صدای تــو : این حقیقت نداره...

نویسنده: Army2027RM

بعد از اون روز هیچ کدوم دیگه سعی نکردن با همدیگه ارتباط برقرار کنن. 
هر دو حس مضحکه شدن رو داشتن 
از اخرین ارتباطشون حدود سه روز میگذشت. 
سال2024... 
_راستی چو مین از اون پسره خبری نشد؟ 
نه.  
اخرین باری که باهم حرف زدیم سه روز پیش بود. 
ولی الان میخوام ازش یه سوالی رو بپرسم 
_میگفت چه سالی وارد دانشگاه شده؟ 
فکر کنم۱۹۹۵
چطور؟ 
_برو و ورودی های اون سالو چک کن 
ایده خوبیه 
... 
ساعت حدود 11بود  
(نفس عمیق) 
صدای فشار دادن دکمه بلندگو 
مین هو... 
صدامو میشنوی... 
من معذرت میخوام.  اخه میدونی چیه حرفات غیر منطقیه... 
خب هرکس دیگه ای هم بود ناراحت میشد چون... چون...  شماره ات که مال بیست سال پیشه سر قرار ها هم که نیومدی. 
مین هو... 
اصلا اونجایی... 
چو مین می خواست بلند گو رو قطع کنه که صدای مین هو به گوش رسید 
_عمم...  خب راستشو بخوای من واقعا بهت دروغ نگفت من هر روزی که گفتی به قرار ها امدم ولی تو اونجا نبودی من در مورد اون روز که بارون امده بود دروغ نگفتم... 
اخه منم دروغ نگفتم ما الان تو تابستان هستیم چطور بارون بیاد اخه. 
_ولی الانم داری دروغ میگی الان وسط چله زمستان هستیم 
... هر دو نفس عمیقی کشیدند... 
هر پو تا پنج دقیقه هیچ حرفی نمیزدند 
تا اینکه مین هو گفت خیلی خب بیا حرف هامونو یکی کنیم خب... 
اوکی
_چی؟ 
هیچی ولش کن 
_ببین تو پنج روز پیش با رادیو ات شروع به حرفزدن با من کردی خب بعدش خواستی همدیگرو برای نصاحبه ات ببین دو روز پیشت سر هم قرار گذاشتیم ولی همدیگرو ندیدیم خب قرارشد روی باجه جلوی شورا یه نامه بزاریم و تو نامه منو دیدی 
صبر کن رادیوی تو چه شکلیه؟ 
_چه ربطی داره الان؟ 
تو بگو 
_مشکیه سادست یکمی خط و خش داره و... 
کنارش یه برچسب رنگ و رو رفته نداره 
_نه
چرا میپرسی 
فکر کردم شاید یه جور مشاین زمانی چیزی باشه... 
_خدایا 
این حقیقت نداره
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.