سفر به سوی ناشناخته : فصل چهارم ، لبخند کهنه
0
14
0
4
بی صدا در این شهر پر از صدا می چرخیدم واقعا بخشیدن کسی چقدر دل میخواهد ؟
من که چیزی جز سنگ در سینه ام حس نمیکنم
چقدر هم اصرار داشت در آن خانه ی به ظاهر زیبا شب را سحر کنم .
دور و برم از نگاه یک زن خسته شبیه میدان جنگ است نور شمع ها با صدای ویالونی که جلوی مغازه ای درحال نواختن بود کمی از حالم را عوض می کند .
از کنار دختر ویالون زن رد میشوم چشم هایش بسته ، دست هایش ناخودآگاه با روحش ادغام شده و بادی که به لباسش میخورد او را بیشتر به سمت ابر ها میبرد
چمدان هایم زمین مینشیند دستم به سمت کیفم میرود پر نازکش را که لمس کردم آن را بیرون میکشم با جلو رفتن من چشمانش باز میشوند لبخندم را که میبيند کنارهای لبش کشیده میشوند گل سر خواهرم را به موهایش میزنم صدای ویالون هنوز هم میآید فقط این بار هر کسی که از مغازه گل فروشی رد میشد یه دختر لبخند به لب با چشمان هم رنگ گلسرش میدید که با سازش هنرنمایی میکرد .
صاحب چیزی که مرده باشد دیگر ماندن وسایلش فقط دل آدم را خون میکند .
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳