سفر به سوی ناشناخته : فصل سوم ، ولی من هنوزم ...

نویسنده: zahraemamizahra21


دیدن خانه ای که هرگز در آن نبوده ای و حرف زدن با کسی که ده سال او را ندیده ای ، احساس عجیبی دارد. جمله هایش را همان طور با مکث ادا میکند اما تکیه کلامش دیگر خنده های ریزش نیست.
همسرش سعی دارد با تعارف کردن دلم را ببرد ولی کاش می‌دانست به خوردن چیز های شیرین عادت‌ ندارم ؛ چشمم به سمت تخته هایی که کلاویه های سفید وسیاه رویش نشسته‌اند می‌چرخد ذهنم پرت دوران کودکی می شود تن خسته ام نا خودآگاه می‌خواهد بلند شود اما با صدایش خودم را زمین میزنم .
 " جانم؟ "
کمی رو صورتم دقیق می‌شود ؛ یه لبخند و دهن باز می‌کند .
" دلم خیلی برات تنگ شده بود ... فقط..."
هوای خانه همچون ستاره ای بود که توسط دانشمندی کشف شده ؛ ولی این دانشمند سال ها بود ستاره زندگیش را گم کرده بود . وحالا ..

بلند شدم ، چرخیدم طرف زنش " خیلی ممنون ، به شیرینی آلرژی دارم "  
راه افتادم .
صدایش پشت سرم چقدر شبیه زمانی است که التماس می‌کردم نرود . نیشخند روی صورتم عمیق تر می‌شود .
 اینبار دستم به جای آن دستکش های زمخت بیرون قطار ، با دستان مردی با روی زیبا و شاد اما سنگ دل گرفته می‌شد.  
بالاخره بدترین کلمه را بیرون تف می‌کند. 
شاید بهتر است شما هم بشنوید : 
 " ولی من هنوزم پدرتم "


پایان فصل ۳
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.