مهمان ؛ مهمونا همیشه عزیز بودن ،
اما، ما به یه پیرزن با سر شکسته و یه گربه با پای زخمی ، هیچ نیازی نداشتیم .
با آه و اوه زیاد نشست روی صندلی . با بغل کردن گربش دهنشو باز کرد . میتونستم ببینم چه قدر از من متنفره ، لازم نبود چیزی بگه. دایی متوجه اوضاع نمیشد مغزش کلا هنگ کرده بود ؛ پریدم وسط حرف پیرزنه : " کدوم دندون طلا ؟ فقط یه دندون کرم خورده بود. چطور میتونید این حرفو بزنید؟ یا قوت روی دندون !
بقیشو نتونستم بگم آخه از خنده غش کردم.
دایی به طرف من : " شما ساکت باشید . "
چرخید طرف زنه : " ببخشید خانم ...."
پیرزنه : " آنجلیا پدرون " .
- بله خانم پدرون . این مسئله ای که شما عرض کردید اصلا به خواهر زاده من ربطی نداره، مشت کسی دیگه ای بوده ،همون آقای .. " چرخید طرفم .
گفتم : اسپنسر .
دایی : " غیر از اینم ،فکر کنم کارکنان قطار بتونن شهادت بدن هیچ دندون طلایی با یاقوت روی اون ، توی دهن پسر شما وجود نداشته . درسته؟ "
تنها گربه خونه ، انگار فهمید جای اشتباهی اومده؛ با ورجه وورجه کردن پرید روی زمین .
خانم پدرون دستاشو به هم گره زد و بدون برداشتن چشماش از گربش گفت :
" بخشید آقای اسمیت ، دندون عقل شما رو زنتون ، تابه حال دیده ؟ "
دسته ی مبل بادستای دایی بغل شد . کسی حرفی نمیزد . خانم پدرون ادامه داد :
" پسر من ، ( دماغشو کشید بالا ) دندون عقل سمت راستشو از دست داده . ( چرخید طرف زندایی ) همون دندونی که پدرش براش به ارث گذاشته بود . ( حرکاتش رو یه بچه پنج ساله هم میفهمید الکیه . چاره ای جز سکوت نداشتم .) یه دندون طلا با یه یاقوت یشمی روی اون . میتونید بفهمید چقدر برای ما مهم بوده ؟ ( با نگاه به دور و اطراف خونه ، جملشو کامل کرد ) مسلما نه .
زندایی انگار آروم تر از این حرفا بود . به جای دعوا و کنایه ، منطقی کارو پیش می برد . با لب زدن به لبه فنجون گفت :
" خانم محترم شما آدرس اینجا رو از کجا پیدا کردید ؟
خانم سر شکسته یکم هول کرد . اما دوباره ، جوری که انگار انرژی شیرینی های روی میز بهش تزریق بشه ، با برداشتن یکیش جواب داد: لیست مسافرای قطار زیاد بودن اما ما آدمشو داشتیم .
پریدم سر حرفش : پس الان باید خونه آقای اسپنسر باشین نه اینجا . پسرتون بهتون نگفته ماجرا اصلا چطور شده بود چطور تموم شد .کسی که دندون طلا توی دهنشه اونم از نوع یاقوتش ، هیچوقت تف خونیشو پرت نمیکنه رو صفحه کتاب یه آدم .. !
با رفتن یه رولت پسته ای به دهن گشاد خانم پدرون دندون های خرابش نمایان شد و حرفمو خوردم . این قضیه دندون چرا دست از سرم بر نمیداشت ، کاش دندون و پرتش نمیکردم .
با قورت دادن دومین ناپلئونی، دهن خالیشو باز کرد :
عمدی در کار نبوده ؛ درباره اون دندونم باید بگم وقتی طلایی توی دهنت نیست،نباید جلوی بزرگتر از خودت دهنتو باز کنی ؟ خانم کوچولو !
از جام بلند شدم . این دیگه توهين بود .
دایی مراعات حال پیرزنه با سر شکستشو میکرد یا این چیزی بود که من، فهمیدم. فقط گفت : من به کسی باج نمیدم . امیلی هم اونقدر بزرگ شده که جواب بقیه رو بده . "
با لبخندی که از صورتم نمیرفت گفتم : اونی که باید ازش شاکی باشین ، من نیستم . اگه آدرس اینجا رو. پیدا کردین باید آدرس اون کتابخون مغرورم بلد باشین.
صدامو بلند کردم : " دیگه کاری توی این خونه ندارین اگه خوردنتون تموم شده. خانم بزرگ "
کنار وایسادم این حجم از بدبختی نمیتونست رد بشه
با غرور خاصی گفت : به اونم میرسیم ، این جلسه برای آشنایی بود گفتم خبر بدم شاید بخواین ( دوباره سرشو گردوند طرف خونه ) خونه ای چیزی بفروشین.
چرخید طرف زندایی : میدونین قیمت یاقوت یشمی چهقدره ؟"
راه رفتن با اون کفشای بلند اصلا با وزنش یکی نبود . گربه بدبخت با پای له شده ، سعی میکرد خودشو بهش برسونه .
دایی رو نمی تونستیم آروم کنیم ، تک تک لحظه ها رو هرچقدر توضیح میدادم به گوشش نمیرفت .
آخر سر مجبور شدم به مامان تلگراف بزنم عکس پست شدرو بهم برگردونه .
سعی کردم چیزی نفهمن اما با نامه ای که برام اومد ، فهمیدم قبل از تلگراف، اونا راه افتاده بودن . تلگراف به دست برادر کوچکترم رابرت رسیده بود و اون هم از خداش بود وارد اتاق مادر بشه .
عکس گرفته شده لحظهای رو نشون میداد که دوتا مرد در حال دعوا بودن ، عصبی بودن و لک های قرمزی روی صورت آقای اسپنسر بود . دهن بلیت جمع کنه ( که فهمیدم فامیلیش کرانکه) باز بود و از دهنش کمی خون به بیرون ریخته میشد . مسافرای دیگه قطار در حال تماشا ، و چند کارکن قطار میخواستن جلوشون رو بگیرن . همین .
پایان فصل سوم