عنوان

آرابلا در جستجوی گیاه ویتالیس : عنوان

نویسنده: niloofar8542

در روزگار های کهن دختری به نام آرابلا به همراه مادرش در دهکده ای کوچک زندگی میکردند .

پدر او هنگامی ارابلا نوزاد بود درگذشت ،مادر دخترک پس از مرگ همسرش به سختی کار میکرد تا بتواند امورات زندگی خود و دخترش را بگذارد .

همه چیز همینطور ادامه داشت و مادر ارابلا لحظات سخت اما شیرینی را با دختر نازنینش می‌گذراند ، دخترک داستان ما بزرگ شد و به دختری زیبا و مهربان همین طور باهوش تبدیل شد.
او هر روز به سمت رود خانه ی کنار دهکده می‌رفت تا برای خانه از آب گوارای رود بیاورد وبا تماشا کردن گل های رنگارنگ و خوشبو  ، چمن های سبزی که به همراه آوای باد می‌رقصیدند و آواز پرندگان لذت میبرد .

ارابلا دختری شاد و پر انرژی بود تا اینکه او متوجه بیماری سخت مادرش شد و در تلاش درمانی برای وی بود اما به هر طبیبی سر می‌زد علاجی برای مادرش پیدا نمی کرد و مادر ارابلا رو به روز بدترو‌ بدتر میشد .

یک روز که ارابلا مثل هرروز از رود خانه برگشت دید که مادرش بی جان وبا رنگی پریده بر کف کلبه افتاده است پس بانگرانی! به سمت او دوید و چند باری مادر را صدا زد اما جوابی نشنید ،به سرعت از کلبه خارج شد و سمت طبیب رفت و اورا به خانه برد، طبیب مدتی مادر ارابلا را معاینه کرد و با لحنی تاسف بار رو به دخترک کرد و گفت:« مادرت مدت زیادی زنده نمی‌ماند و درمان او کاری تقریباً غیره ممکن است فقط یک گیاه میتواند مادرت را نجات دهد.

گیاه ویتالیس، گیاهی کمیاب در قله ی کوهی اسرار آمیز که فاصله ی نسبتا زیادی با دهکده ی ما دارد و دسترسی به آن کار بسیار خطرناک و سخت است افراد کمی در طول تاریخ توانستند از جنگل های درنده با موجودات شیطانی و دشت های پهناور عبور کنند و به آن کوه برسند .

در پایان حرف های طبیب اربلا بی درنگ تصمیم گرفت تا به هر قیمتی گیاه ویتالیس را به دست آورد و جان مادرش را نجات دهد ،پس راهی سفر شد.

او به راه خود ادامه می‌داد و همینطور از دهکده دور تر و دور تر میشد ، چند روزی از سفرش در دشت ها می‌گذشت که به یک روستا رسید ،وارد روستا شد و به سمت بازار چه آنجا رفت تا کمی غذا برای خوردن پیدا کند ،همینطور که در بازار قدم میزد توجه پسرکی که از آنجا رد میشد را به خود جلب کرد ،پسرک چشمش به گردنبند درخشان و زیبای اربلا افتاده بودو قصد داشت که گردنبد را از ارابلا بدزد .

پسر با نقشه ی دزدی به سمت ارابلا رفت و به او گفت :«سلام!من آرماند هستم ،انگار اهل اینجا نیستید میتوانم کمکتان کنم؟ ارابلا نگاهی به آرماند کرد ،آرماند ظاهری ساده و صمیمی داشت وبا خود فکر کرد که خطری برای او ندارد .پس جواب داد :«سلام !من ارابلا هستم ممنون که پرسیدید .بله من اهل اینجا نیستم و میخواهم به کوه اسرار آمیز بروم شما میدانید که کوه از کدام طرف است ؟


آرماند که دنبال فرصتی برای دزدیدن گردنبند بود به آرابلا راه رسیدن کوه نشان داد و گفت :«چرا میخواهی به آنجا بروی مسیر آن کوه بسیار خطر ناک است و تنهایی نمی‌توانی جان سالم به در بیاوری.
ارابلا در جواب آرماند، داستان مادربیمارش و گیاه ویتالیس را برای او تعریف کرد و از آرماند کرد که با او همراه شود تا اورا در مسیر راهنمایی کند .

آرماند فورا درخواست ارابلا را قبول کرد تا در فرصتی مناسب گردنبند را از او بگیرد ، هردو راهی شدند ،رفتند و رفتند تا به جنگلی با ظاهری ترسناک که صداهای عجیب غریبی از آن به گوش می‌رسید رسیدند . کمی جلو رفتند هوا تاریک شده بود تصمیم گرفتند که اتراق کنند و صبح سپیده دم باز به راه خود ادامه دهند ، آرماند از اطراف هیزم آورد و آتشی بر پا کرد ،سپس بعداز خوردن غذا ارابلا از شدت خستگی خوابش برد .


فرصت مناسبی برای آرماند بود پس کمی منتظر ماند تا مطمئن شود دخترک به خواب فرو رود بعد آرام آرام به او نزدیک شد و گردن بند را برداشت و از او دور شد. هنوز چند قدمی از ارابلا دور نشده بود که ناگهان صدای جیغ دخترک را شنید ، آرماند وقتی صدای آرا  شنید نگران شد و به سرعت به سمت اربلا دوید .

وقتی نزدیک شد با دیدن دیوی تنومند که نیمی انسان و نیمی شبیه به بز کوهی بود وحشت زده شد در نهایت آن دیو آرابلا را با خود برد و آرماند دیو را تعقیب میکرد تا اینکه رسیدند به یک غار تاریک .


دیو آرابلا را در غار زندانی کرد ، و مشغول ضیافتی که انگار ضیافت شام بود شد . آرماند دیو را تماشا می‌کرد تا وقتی که مطمئن شد دیو حواسش به ارابلا نیست . در این هنگام آرماند آرام آرام وارد غار شد و دخترک را آزاد کرد و هنگام خروج از غار دیو متوجه فرار آنها شد و به دنبال آنها دوید .آرماند اورا به سرعت فرار می‌کردند که ناگهان زیر پایشان خالی شد و در حفره ای در زیر زمین افتادند .

حفره بسیار تاریک بود و آنها آنجا قایم شدند تا زمانی که دیو برود وقتی که آن موجود آن جا را ترک کرد . آنها تلاش کردند که از حفره خارج شوند اما تلاش آنها بی فایده بود ، بعد از مدتی تلاش هردو بسیار خسته شدند و خوابیدند .
صبح سپیده دم بود نوری سفید که از آن سوی حفره می‌تابید صورت زیبای ارابلا را لمس میکرد او آرام آرام چشمانش را باز کرد و متوجه نوری که از آن سو می‌تابید شد،سپس آرماند را بیدار کرد و سمت نور حرکت کردند سرانجام راه خروج از حفره را پیدا کردند و آنها از آنجا خارج شدند.


هنگامی که از حفره خارج شدند تقریباً به انتهای جنگل و به رودی بزرگ رسیده بودند.دخترک تا رود را دید به سمت آن رفت و مشغول خوردن آب و شستن دست و صورتش شد در این هنگام خورشید با نوری ملایم بر صورت زیبای ارابلا می‌تابید و زیبایی دخترک به نمایش می‌گذاشت در این لحظه آرماند محو تماشای ارابلا شده بود و درنهایت دلباخته ی دخترک شد.

آرماند احساس پشیمانی میکرد که گردنبد دختر را دزدیده بود و اورا در جنگل رها کرده بود پس با چهره‌ای مایوس و شرمسار جلو رفت و گردنبند را به آرا پس داد و او عذرخواهی کرد . ارابلا عذر اورا پذیرفت چون آرماند از دست دیو نجاتش داده بود .
آرماند برای جبران اشتباهش به ارابلا قول داد گیاه را برایش پیدا کند و تا پایان مسیر کنارش بماند تا به سلامت باز گردد .
آنها به راهشان ادامه دادند رفتند و رفتند تا به علف زاری که در نزدیکی آن ده ای دیده میشد رسیدند آرا خسته شده بود پس رو ی تخته سنگی نشست و کمی آب نو شید در این هنگام ناگهان ماری زهر ناک از زیر تخته سنگ بیرون آمد و آرا را نیش زد.

لحظاتی بعد آرا از درد شدید به لرزه افتاد و بی هوش شد. آرماند هراسان آرا در آغوش گرفت و به سرعت آن را به ده رساند ،اهالی ده با دیدن آرا فوراً حکیمی را آورند تا اورا درمان کنند و آنها مکانی دادند تا استراحت کنند . حکیم آرا را درمان کرد و او گفت دو روز باید استراحت کنید تا کامل درمان شوی .
اما ارا وقت زیادی نداشت و باید گیاه را پیدا میکرد پس تصمیم گرفت صبح آن روز حرکت کند.

حکیم با شنیدن داستان دخترک دلش به حال او سوخت و اسبش را به او هدیه داد تا او به راهش ادامه دهد .
،،،،،،،ارا به تختش رفت و آرماند را دید که پشت در کلبه نشسته است که آرا استراحت کند ،به سمت آرماند رفت کمی نگاهش کرد مهرش به دل دخترک نشست از او بابت نجات جانش تشکر کرد وآرماند را  به داخل کلبه دعوت کرد .
‏عشق میان هردو اتفاق افتاده بود آنها آن شب را کنار هم گذراندند سر انجام صبح زود سوار بر اسب حرکت کردند

بعداز مدتی سواری بلاخره به کوه اسرار آمیز رسیدند .آرا خیلی ضعیف شده بود و نمی‌توانست از کو بالا رود پس آرماند به قولی که داده بود عمل کرد و با دشواری از کوه بالا رفت سرانجام گیاه را پیداکرد ...

آن دو به طرف دهکده ی آرا حرکت کرده و بلاخره دختر به خانه رسید گیاه را به مادرش داد و مادر را از مرگ حتمی نجات داد . بعد از بهبود مادر آرماند و آرابلا باهم ازدواج کردند و با خوشحالی در کنار هم زندگی کردند .........پایان.......    
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.