چشمانش به رنگ یاقوت کبود ، موهایی به سفیدی برف . دست های کوچک و تپلش را تکان تکان میداد و از خودش صداهایی شیرین در می آورد . پوست روشنش چشم را می زد و نرم و لطیف بود .
مادرش با لبخندی که عشق و علاقه او را از صمیم قلب نشان می داد به فرزندش نگاه می کرد ، دست های کوچک او را در مشت خود نگه می داشت و با او بازی می کرد .
فرزند دوم پادشاه ادوارد بالاخره به دنیا امده بود و همه را در ذوق و شوق برده بود ، مادر او بانو باربارا ، همسر پادشاه یکی از زیباترین زنان دربار فرزند را بدنیا آورده بود . بانو باربارا دختر نخست وزیر سابق کشور و کسی که سبب به تاج و تخت رسیدن پادشاه فعلی یعنی ادوارد بود .
پس از گذشت شش سال دختر آنها بزرگ شده بود و توانایی یادگیری خواندن نوشتن را داشت ، به همین علت مادرش همیشه برای او از افسانه ها و داستان های دنیا تعریف می کرد که او بنویسد و مادامی که به دانش سرا رفت اطلاعات کافی داشته باشد .
بانو باربارا مثل همیشه دخترش را صدا زد و روی تختی که با پارچه ابریشمی کرم رنگی پوشانده شده بود نشست و او را روی زانو هایش نشاند ، موهای صدفی رنگ اورا نوازش کرد و افسانه جدیدی را از سر گرفت :
-« سامانتای عزیزم حاضری تا برات افسانه جدیدی رو بازگو کنم ؟ »
سامانتا با اشتیاق سرش را تکان داد بعد با لبخندی که پر از شور و ذوق بود به مادرش نگاه کرد، مادرش هم مثل او موهای صدفی رنگ و زیبایی داشت ، چشم های عسلی و صورت سفید و زیبایی داشت ، گوشواره ها و تاج یخی داشت که روی سرش قرار گرفته بود . باربارا نفس عمیقی کشید و به آرامی موهای او را نوازش و به پشت گوشش هول داد :
-« در گوشه ای از این دنیا که هیچکس نمی شناسد و در روزگارانی که افسانه ها واقعیت داشتند ؛ فرمانروایان قدرتمندی وجود داشتند که هر یک از آنها بطور اختصاصی جادویی رو مدیریت می کردند تا به درستی بین مردم استفاده شه و هرج و مرج در دنیا زیاد نشه . آنها از طریق دروازه به نام سای لورا وارد دنیا شدند و با خدای بزرگ که همه آنها و ما رو بوجود آورده از طریق همان دروازه ارتباط می گرفتند . فرمانروایان زمین هر یک پادشاهی تشکیل دادند و برای بهتر مدیریت کردن جادو موجودات جهان رو در حلقه های مختلفی تقسیم کردند که شامل انسان های عادی ، انسان های برتر ، الف ها ، نیمه انسان ها ، قنطورس ها ، دورف ها و خون آشام ها هسند .... »
سامانتا صحبت های مادرش را قطع کرد و با کنجکاوی پرسید :
-« تفاوت انسان های عادی و برتر چیه ؟ »
مادرش که ابروهایش را بالا بره بود به دلیل اینکه سامانتا حرفش را بریده بود ، ابروانش را پایین آورد و لبانش را با زبانش تر کرد و جواب داد :
-« حقیقتا انسان های برتر از دل انسان های عادی بیرون میان یعنی آنها با آزمون و خطا ، رنج و یا انتخاب های اخلافی به جایگاهی والا می رسند که در اصل باعث تمایز ما و آنها میشه ؛ انسان های برتر توانایی های جادوی ویژه تری نسبت به ما دارند و حتی برخی موارد میتونند از ماموریت های ویژه ای دریافت کنند در حالی که انسان های عادی با اینکه قدرت جادوی دارند ولی اکثرا دنبال ثروت هستند و گاهی ممکنه نماد ضعف و نادانی باشند . »
سامانتا سرش را تکان داد و لبانش را غنچه کرد و تایید کرد که متوجه حرف مادرش شده است . سپس باربارا ادامه داد :
-« خلاصه تا مدت ها آرامش بر دنیا حاکم بود تا اینکه آشوب سایه خودش رو بر روی همه چیز انداخت و اتفاقاتی افتاد که خیلی کسی از آن باخبر نیست و فقط شنیده شده پای یک انجمن قدرتمند درمیان بوده به اسم آناراج که مخفف کلمه انجمن آداب و رسوم استفاده از جادو و همینطور که از اسمش پیداست شخصی قصد دخالت در کار فرمانروایان زمین رو داشته پس این دخالت ها ظاهرا جوابگو بوده چراکه بعد از کلی درگیری های بزرگ کم کم فرمانروایان از نظر افتادند و همزمان با انفجار فاجعه باری حکومت آنها خاتمه پیدا کرد . »
سامانتا که روی تخت دمر دراز کشیده بود و دست هایش را تکیه گاه صورتش قرار داده بود با چشم های گرد شده و دهن وا مانده پرسید
-« چرا انفجار فاجعه بار ؟ »
بانو باربارا آهی کشید و با خونسردی و لبخند محوی پاسخ داد :
-« اون انفجار دروازه سای لورا بود حقیقتا ، که از بین رفته بود و از همون زمان همه متوجه شدند که فرمانروایان زمین ناپدید شدن یا شاید از بین رفته باشن ... به هر حال بعد از مدتی آناراج به طور کامل قوانین جدیدش رو بر دنیا غالب کرد و به مرور زمان همه به این قوانین عادت کردند با این تفاوت که تمام حلقه های مختلف دنیا از یک قانون که توسط آناراج وضع شده بود پیروی می کردند و همچنان پیروی می کنند ؛ ولی این افسانه ای که برایت تعرف کردم عزیزکم تعداد خیلی کمی از افراد قبول دارند و بعضی ها میگن که آناراج از اول بوده »
بالاخره سامانتا خوابش برد ، مادرش پتو را رویش کشید ، پیشونی او را بوسید ، شمعی که کنار تخت روشن بود را خاموش کرد و از اتاق خارج شد .
از همان شب به بعد سامانتا مدام مادرش را مجبور می کرد این داستان را تعریف کند و هر دفعه ذوقش برای شنیدن داستان بیشتر می شد . یک شب بعد از اینکه مادرشداستان را کامل تعریف کرد به او گفت :
-« مامان من قصد دارم در آینده صحت این قضیه رو بررسی کنم و فرمانروایان زمین رو پیدا کنم »
این حرف او ، مادرش را متعجب کرد ، بانو باربارا با حالتی نگران به دخترش نگاه کرد و او را نوازش کرد ، چشم هایش را بست و ابرو هایش را کمی در هم فرو برد
-« امیدوارم بتونی موفق هم بشی .... »
آهی کشید و سکوت کرد ؛ سامانتا گونه مادرش را بوسید و او را بغل کرد و خوابش برد .
تقریبا از آن موقع دوازده سال می گذشت ، سامانتا به سنی رسیده بود که تمام دانشی را که باید از علوم مختلف و جادو بداند را بلد بود و وقت آن رسیده بود که برای مبارزه و طریقه استفاده از هر جادو و رونمایی جادوی خودش تعلیم ببنید . پیرهن سیاهی می پوشید که دور یقه اش حاشیه های طلایی رنگ داشت ، دگمه های آن را بست بعد شنل کت مانند سفید رنگی تنش کرد . سنجاق آویز طلایی رنگی که مادرش به او داده بود را به لباسش زد .
جلوی آیینه ایستاده که در گوشه اتاقش قرار داشت رفت و نگاهی به خودش انداخت ، از روی چوب لباسی کلاه کوچک سیاه و سفید که رویش طرح هایی طلایی رنگ کشیده شده به سر کرد سپس گل سر طلایی رنگی که از پدرش هدیه گرفته بود به موهایی که روی گوشش جمع کرده بود ، زد در آخر هم گوشواره های برگی شکل خود را در گوشش گذاشت و از اتاقش خارج شد .
از اتاقش که خارج شد خدمتکاری را دید که از کودکی مراقبش بود ، لبخندی از صمیم قلبش به او زد و گفت
-« صبحت بخیر رزی قشنگم »
رزی هم متقابلا به او لبخند زد و به چهره زیبای سامانتا نگاه کرد ، کلاه او که کمی کج شده بود صاف کرد و با لحنی آسوده و آرام پاسخ داد :
-« همچنین شاهدخت سامانتا ، امیدوارم که روز خوبی داشته باشید »
-« رزی جان لزومی به رعایت کامل لحن رسمی نیست ، خوش حال میشم راحت تر صحبت کنیم اینطوری من هم معذب نیستم »
رزی دوباره لبخندی زد و تعظیم کرد :
-« چشم شاهدخت ، نباید زمان رو از دست داد بانو باربارا منتظر ما هست . »
خدمتکار دستش را سمت سامانتا دراز کرد و مثل کودکی اش دست او را گرفت و هردو در داخل راهرو به سمت سرسرا حرکت کردند ، راهرو پهن و باشکوه بود دیوار هایش با گچکاری های هنرمندانه در ترکیب ملایم و چشم نواز سبز پسته ای و سفید گچی تزیین شده بود . این ترکیب نه تنها حس آرامش بخشی را منتقل می کرد بلکه جلوه ای سلطنتی و زیبا داشت .
کف راهرو با سرامیک های صدفی براق و صیقلی پوشیده شده ؛ هرقدمی که بر می داشتند انعکاس نور و تصویر ، سقف را همانند آیینه ای شفاف درش نمایان می ساخت . لوستر های شکیل و کریستالی از سقف راهرو آویزانند ، با انوار طلایی رنگ که با شکوه تمام بر گچ کاری های دیوار و کف راهرو درخشنده می تابند .
در یک سوی راهرو ردیفی از تابلو های نقاشی قاب طلا و درهای بلند چوبی سفید با قاب های ظریف و منبت کاری شده دیده می شد ؛ پشت هر در اتاق هایی ست که محل سکونت اشراف دیگر و اهالی دیگر حرمسرا بوده اند . در سمت دیگر راهرو نرده هایی مرمرین و سفید با طرح پیچ خورده و هنرمندانه کشیده شده اند ؛ از پشت نرده ها طبقه پایین قصر دیده می شد .
رزی و سامانتا به ابتدای پلکان بزرگی رسیدند ؛ پله های مرمرین و پهن با فرش سبز رنگ و نرم و خوش نقش پوشانده شده اند ؛ در دو سوی پله ها پنجره های قدی و بلندی با قاب های چوبی سیاه رنگی قرار دارند ، نور خوشید بی دریغ خود را بر کف سرامیک های براق و فرش سبز پهن کرده ؛ بازی نور و سایه بر روی دیوار ها جلوه ای باوقار و روایی به قصر بخشیده بود .
باربارا در طبقه پایین در نزدیکی آبنمای زیبایی ایستاده بود و منتظر آنها بود ؛ پروانه های سفید رنگی به آرامی دور آبنما پرواز می کردند ؛ موزاییک های صیقلی و درخشنده کف سرسرا نور خورشید را بازتاب کرده بودند و همه جا نورانی بود . باربارا به پروانه سفید رنگ روی دستش نگاه می کرد سپس آن را به آرامی رها کرد و توجهش را به سامانتا داد و لبخند ملایمی زد و منتظر ماند تا او به سمتش بیاید .
سامانتا با تعجب به مادرش نگاه کرد و با صدای رسا و بلند و لحنی حیرت زده گفت :
-« چقدر قشنگ شدی مامان .. »
وقار از نگاه باربارا می بارید ، موهای بلند و سفیدش با رگه هایی از یاس بنفش همانند یخ های قطبی از شانه هایش فرو می ریختند . تاجی از جنس کریستال های یخ زده بر روی سرش قرار داشت .
چشمانش آبی یخی و نافذ بود که با روشنی پوشتش چهره ای زیبا را می ساخت ؛ لباس آف شولدر از پارچه ای تیره و ضخیم با حاشیه های خز سفید تنش کرده بود ؛ طرح هایی از دانه های برف برو رویش نقش بسته بودند .
شنلی بلند از پشت شانه هایش آویزان بود ، لبه هایی از پشم سفید که در سکون ، سنگینی و شکوهش را بیشتر نمایان می کرد .
دستکش توری مشکی که انتهاش خز های سفیدی داشت دستش کرده و عصای بلند سفیدی که انتهایش طرح دانه برفی داشت دستش بود .
جوراب های ساق بلند آبی روشنی همراه با نیم بوت های مشکی و پشم داری پایش کرده بود .
دوباره سامانتا با همان لحن قبلی گفت :
-« مامان ، واقعا باید گفت که سبک پوششتون جلوه گر عنصر یخ هست. »
باربارا که لبخند زده بود حالت جدی به خود گرفت و کمی ابرو هایش را در هم فرو برد و گفت
-« سامانتای عزیزم یادآوری میکنم که تو به عنوان یه شاهدخت نباید انقدر بلند و حیرت زده رفتار کنی و شان و شخصیت خودت رو حفظ کنی »
سامانتا که حسابی ذوق کرده بود ، تو ذوقش خورد و لبخند زدن و خوش حالی از یادش رفت ؛ رزی که کنار او ایستاده بود دستش را روی لب هایش گذاشت و نخودی خندید ، سامانتا به او نگاه کرد و از او هم ناراحت شد که رزی با لحنی آروم جواب داد
-« ناراحت نشید شاهدخت سامانتا ، بانو راست میگن »
باربارا به سمت درب های بلند شیشه ای با قاب سیاه رنگ حرکت کرد که به سمت ایوان باز می شد و اهالی حرمسرا از ایوان می توانستند خدمتگذاران و اهالی دیگر قصر را مشاهده کنند ؛ حرکت کرد سپس دستش را روی یکی از دستگیره های سیاه رنگ صیقلی و سلطنتی گذاشت و درب را باز کرد ؛ نسیم خنک وملایمی قدم بر روی صورت و گونه هایش گذاشت و باعث لبخند دوباره او شد ؛ هوای محیط سرسرا رنگ و رو گرفت و سر حال آمد .
سامانتا همراه مادرش به سمت ایوان رفت و هردو از سرسرا خارج شدند و وارد ایوان شدند ، باربارا عصایش را به عنوان تکیه گاه روی زمین گذاشت و با انگشتان دست دیگرش نرده های مرمرین را لمس کرد ؛ نفس عمیقی کشید و گفت :
-« سامانتا امروز روزیست که توانایی های درونیت بروز پیدا میکنند ، مسیر آیندت رقم میخوره ، انتخاب روش مبارزه و ابزار درست و تصمیم هایت اهمیت زیادی دارن ؛ پیشنهاد می کنم با دقت و تمرکز بالا به سمت جلو پیش بری و تلاش کنی تا فردی تاثیرگذار و متشخص در زندگی باشی »
سپس روش را به سمت سامانتا بر میگرداند و با دستش او را نوازش می کند :
-« هنگام پیش رفتن در این مسیر برای رسیدن به هدف هایت باید از تاریکی ها عبور کنی ، مبارزه کنی ، انتخاب کنی و گاهی پیش میاد اشتباه کنی و اشکالی نداره ولی نباید اجازه بدی تردید جوهره امیدت رو خاموش کنه »
سامانتا لبخندی به مادرش زد و دست مادرش را که روی سرش قرار داشت در دستش گرفت و فشرد سپس گفت :
-« چشم مامان »
-« بسیار خوب ، بهتر است سریعتر حرکت کنیم تا دیر نشده »
سپس هرسه آنها از قصر خارج شدند و به سمت مقصد خودشان حرکت کردند .
امروز همان روزی بود که تمام افرادی که به سن هجده سالگی خود می رسیدند نوع جادو و قدرتشان بروز پیدا می کرد در نتیجه فرصت و توانایی شرکت در آزمون های سالانه ورود به دانشسرای جادو را داشنتند . زیرا که تمام دروس علمی و عمومی را طی هجده سال آموخته بودند و اکنون باید خودشان را برای مبارزه و دفاع از پادشاهی در مقابل اتفاقات عجیب و غریب دنیا آماده می کردند .
سامانتا و مادرش در جلوی درب ورودی ساختمان محل آزمون از همدیگر جدا شدند و او وارد محل آزمون شد ؛ حیرت زده با چشمانش محیط اطرافش را وارسی کرد . فضایی دایره ای شکل که در مرکز این فضا سکویی دایره ای با طراحی شبدر آبی رنگ دور طلا که شیشه و براق بود قرار داشت ؛ اطراف آن سنگفرش هایی منظم و براق تزئین شده بود . اطراف سکو چمنزاری قرار داشت که امتداد آن محصور در سکوهایی بزرگ به منظور نشستن تماشاچی ها ، ختم می شد .
روبه روی درب وردی عقب تر از سکوی شبدر مانند مجسمه خانمی قرار داشت که ردای خاصی تنش بود و شمشیر تیز و بلندی در دست چپش داشت همچنین تاجی به شکل گل های داوودی روی سرش بود ؛ ظاهرا نماد استوار و برپایی مبارزات قدرت نمایی در ان محل بود .
در همین حین که سامانتا محو فضای آن محیط شده بود صدایی از پشت سرش گفت :
-« اگر منتظر هستی کسی برایت فرش قرمز باید در جریان باشی اینجا خبری از تشریفات نیست . »
سامانتا به خودش آمد ، کمی پلک زد و متوجه شد جلوی درب وروردی مانع رفت و آمد اطراف دیگر شده است در نتیجه به جلو حرکت کرد سپس بر روی صندلی در کنار سکو های تماشاچی ها نشست .
بانو باربارا هم تقریبا به محل سکو ها رسیده بود ، برای پادشاه ادوارد و همسرانش صندلی های مخصوص اماده کرده بودند و آنها بر روی آن صندلی ها نسشتند .
زمان که گذشت برخی از مربی های دانش سرا هم وارد محل آزمون شدند تا بتوانند روش مبارزه ورودی های جدید را مشاهده کنند ؛ باربارا همانطور که تمام نقاط محل آزمون را وارسی می کرد چشمش به مربی ها افتاد که یک به یک وارد می شدند . همانطور که آنها را تماشا میکرد لحظه ای چشمش به فردی افتاد که برایش مرموز و عجیب و غریب به نظر می رسید . کمی در جایی خود جابجا شد تا بتواند او را واضح تر ببیند در نتیجه توانست فرد را شناسایی کند ، چشمانش را گرد کرد ، در شوک فرو رفت و به آرامی با خودش گفت :
-« چطور .... چرا .. اینجا چیکار میکنه ؟ »
آن فرد یک زن نسبتا قد بلند بود ، پوستش تیره و قهوه ای رنگ بود ، چشم های بادومی شکل و ارغوانی رنگ داشت همچنین مژه هایش پرپشت بود . رژ لب صورتی کمرنگی بر لب زده بود و لبخند کمرنگی بر لب داشت . کت و شلوار مشکی بر تن داشت ، در زیر کتش لباس سفید رنگی بر تن داشت که تا دور گردنش امتداد داشته و همچنین گردنبد بنفش رنگی دور گردنش بود . کتش همانند شنل بلند بود و داخلش ارغوانی بود ، شلوار دمپا و بلند همچنین سرهایش چین های ریزی داشت . موهای بلند با حالت فر داشت که برخی رگه های آن بنفش رنگ بودند و آنها را از بالا به یک طرف هول داده بود .
به آرامی بر روی صندلی نشست و منتظر ماند ، باربارا که تقریبا جایگاهش بر روی سکو ها از او بالاتر بود همچنان وحشت زده تماشا می کرد و در ذهنش خاطراتی را مرور می کرد ، با دستانش دسته های صندلی اش را فشرد و نفس عمیقی کشید و خودش را جمع و جور کرد ، ابرو هایش را کمی در هم فرو برد و با خودش گفت :
-« امیدوارم برای بازکردن دوباره ی پای آناراج به وِرِندال به اینجا برنگشته باشی ... »
COUNTINUES…..