وقتی تو خیابون راه میرم، همیشه حواسم به آسمون هست ، به درختا ، وزش باد ، نور خورشیدی ک از لای درختا تابششو میبینم و هوایی که ریه هامو پر میکنه و باهاش نفس میکشم؛ حواسم به همه ی اینا هست. اما همچنان در حال فکر کردنم.
از جلوی مغازه شیرینی فروشی رد میشم. خوبه ؛ امروز خیلی مشتری داره. چشمم به شمع های کیک تولد میفته. آخرین بار کِی شمع تولد فوت کردم؟ فکر کنم شمع، آرزوهای منو خاموش میکنه.. احساس مزخرفی بهم دست میده. فوت کردن شمع بیشتر از اینکه خوشحالم کنه توغم فرو میبرتم. انگار با خود شمع، آب شدنم و میبینم. خیره به شعله ای که میسوزه و آب میشه. جون میکنه تا زندگی کنه ..حالا نشده آرزوهای تولدم با فوت کردن شمع براورده بشن واسه همین یه ۵سالی میشه برای تولدم نه کیک میخرم و نه شمع فوت میکنم.
_ به نظر خوشمزه میان
نگاهم از ویترین گرفته میشه و به منبع صدا جلب میشه. دختر بچه ای ک تقریبا ۱۰سالشه. صورت آلوده، موهای شونه نشده که دور صورتش ریختن و لباس شلوار گل گلی که اصلا برای این هوا مناسب نیست. چندتاهم جوراب دستشه. معلوم بود که بچه کار بود. همیشه وقتی بچه کار یا گدایی تو خیابون میبینم، از خجالتی ک دارم، سریعترازهمیشه عبور میکنم. میخوام دست کنم تو جیبم و تمام داراییمو بهشون بدم اما خب خودمم خیلی چیزی ندارم. برای همین سعی میکنم نگاهشون نکنم. نمیخوام غم همه ی وجودمو بگیره و کل روز به این فکر کنم که برای این افراد چیکارمیشه کرد. به ساعتم نگاه میکنم. انگار دیرم شده اما نمیتونم وانمود کنم نشنیدم و رد بشم. دوست هم ندارم اینجوری باشم. دوباره به ویترین نگاه میکنم
_ فکر نکنم همه شون خوشمزه باشن. بعضیهاشون فقط شیرین ان و خامه زیاد دارن
_ من عاشق خامه و چیزای شیرین ام
بااین حرفش تازه یادم افتاد کسی ک دارم باهاش حرف میزنم فقط یه بچست و بچه ها عاشق چیزای شیرین ان. برعکس بعضی از بزرگترها ک برای سلامتی و رژیم خامه ی شیرینی و نمیخورن، بچه ها ازخوردنش لذت میبرن. اینکه حواسم نبود ناراحتم کرد. دختر بچه هنوز به روبه روش به ویترین خیره شده بود. نگاهی بهش کردم و همونطور ک دوباره منم به ویترین و مردمی ک درحال خرید و انتخاب بودن، نگاه میکردم،گفتم :
_ میخوای برات بخرم؟
دخترک ک تااون موقع چشم به روبه رو دوخته بود، نگاهش رو به چشمای من انداخت. از دیدن برق تو چشماش حس خاصی بهم منتقل شد. نمیدونم خوشحال شدم یا ازاین چهره غم گرفتم.. به هرحال منم بهش رو کردم و با لبخند کمرنگی گفتم: _ اره چرا ن؟ فقط شاید اندازه کیک پول نداشته باشم اما شیرینی هرکدوم میخوای میتونی برداری.
تواین فکر بودم خداکنه به اندازه ای ک این دختر انتخاب کنه تو کارتم پول داشته باشم.. گفتم: بیا بریم تو انتخاب کن. داشتم سمت درب مغازه حرکت میکردم، صدای دخترک نگهم داشت.
_ خاله امروز تولدمه برام شمع هم میخری ؟
خشکم زد.برای همین به ویترین و کیکها خیره شده بود؟
_ تاحالا شمع فوت نکردم.آرزوهامو نگه داشتم تاموقع فوت کردن بگم..
چیزی درونم شکست
_اره عزیزم بیا بریم تو انتخاب کن.
خوشحال شد، از چشماش ستاره میبارید و بامن همراه شد . دستم و گذاشتم پشتش و در مغازه رو هل دادم. به فروشنده سلام کردم. سمت شیرینی ها رفتیم و گفتم انتخاب کن. یه خامه ای خوشمزه شو.. دخترک با دقت به شیرینی ها خیره شده بود و درحال دودوتاچهارتای ذهنش بود. درهمون حین رو کردم به فروشنده و پرسیدم آقا شمعای تولدتون کجاست؟ با دست اشاره ای کرد. دستشو دنبال کردم و شمعارو پیدا کردم. چند دقیقه بعد با یک شیرینی خامه ای و شمع تولد خارج شدیم.روی صندلی پارک کنار، رو به روی هم نشستیم. گفتم یه کبریتم گرفتم. حالا میتونیم روشنش کنیم.
_اگه شمع فوت کنم راستی راستی همه آرزوهام براورده میشن؟
نمیدونستم چی بگم. آخه من ک خودم چندسال بخاطرهمین هیچ وقت ن کیک خریدم و ن شمعی فوت کردم و راضی هم بودم.. اما چون این جواب غیرمنصفانه بنظرم رسید، یه کم به شمع چشم دوختم و گفتم:
_آره براورده میشن. نه که کاملا براورده بشن؛ ولی تو اونا رو وارد این دنیا میکنی بعدش باید بگیریشون تا از دستت نرن، براشون تلاش کنی بهشون زیاد فکر کنی؛ تا براورده بشن.
دخترک آهاان کش داری گفت و من بادقت دستم و کنار کبریت گرفته بودم تا باد خاموشش نکنه و شمع و روشن کردم
_خب چند سالت شده؟
_نمیدونم
فقط سعی میکردم لبخند داشته باشم. بعدا وقت برای اشک ریختن بود..
_بنظرم میاد ۱۰ سالت شده باشه. خب حالا بدو شمع داره خاموش میشه.
دخترک یه برگه ای از جیبش دراورد و باصدای بلند شروع به خوندن کرد
_خوندن نوشتن بلدی؟
_نه،نقاشی کشیدم آرزوهامو
هرجمله هرنگاه هر حرفی ک این دختر ب من میزد، میسوزوند.. همه وجودمو.
_میخوام برم مدرسه.. آرزو دارم دوست پیدا کنم ، آرزو دارم مامان گلی بهم سخت نگیره، آرزو میکنم هرروز همه ی جورابا فروش برن ،آرزو دارم دکتر بشم.
خیره به دختر بودم اما فکرهام جای دیگه ای پرواز میکردن. آرزو میکردم هیچ بچه ای ازاین آرزوها نداشته باشه. نمیخوام این آرزوهای ساده رو.. گوش میکردم
_گریه میکنی خاله؟
_نه خاله جون . باد چشمم و میسوزونه
نتونستم جلوی خودمو بگیرم. بعد از خوندن آرزوهاش براش از ۱۰ به پایین شمردم کیک و گرفتم جلو صورتش و دخترک فوت محکمی کرد. چشمهاش برام حکم آینده رو داشت. چشمهای خندان، چشمهایی ک میخندن، آینده ای که میخنده امیدوارم بخنده...
_ممنون خاله تونستم بلاخره شمع تولدم و فوت کنم
_چه حسی داشتی؟
_راحت شدم. آرزوهایی که هرروز باخودم راه میبردم و به باد سپردم. حالا احساسِ راحتی دارم. قبلا انگار سنگین بودم.
بچه بود ولی بزرگ حرف میزد. بااین جمله جا خوردم و بهش خیره شدم. اصلا شاید فلسفه ی شمع تولد همین بود.. شاید باید آرزوهای ناامید و باشمع خاموش کنی و به باد بسپاری. شاید نباید آرزوهایی ک بیشتر شبیه به حسرتن و باخودت حمل کنی.. باید رهاشون کنی تا گیر نیفتی
_ممنونم خاله بابت کیک و شمع
_میدونی ک الان آرزوهاتو وارد دنیا کردی
_اره الان خوشحالترینم. میخوام همه شونو انجام بدم.میخوام دکتربشم
_منم از تو ممنونم و خیلی خوشحال شدم ک روز تولدت پیشت بودم. مطمئنم میتونی همه شونو انجام بدی.آرزوهات از الان مال توان خانوم دکتر
با شنیدن کلمه خانوم دکتر لب های دخترک کش اومدن.. میتونستم از الان توی روپوش سفید ببینمش و این برام خوشایند بود. دخترک منو بغل کرد و با کیکی ک در دست داشت رو چرخاند تا برگردد و من خیره به قدم های دخترک..
_راستی نگفتی اسمت چیه؟
_آزاده
واقعاً هرقدمش هم آزاده بود. چشمانش، آرزوهاش، زندگی کردنش.. مطمئن شدم؛ نه، قرار نیست این دختر درهمین وضعیت بماند. قطعا تغییر میکند. قطعا کوتاه نمیاید و ظلم و نمیپذیرد. قطعاً به تمام آرزوهایش میرسد. حقا که آزاده بود..
_خداحافظ آزاده
منم برگشتم تا پا تند کنم و به زیرگذر بروم تاسوار اتوبوس شوم. درسته خیلی دیرشده بود اما اصلا ناراحت یاپشیمان نبودم. دید جدید، نگاه جدیدی به شمع تولد پیدا کردم. یکسال زندگی میکنیم برای لحظه ی رهایی..شادی همراه غم. رها شدن، آزاد شدن، آزاده بودن... فکر کنم من هم باید شمعی فوت کنم تا رها بشم..