راز های قطار : فصل دوم ، بلای اسکاتلندی 

نویسنده: zahraemamizahra21

 ندیدن دایی کوچیکم انقدر برام تجربه بدی بود که الان که دارم بعد از ده سال اونو می‌بینم دیگه چطور باید صداشو تشخیص می دادم ؟ همونقدر خوشتیپ، همونقدر آروم و متین .

بیرون قطار بودم ؛ چمدونمو به زور زمین گذاشتم، اون همراه یه خانم بود فقط فهمیدم بغلشم .

همسرش با یه بچه توی شکمش که سه ماهه بود خیلی جوونتر به نظر میومد . اونقدر اصرار کردم که گذاشتن خونشون نمونم ؛یه جورایی شبیه مزاحما بودم .

به مادر هم گفته بودم خونم باید جدا باشه ،پدر هم به جای مخالفت فقط لبخند زده بود و این مادرو عصبی تر می کرد . خب عقده ها باید کم کم خالی می‌شدن.

بعد از پیدا کردن مسافر خونه وسط لندن ،اجازه دادم وارد خونشون بشم براشون از هر چیزی که یادم باشه خریده بودم

گل های رز توی حیاط نشون از بهترین زمان های خوشی اونا بود ؛اونا واقعا خوشبخت بودن .

حرف های مامان و خاله اونقدرام درست نبود ؛اولین بستنی لندن رو توی باغ اونا خوردم ،

چقدر هم کیک هاشون خوشمزه بود مستخدمشون انقدر پیر بود که دلشون نمی اومد عوضش کنن . موقع آوردن چایی می ترسیدم همه جام پر لک بشه،چیزی شبیه تف خونی .

خاطره قطار روی صورتم لبخند آورد ،و از چشم دایی دور نموند فکر میکرد دارم از خاطرات خوبی که توی ده سال با اون داشتم فکر میکنم .

بحث نامه نوشتن به مادر و پیش کشیدم اخمای دایی توی هم رفت هنوزم اون لحظه ی جدا شدن از مادرم اونو هم اذیت می کرد ؛واقعا هم درد آور بود .

بگذریم لندن پر از جا های دیدنیه ، چرا من نشستم ؟

همونجا چایی رو روی میز گذاشتم . اینکه زندایی ناراحت میشد برام مهم نبود ، باید با اخلاق من راه میومد؛ یه دختر تند مزاج دو قطبی .

لندن سرد و شلوغ بود ،اما زیبا ؛خونه هارو انگار با دستای خودت چیده بودی ،منظم و محکم ؛ لهجه من براشون جدید بود ، یه اسکاتلندی شیطون .

بچه ها بیشتر سفید بودن ،سبزه زیاد نبود اما دختر چشم سبزی منو عجیب یاد رنگ سبز مخمر مینداخت

قرار بود شام مهمون دایی باشم امیدوارم زندایی تلافی سر ظهر و با ندادن غذا سرم در نیاره ؛

خیلی تعریف خورشت گوشت آشپزشون و میکردن ،باید خوشمزه باشه ؛

با لباس گِلی و پاره رسیدم در خونشون . انگار ماشین های اینجا دخترا رو نمی بینن

کل هیکلم گِلی شد ؛ بعدشم باید دعوا می‌کردم

زن راننده اونقدر قشنگ دامنمو از پشت جر داد که فکر کنم تا تهش معلوم شد و بی حیثیت شدم

منم کم نذاشتم ، موهای شوهر رو جوری گرفته بودم و بهم می بافتم که باکشیده شدن کمرم فاتحه ی اونجا رو هم خوندم. همچنان موهای شوهره دستم بود

واقعا خفه کردن یه مرد با کراوات خط دار خودش چقدر میتونه راحت باشه . با ضربه آخر به سرم ، دیگه به زنده بودنم شک کردم . مرده با صدای خس خس گفت : با پاشنه کفش چند میلیونی که تازه برات خریدم !

نگهبان خونه دایی منو با دزد اشتباه گرفته بود از بخت بد کلید مسافر خونه رو هم گم کرده بودم

مدرکی نداشتم بیشتر شبیه بی خانمانا بودم تا دزد.

دایی به همه جا خبر داده بود منو پیدا کنن ؛ الان حتی مادرم هم منو می دید نمیشناخت از داییم چه انتظاری داشتم . چند دقیقه به صورتم زل زد ، آخر یه ور صورتمو از گل و آشغال تمیز کردم خال گونه مو که دید ، گفت : خودشه دستگیرش کنین.

بعد حموم، شبیه موش آب کشیده جلوی شومینه در حال خوردن چای داغ بودم . پاهامو جمع کردم بغلم

هر چه قدر سعی کردم نزاشتن به مسافر خونه برگردم

هر چند باید دزد هم میشدم . صاحب مسافر خونه همین صبح ،با پول های من به مسافرت رفته بود ؛ اونم کجا ؟ شهر خودم . پس همه وسایلام اونجا قفله تا برگرده . لباسی نداشتم ؛ زندایی کاملیا ، بهترین لباس های خودشو برام آورد که حتی یه بارم نپوشیده بود ؛ اما من نمیتونستم به کسی بدهکار باشم

وقتی یادم میوفته تمام پولام قفله توی مسافر خونه ،میخوام همینجا اون راننده و زنشو با دستام خفه کنم .



ساعت چهار صبحه ، همه خوابن . کنار شومینه ام که آخرش میرسه به پله ها ، وشمع های دست ساز دایی این پله هارو روشن میکنه. نامه مادر و گذاشتم توی پاکت ، همراه عکسی که توی قطار گرفتم .از ته دلم خندیدم ؛ با تاپ و شرتک خودم، همراه یه پتو جلوی شومینه در حال درآوردن ادا های نامعلوم بودم حیف که همه خوابن وگرنه گرامافون دایی ده سال پیش که آهنگ های خوبی میخوند . همونجوری که پتو رو به خودم نزدیک تر می‌کردم از در خونه خارج شدم بهتره طلوع خورشید و از رودخونه تایمز ببینم. یکم سرد بود اما کم کم هوا روشن میشد ؛نامه رو انداختم صندوق پست . میدونستم قراره مسخره همه بشم اما میشد قبل از بیدار شدن کل لندن برگشت .

کف پاهام که به زمین میخوردن احساس آزادی می‌کردم، مثل وقتی که اولین بار اجازه داشتم روی مادر آب بریزم یا وقتی پدر خواب بود یکی از صفحه های کتابشو خوردم اونم همیشه تا اونجا میخوند ونمی فهمید شخصیت داستان چطور نجات پیدا کرد

این خاطره رو با انداختن یه سنگ سبز کوچیک به رودخونه ، از یاد بردم .

هوا روشن بود این یعنی وقت رفتن رسيده ؛ با پاهای لختم پا به فرار گذشتم ، سرمو با پتو پوشوندم تا شناسایی نشم یه انسانم ؛از پایین سرما به بدنم هجوم می آورد . از دیشب که یکمی بارون اومده بود زمین کمی خیس بود ،بیشتر سردم می شد .

بچه‌های کوچیکی که معلوم بود یه سکه سیاه هم تو جیبشون نیست ،منتظر بودن مغازه‌ ها که باز شدن ،چند تا نون گرم بدزدن . منم کمی گشنم بود ؛ همه بچه های اون کوچه رو جمع کردم ، بریم صبحونه خونه داییم .

گفته بودم شبیه بی خانمانا هستم ؛ الان شبیه گدا ها بودم داشتم هر روز شبیه یه شخصیت میشدم مثل کتاب های بابا یا کتابخون قطار .

سعی می‌کردم از کوچه هایی بریم که کسی مارو نبینه .

بچه های کوچه های دیگه که میدیدن ما داریم جایی میریم که حتما غذایی هست ، به ما ملحق می شدن ؛شبیه یه گروهی شورشی بودیم که قراره تظاهرات کنن چه بهتر ! یه شعاری هم می‌دادیم. دست دوتا از کوچکتراشون رو گرفتم و داد زدم : برای صبحونه .



جلوی خونه دایی جمع شده بودیم ؛ نگهبان بازم منو نمی‌شناخت. به بچه ها گفتم از دیوار برن بالا ، رهبرشون خوب کسی بود . داد زدم : ما گشنه ایم . کمی غذا کمی غذا ! مطمئنم دایی و زنش هنوز بیدار نشده بودن ولی با داد و هوار ما حتما به صف می‌شدن.

به نگهبان گفتم: " آهای منم شاه دزدان و گدایان ؛ رحمتی ده به این گدای کم برخوردار ، آشپزتان را خبر کن ، بکن مارا خوشحال . بچه ها حرفمو دنبال کردن .

خلاصه ، بعد از داد و هوار و دراومدن دایی با پیژامه خرسی ، رفتیم تو .



بچه‌ها که توی ، چنین خونه هایی رو تا به حال ندیده بودن ، همه چشماشون دهن شده بود و داشتن همه جارو می‌خوردن. دایره وار جلوی شومینه نشستیم .

هرکدوم بشقاب به دست پر از چیز های خوشمزه با شیر داغ . به نظرم باید زندایی قبل از به دنیا آوردن بچه خودش ، بچه داری یاد می گرفت .

به جز زندایی همه عصبانی بودن ؛ حتی اون پیرزن خدمتکار. دایی اول به طور محترمانه، البته بعد از خوردن صبحونه همه بچه هارو فرستاد بیرون ، بعد یه نامه نوشت برای مادر و پس فرستادن این بلای اسکاتلندی رو خواستار شد .

نه ، خوشم اومد از زندایی . لااقل یکم غذا و لباس به همشون داد . آخرم اومد سرمو بوسیدو گفت: بهترین کارو کردی .

برای مادر ناراحت بودم بعد نامه خوبی که براش فرستاده بودم ،یه نامه عصبانی شده از طرف برادری

که ده ساله نه خبری ازش داشته و نه دیدتش ، می گرفت و قهرو قهر بازی به جای آشتی ، ده ساله دیگه هم ادامه پیدا می کرد . امیدوارم نامه دایی قبل از نامه من به دستش نرسه .

بعد از حموم دوباره، عطسه های من پشت سر هم ،کل خونه رو تکون میداد .



بلاخره نامه مادر رسید ، چه پر بارم بود ، پر از گلبرگ های رز . اول از همه دایی نامه رو قاپید و شروع به خوندن با صدای بلند کرد . کل خونه ساکت شد فقط جیغ جیغ های منو باصدای گرفته بود که می تونستی بشنوی .



اسکاتلند ، چهارشنبه صبح



دخترم ، امیلی عزیز

باید بگویم نامه‌ دومی که برایم فرستاده بودی را نتوانستم بخوانم . آخر قبل از رسیدن ، در اداره پست گم شده بود .( نشستم رو صندلی ، دایی سکوت کرد گفتم : خب بعدش . زندایی اومد کنارم نشست ،این یعنی طرف منه .)

پس بهتر است دوباره نامه دوم فرستاده شود . از اینکه در خانه‌ی یکی اقوام دورمان ساکن شده‌ای( صدای دندونای ساییده شده دایی رو می‌شنیدم . آروم گفت: اقوام دور آره ؟ ادامه داد )

خیالم کمی راحت است .

عکسی که کنار نامه برایم فرستادی را به دیوار اتاق خوابم زده ام ، تا هروقت از خواب بیدار میشوم یک دل سیر بخندم . ماجرای آن آقای قطار و درگیری با مامور را برای پدرت تعریف کردم . مطمئنم تعجب نمیکنی چه واکنشی نشان داد . بله ، عینکش را از چشمانش برداشت و با پوزخند مسخره ، به کار اولش برگشت . چقدر دوست داشتم آن دندان در آمده را یادگاری داشته باشم اگر هنگام برگشت در قطار پیدایش کردی برایم بیاور .

از آنجایی که می‌دانم آن قوم دور ، زیاد به حمام رفتن اعتقادی ندارد؛ پاکت نامه را پر از گل رز میکنم.



دوستدارت ، مادر



دایی با چشمان عصبی به طرف من می اومد که صدای در خانه حواس همه را پرت کرد .





پایان فصل دوم  

^ امیدوارم خوشتون بیاد ^ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.