با صدای در کوپه حواسم از منظره بیرون پرت می شود ، بدون آنکه حرفی از دهانم خارج شود خودش را به داخل پرت میکند شاید اگر مادرم بود این کارش را بی احترامی خطاب میکرد اما برای من احترام معنی دیگری دارد.
خود را معرفی میکند چهره اش به ثانیه نمیکشد پشت کتاب قطورش پنهان میشود .
سرم برمیگردد. همچنان سکوت در کوپه شماره بیست و هفت برقرار است فنجان را به لبهایم نزدیک میکنم صدای داد کسی که از دور می آید ، این سکوت را بر هم میزند.
کنترل گر بلیت ، صدایش خش دار است ؛ میتوانم بشنوم که کمی عصبانيت هم در صدایش گوش را اذیت می کند .
صدای ناموزون نزدیک تر میشود . گردنم میچرخد تا این کتابخوان ساکت را بنگرد ، تکانی نمیخورد .
در های باز شده نا به هنگام ، صدای مسافران را در می آورد . با دستپاچگی نگاهی به کیفم می کنم ؛
آینه ، لوازم آرایش ، ساعت ؛ کاغذی نمی بینم .
دستانم چنان که عرق کرده ، شروع به لرزیدن می کنند .
طبق عادت ، به جای نگاه به مادر سرم به طرف مرد می چرخد . ناامید تر از همیشه ، چمدانم را از بالای سرم به بیرون می کشم سنگینی اش دندانم را مجاب میکند لبم را گاز بگیرد ؛
چمدان را به زور به زمین می کوپم .
باریدن قطرات حاصل از ترس را در بدنم احساس میکنم ؛ چرا قبل از نشستن چک نکردم ؟
چمدان را جوری میگیرم وسایل درونش معلوم نشود
هرچند ، کسی که کنارم است بیشتر به مترسک شبیه است .
تا کف چمدان دست میکشم اما به جز ورقه های نامه کاغذ دیگری نمی یابم.
همین لحظه ، در کوپه باز می شود .
صورتش با صدایش همخوانی داشته ، او یک توپ عصبانی است .
با درخواست مجدد بلیت ، بی اختیار به رویش لبخند می زنم وجودم بی اراده دنبال خلاص شدن است ، حتی اگر از خط قرمز هایش خارج شود
اسپنسر کتابخور ، حوصله سر برگرداندن ندارد .
با در آوردن بلیتش بدون نگاه به جایی غیر از صفحات کتاب ، نشان می دهد من وقتم با ارزش است .
نفس هایم با دیدن بلیت طلایی به دست کنترل چی ، به شماره می افتد . آب دهانم به خاطر خشکی زیاد فقط باعث سوزش گلو میشود .
نگاهش منتظرم است ؛ به بیهوده گشتن وسایلم ادامه میدهم کنایه ها شروع میشود .
مرد ساکت قطار ، نفس عمیقی می کشد دستم به قهوه روی میز میخورد و تمامش حیف میشود .
تمام حرکاتم با لرزش است شاید بهتر بود به حرف مادر گوش میدادم. همه جا را دو بار نه چند باره گشتم اصلا انگار همچین کاغذی وجود نداشته ؛ خسته و درمانده با نگاه به قهوه ریخته ای که حتی نمیتوانم کمی گلویم را راحت کنم ، تسلیم میشوم .
صدایش آنقدر زیاد است که چشمانم ناخودآگاه بسته میشود.
گم شدن بلیتم را انقدر آرام زمزمه می کنم که مغزم فرمان دوباره صادر میکند و خود به خود کلمات را به زبان می آورم .
امکان نداشت باور کنم ورق خوردن صفحات کتاب تا این اندازه بتواند مرا اذیت کند !
در کوپه با خورده شدن به دستان سیاه شده کارکن قطار ، صدای عجیبی میدهد .
ضربه انقدر هم محکم نبود ؛ اما چمدان کوچک آقای اسپنسر را میتوانست به سرش بیاندازد.
تمام وسایلاتش که کتاب هایش باشند ، پخش زمین می شود . کوپه را همچون کتابخانه ای میتوانم تشبیه کنم که سر صاحبش میان چمدان گمشده ، چنان که هیچ کدام یک از انسان های کوپه متوجه اتفاقی که افتاده نشده اند .
صحنه برای یک دعوای حسابی حاضر است .
با در آوردن چمدان ، تازه متوجه می شوم این مردی که خودش را غرق کتاب کرده بود ، چه چشمان سیاهی دارد !
کنترل چی بدون ذره ای صدا ، میخواهد خود را از لای در خارج کند که با کشیده شدنش به داخل ، در را قفل میکنم .
همیشه فکر میکردم خارج شدن خون از بدن ، انسان را آرام میکند اما حالا ، در این قطار ، درون این کوپه قفل شده ، به تماشای صحنه ای بودم که این سر زخم شده میتواند کسی را که به آرامی یک گل بود تبدیل به مشت زن قهاری کند .
آری ، کار کن که کنار لبش را پاره میبيند با گذاشتن پا روی کتاب سالم روی زمین ، پوزخندی می زند و نابهنگام پایش را بالا می آورد .
هر دو کتک خور کوپه ، با گرفتن هم زیر این همه کتاب سُر میخورند. ورق های پاره و مچاله شده به دنبال کسی بودند تا دلشان به حال آنها بسوزد و جمعشان کند .
دَرِ کوپه توسط مأموران در حال باز شدن بود ؛ دستانم به خاطر فشار زیاد نگه داشتن در ، بی حس شده .
این دعوا چقدر دیگر باید ادامه پیدا کند ؟
صدای من به گوش آن ها نمیرسد انگار در دنیایی دیگر هستند . شاید بهترین راه باز کردن در باشد !
با چرخاندن قفل ، خود را به کنار می کشانم ؛ تمام منتظران پشت در ، وارد کوپه میشوند.
اسپنسر که گلوی کارکن را گرفته با صورت خونی اولین کسی است که متوجه اوضاع می شود
جدا کردن این دو جنگ جو ، کار راحتی است مثل جدا کردن گل از ساقه اش .
به نفس نفس افتاده اند .
بازدن تنه به اسپنسر ، خونی ترین صورت که کنترل گر باشد ، از در خارج میشود. نگاه آخرش به صورتم موهای بدنم را آماده باش میکند .
کوپه خالی می شود چهره اش دل آدم را میسوزاند دنبال دستمال میگردم ، با دست کردن در جیب لباسم متوجه کاغذی میشوم .
به معنای واقعی کلمه میخ میشوم در زمین . آرام سر جایش میگذارم ؛
پاهایم خم میشوند و دستم خود را زمین می اندازد تا کمی ملاحظه حالم را کند .
با صدای اسپنسر که جویای حالم میشود ، کتاب زیر دستم را بهانه می کنم و چند تایی را بر میدارم . هر چند فقط از آنها جلدی کثیف مانده بود .
اسپنسر بدون کتاب ، پوزخند میزند و مشغول جمع کردن کتاب هایش میشود. در این هنگام صدای سوت قطار مرا متوجه سفرم میکند .
دیگر ماندن جایز نبود ؛ از چمدانم کلاه سبزی بیرون میکشم هدیه پدربزرگ برای این سفر هیجان انگیز بود و واقعا هم هیجان داشت .
کتاب هایش را که توی چمدان میگذارد صدایش میزنم.
میچرخد. نگاهش هنوز کمی غرور دارد ؛ نام پدربزرگ را که می آورم کلاه مخمر از دستانم جدا میشود.
به خداحافظی اعتقادی ندارد ، اما به رسم ادب به زبان می آورم. از در که خارج میشوم دیگر آن کوپه و مرد درونش برایم غریبه میشوند.
صدای خنده و حرف زدن با پاهای خورده شده به زمین به من می فهماند ، الان جزوی از این شهر هستم و باید طاقت بیاورم .
کسی بیرون قطار حواسم را پرت میکند ، میتوانم صدایش را بشنوم : به لندن خوش اومدی .
پایان فصل اول