صدای تــو : امروز هم گذشت 

نویسنده: sara1390amin81111

مین هو به طرز عجیبی برای دیدن اون دختر غریبه لحظه شماری میکرد. 
حتی خودش هم دلیل این لحظه شماری رو نمیدونست. 
عقربه های ساعت به کندی جابه جا میشدند. انگار هر دقیقه به اندازه ساعت ها میگذشت. 
بالاخره بعد از لحظه شماری های پی در پی ساعت شد یک و نیم. 
مین هو درحال پوشیدن لباسی بود که نشانی اش را به آن دختر داده بود 
لباسی به رنگ ابی اسمـــــانی با سویشرتی به رنگ سیاه با یک کیف به رنگ کرم. 
از خانه مین هو تا دانشگاه تقریبا ده دقیقا راه بود ولی مین هو از شوقی که داشت به سرعت راه میرفت. 
و بعد از پنج دقیقه به مقصدش رسید. 
ساعت همچنان در حال گذشتن بود ولی خبری از دختر نبود هوا انقدر گرم بود که داشت حالت تهوع میگرفت ساعت داشت سه میشد ولی مین هو نا امید نشده بود. 
ساعت چهـار شد پا های مین هو شروع به درد گرفتن گرفت. 
داشت به سمت خونه برمیگشت 
مسیر برگشت بیست دقیقه طول کشید. 
انقدر خسته شده بود که توان انجام کار دیگه ای رو نداشت . 
متوجه شد رادیو دوباره شروع به کار کردن کرد. 
دوباره همون دختر بود که در حال غر زدن بود 
+هی تو اونجایی. منو مسخره خودت کردی من امروز زیر بارون چهار ساعت وایساده بودم تو... تو...  . 
نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد. 
+معلوم بود تو کجا بودی. 
مین هو با حالتی عصبی شروع به حرف زدن کرد
_حداقل میخوای دروغ بگی هم... 
مگه اصلا امروز بارون امد من تو گرما پختم. 
+هی منظورت چیه هپوزم داره بارون میاد. 
بلندگو رو به سمت پنجره برد تا صدای بارون به گوش مین هو برسه. 
_خودتی این صدای سرخ شدن گوشته. 
+آه... ولش کن امروز که گذشت ولی اگه تونستی فردا ساعت دوازده همون جا بیا. 
_چرا با کس دیگه ای مصاحبه نمیکنی. 
+موضوع مصاحبه با یک فرد غریبه هست. 
_این همه ادم چرا من. 
+نمیدونم چرا...  به نظر مصاحبه باهات جالب میشه. 

ادامه دارد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.