راز های قطار : فصل اول ، تف خونی

نویسنده: zahraemamizahra21

 سفر من از همین الان شروع شد .

انقدر هیجان داشتم که نمیدونستم واقعا از رفتن خوشحالم یا از اینکه دارم بقیه رو ترک میکنم ناراحت.

اما این میتونست بهترین تجربه من توی این سال ها باشه .

چشمام پنجره قطارو می دیدن که منظره ی دل انگیزشو به ما نشون می داد .قهوه مو زمین میزارم و به همسفرم نگاه می‌کنم ؛ چه آقای با شخصیتی !

البته من هنوز ایشون رو نمیشناسم ، اون کمی بعد از نشستن من وارد کوپه شد و خودشو مستر اسپنسر معرفی کرد و نشست .

به خونواده قول داده بودم نامه و کارت پستال براشون بفرستم هیجان انگیزه اگه خودت عکس کارت پستالتو بگیری و چاپ کنی .

آقای اسپنسر سر از کتاب قطورش بر نمی‌داشت؛ چه‌قدر خوب میشد کمی حرف می‌زد.

حلقه ای روی دستش نیست ،پس تعهدی نداره . نکنه یه قاتل باشه که قراره کل قطار و باهم به جهنم بفرسته . بهتره سر صحبتو باز کنم ، رفتار قاتلا جذاب تر از آدمای معمولیه .







_ شما قهوه نمی‌خورید؟



............. سکوت .



حتما داستانش خیلی خیلی جذابه .

فقط صدای ریل های قطار میومد و یه آقایی که داد میزد . ( بلیتارو آماده کنید )



آقاهه رسید به کوپه ما ؛ قیافه تعصبی داشت یکی از دستاش روی صورتش بود و نزدیک دهنشو محکم فشار میداد ،انگار یکی از دندوناش درد میکرد به خاطر همین کمی عصبانی بود .

دنبال بلیتم بودم؛ آقای اسپنسر همون اول بلیتشو از وسط کتابش در آورد و بدون اینکه نگاهی به جایی غیر از صفحات کتاب بندازه تحویل داد بود .

هنوز می‌گشتم ؛ انگار مردای کوپه هردوشون از اینکه همدیگه رو تحمل میکردن راضی نبودن . آقای بلیت جمع کن همچنان منتظر من با اون چشمای وحشیش بود ودندون درد وحشی ترش می‌کرد .

با نگرانی یه نگاه بهش کردم وکل چمدونو ریختم رو زمین ،به فکر وسایلای توش نبودم . آقایه چشم وحشی همین که دید قراره بازم منتظرم بمونه یه اَه بلندی گفت و نشست کنار در .

"عجله کنید خانم ، من که معطل شما نیستم ،ای بابا ،چه گیری افتادم "

اینا جمله های بودن که هر لحظه به گوشم میخورد .

تقریبا بیش از ده بار چمدونمو همراه کیفم ریختم و جمع کردم . دیگه مطمئن بودم چند دقیقه دیگه تو یکی از ایستگاه ها منو پیاده می کردن و بیشتر از هر کسی آقای اسپنسر خوشحال میشد . همه چیو جمع کردم و نشستم. رو به آقای دندون درد گفتم : من بلیتمو گم کردم .

در حالی که اون داشت با یکی از کلیداش دندونشو سوراخ تر از قبل می کرد تا یکمی از دردش کم بشه همونجوری خرناسش رفت هوا ! شاید پرت کردنم از قطار به ایستگاه نمی‌رسید.

کتمو تنم کردم لااقل بیرون از سرما یخ نزنم؛

هر لحظه که من خودمو آروم و خونسرد نشون میدادم اون با کلید خونیش به من نزدیک میشد . مثل صحنه جرم قتل قبل از ارتکابش بود ،وقتی که قاتل سر جنازه‌ی مقتول با اون چاقوی خون آلودش از کاری که کرده خوشحاله و نفس نفس میزنه .

خواستم توضیح بدم یا بهتره بگم توجیه کنم :

"موقع سوار شدن دستم بود اون آقاهم چکش کرد ،همون دوستتون که یکم شکم داره با سیبل های روغنیش ،به نظرم روغنش گیاهی بود آخه اگه نبود حتما یدونه سیبل هم نداشت ،اما جلوی موهاش ریخته بهتره شامپوشو عوض کنه "

هر چرت و پرتی بلد بودم می گفتم تا مسئله فیزیکی نشه یا بهتر بگم اون کلید خون آلودش رو سمت من نیاره .

کتابخوان کوپه همچنان که محو خلق نویسنده ی انگلیسی بود ،صفحه ی کتابشو ورق زد

صاحب کلید خون آلود در حالی که خونش به جوش اومده بود مثل قورباغه بالا وپایین می‌پرید وفحش میداد،سعی می‌کردم آرومش کنم اما دندون درد بهش فشار می‌آورد کاری از دست من بر نمی‌اومد شاید بهتر بودحرف مامانو قبول میکردم: "رفتن به سفر بدون یک مرد بدبختی محضه "

وقتی همه ی فحشاش تموم شد ،خواست در کوپه رو باز کنه،انگار چیزی توی دهنش باشه برگشت و تف کرد روی زمین . از شانس بدش تف ریخته شده روی کتاب آقای اسپنسر ، خونی بود !

خونی نبود هم به نظر من فرقی نمی‌کرد؛ مشتی که به صورتش خورد حتما دهنشو خونی میکرد .

بله . کوپه مابلند ترین صدارو در می آورد صفحه لک شده همونطور روی صندلی خودشو نشون میداد.

دعوا با دراومدن دندون آقای بلیت جمع کن تموم نشد

اون قوی ترش کرد . فقط فحش های که میون دعوا میداد، رو صورت آقای اسپنسر خال های قرمز می انداخت .صحنه برای دوربینم عالی میشد

با اومدن کارکنان قطار دعوا شدید تر شد بیشتره مسافرای قطار تماشاگر این دعوای خونی بودن

بهتره صفحه دوربینمو تمیز تر کنم ،دستمو کردم توی جیبم که متوجه یه چیز کاغذی شدم . یه کاغذ طلایی با اسم من و نوشتن مقصد رو به لندن! آروم گذاشتم سر جاش ،صفحه رو تمیز کردم و یه عکس عالی از این بلبشو گرفتم مادرم حتما سر این عکس غش میکرد ،البته از خنده.

با اومدن یکی از پلیسای قطار غائله ختم شد با دستمال قبلی دندون افتاده روی وسط کوپه رو برداشتم و از پنجره پرتش کردم بیرون ؛مدرک باید نابود میشد .

آقای اسپنسر با لب و دماغ خونی نشست سر جای قبلش با نگاه به کتاب باز شدش اون صفحه رو کند و انداخت بیرون. بنظرم جای حساس داستان الان داشت اون بیرون پرواز میکرد دستمال منو قبول نکرد میدونم خونی بود اما نباید ردش میکرد .

چند دقیقه بعد یه مرد با پای شکسته، که بعد فهمیدم دکتر قطاره ،اومد توی کوپه . مرد مهربونی بود فقط زیاد حرف می‌زد زیاد تر از من ؛شروع کرد به صحبت کردن ،نصیحتاش به منم رسید . نمیدونم چرا احساس می‌کردم آدم مادرمه چون حرفای اونو تکرار می کرد

"نبودن یه همسفر مرد ،مضرات تنها سفر کردن ،زیاد شدن دزد توی لندن " همه اینا یه معنی میداد ؛ "باید شوهر کنی "

البته برای آقای اسپنسر هم کم نذاشت "مشت زدن به موقع ،کنترل خشم ،حرف به جای عمل "که توی آخریش کمی دو دل بودم . مخاطب همه حرفای آقای اسپنسر فقط دکتر بود بدون نگاه کردن به من ،از دعوای راه افتاده به خاطر من حرف می‌زد؛ و یه جورایی کنده شدن بهترین بخش داستانش رو مینداخت گردن بنده .

آقای دکتر از حرف برامون کم نمیذاشت، آخر سر خبر از دندون دراومده آقای بلیت جمع کن رو گرفت که من لال شدم .

دوباره سکوت به کوپه اومده بود ؛صورت آقای اسپنسر کمی شبیه قبل شده بود اما این بار کمی نگاه می‌کرد

نزدیک لندن بودیم اینو از ساختمونای دوری که از پنجره قابل دیدن بود میشد فهمید . باید دلجویی می‌کردم، یه کلاه مردونه داشتم هدیه پدر برای رفتن به این سفر طولانی بود . به نظر اون لباس مردونه همیشه به درد میخوره ؛یه کلاه مخمر سبز با لبه های بلند . کتابخون، سرگرم کتاب جدیدش بود .

گلومو صاف کردم "متاسفم تقصیر من بود " کلاهو گرفتم طرفش " قبول کنین، هدیه آدم مهمیه ،یه دانشمند نقاش که پدر هم، هست "

کتابشو بست بی احساس نگاه می کرد ،

با غرور گفت: سبز . خواستم عقب بکشم زود گرفت گذاشت روی کتاب قبلی یه صفحه کنده شده ؛

دوباره برگشت سر کتابش . همین .

نه تشکری نه نگاهی و نه حرف دیگه ای . حیف شد، کلاهه خیلی به من میومد . توی همین لحظه صدای سوت قطار منو متوجه سفرم کرد . بلند شدم منتظر خداحافظی بودم اما اون هنوزم توی کتابش غرق بود مطمئنم صدای سوت قطارم نشنید .

با گذشتن از در گفتم : مشت خوبی بود .

دیگه ندیدم نگاهی بکنه یا حرفی بزنه ؛صدای همه مسافرا بلند بود، خنده و حرف زدن با پاهای خورده شده به زمین به من می فهموند الان وقت ماجراجوییه

یه آقایی بیرون قطار توجهمو جلب کرد ؛تونستم صداشو بشنوم : به لندن خوش اومدی .



پایان فصل اول 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.