنابهایی که به دست و پایش بود خلاص کند اما موفق نمی شد.
شاید گرگ ها می توانستند برایش زمان بخرند ولی قطعا حریف آلبرون و سیاه پوش ها نمی شدند.تا همین لحظه هم پیکر بی جان خیلی هاشان روی زمین افتاده بود.
باید عجله میکرد.چاقویی را همان نزدیکی روی زمین دید.سعی کرد خود را به آن برساند ولی موفق نمیشد.
سایه ای را بالای سرش دید.این بار ماتئو بود که هراسان خود را به او رسانده بود.چاقویی در دست داشت.
_صبر کن.اومدم آزادت کنم.انقد وول نخور...
ادموند نگاهی از خشم به او انداخت اما گذاشت طنابها را ببرد و به کمک او بلند شد.
یقه ی آوازخوان را گرفت و با خشم گفت : _ این چیزی رو عوض نمیکنه.
_میدونم.اسبا اونجان.زود باش...
ادموند خواست دنبال او بدود ولی چشمش به زین آلبرون افتاد.
_صبر کن...تو برو اسبارو آماده کن منم میام.
به سمت خورجین رفت و شی ء پیچیده در پارچه را برداشت و به سمت تاریکی خارج از اردوگاه دوید.