سفر به سوی ناشناخته : فصل دوم ، امیلی اومده! 

نویسنده: zahraemamizahra21


می توانم ببینم چقدر از دود های قطار او را در برگرفتند . کم کم که این مه های سر درد آور ناپدید می شوند ، زنی کنارش به چشمانم می آید .
 او ازدواج کرده !  
چمدان هایم را زمین می گذارم 
بدون توجه به تنه هایی که از بقیه می خورم محو این دلتنگی ده ساله می شوم واقعا هم جدایی انسان هارا پیر می‌کند. سفیدی موهایش چقدر به لباس همرنگش می آید . 
دست هایش دورم حلقه می‌شود ؛ همچون علف هرزی بین گیاه تازه رشد کرده . اینبار به جای بغل کردن کمرش قدم به شونه هایش می رسد . 
ای اشک های دیرینه اجازه ی آمدن دارید .

لب هایم با ریختن این قطره های مزاحم کمی رنگ می‌گیرند. چشمانم را بدون اینکه قرمزی رنگشان معلوم شود به همسرش می اندازم . زیبایی خیره کننده ای ندارد بیشتر چال گونه اش اورا جذاب می‌کند.
 هردو بی وقفه حرف می‌زنند ؛
با کشیده شدن دستم، به عقب پرت می شوم مامور قطار که انگار از ماجرای بلیت گمشده مطلع است بدون ول کردن دستم فضا را به هم می‌زند 
 این دندان های خراب و موهای جو گندمی که با آغشته شدن با گرد و غبار به رنگ قهوه‌ای در آمده، تورا وادار میکند تا چند قدمی به عقب بروی .
 آری ، دست چپم زیر فشار دستکش آهنی اش له می شود .
 تنها ضربه ای که به پایش می زنم اورا کمی تکان می دهد .
مرده با زوجش همچنان در حال صحبت هستند .
از پایین به بالا این موجود آبی پوش را ورانداز میکنم کنارش شبیه دختر بچه گناهکار به نظر می رسم .
همچنان در حال کلنجار رفتن هستم ؛ تا هم خود را تبرئه کنم و هم دستم را رها سازم . 
دست زندانی که رهایی ندارد ؛ اما با آن دست آزادم چنان سیلی به صورتش می زنم که حرف در دهانش خیس می خورد .
 نفس می‌گیرم .
دسته چمدانم به جای آن دستکش های زمخت مهمان دستانم می‌شود و به راه می افتم . 
او و زنش بدون حرف اضافه ای به من می رسند . صدای صوت قطار به آن موجود آبی پوش اجازه ی راه افتادن دنبال این بی گناه را نمی‌دهد .
 وزن دستانم سبک می‌شود و با حرف همسرش دوباره صورتم لبخند را به خود می‌بيند: 
جیمز ، دیگه نمیخواد برای خونه دنبال نگهبون بگردی ، امیلی اومده ! " 



پایان فصل ۲

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.