خونه پر از سر صداس ، دایی بیشتر از دندون یاقوتی ، نگران روبه رو شدن با مادره .
تمام خونه فرق کرده ، مبلا عوض شده و فرشای خونه با لوسترای چراغی تغییر کردن . پنج تا خدمتکار به ما اضافه شده و الان که دارم حرف میزنم اتاق من داره برای بار سوم گردگیری میشه .
زندایی از خاندان گردون ها بود ؛ همونا که خبر کارخونه ابریشمیش کل شهر رو برداشته ؛ توی این چند روز که، خبری از خونواده اونا نبود ! با زده شدن در اتاق، حواسمو از کتابم گرفتم . " میتونم بیام تو ؟ "
صدای آروم زندایی حال آدمو خوب میکرد؛
اما حال اون چندان خوب نبود ، وارد ماه چهارم می شد و درداش بیشتر . بحث خانم پدرون رو پیش کشید
عکسو نشونش دادم ، درک می کرد اما درست می گفت:
کمکی نه !
با اخم من گفت : " نگران نباش با هم درستش میکنیم ، بهتره بریم پایین، بهترین خیاط شهرو برات آوردم ، نمیخوای که به پدر و مادرت نشون بدی میزبان خوبی نبودیم؟ "
لبخند زدم ؛ با زده شدن دوباره در ، هر دوی ما سرامون برگشت ؛
گفتم : می تونی بیای تو .
- عذر میخوام ، خانم الا منتظر شما هستن .
شبیه مترسکی بودم که اجازه ی هیچ حرفی نداشت هر چند وقتم صدای آخم در می یومد ، می فهمیدم همون نقطه سوراخ شده .
با نگاهم به زندایی فهموندم : این کارا واقعا لازمه ؟
با لبخند و لب زدنش بهم فهموند باید تا شب همینجور ایستاده خشکم بزنه .
زندایی حرف زد : " میگم خانم الا ، این لباسا قراره کی آماده بشه ؟ فکر کنم شنیدم ، پارچه های ابریشمی یکم وقت میبرن درسته ؟ "
با پوف من ، یه سوزن وارد پام شد .
خانم الا: "خانم گردون ، اصلا نگران نباشد کار من ضرف دو روز تمومه ؛ میتونید به خدمتکارتون بگید پس فردا برای تحویل خدمت برسن ."
زندایی چاییش و گذاشت روی میز و بلند شد : اما ما برای فردا می خواستیم . ( لباشو تر کرد و ادامه داد :)
ببینین ، فردا مهمون مهمی برامون میاد . این لباس باید حاضر باشه؟ "
صداش آرومتر شد :" البته، مزد شمام دوبرابر میشه . "
ابرو هام بالا رفت یعنی اومدن اونا انقدر مهم بود ؟
با صدای عطسه ، سرای هر چهار تای ما سمت درد اصلی رفت ؛ شاگرد خانم الا خیلی ساکت بود
یه گربه خاکستری با پای باندپیچی شده خودشو انداخت توی خونه . به دنبال اون هیکل یه خانم سنگین وزن با سر باند پیچی شبیه گربش نمایان شد
با هربار چرخوندن آدامس توی دهنش کل فکش جابه جا می شد و اون صورت بی حال کمی رنگ میگرفت.
چقدر یه آدم میتونست احمق باشه که بلیت خودشو توی جیبش بزاره ؛ خوبه حالا به خاطر آدامس توی دهنش ، شیرینی ها حروم نمی شد . اولین آدمی که روی مبلای جدید فیروزه ای نشست ، خانم پدرون بود
زندایی با صورت اخم کرده سعی می کرد با لطافت خانم الا رو مرخص کنه ؛ تمام مسافرت من به خاطر یه بلیت طلایی بهم خورده بود و عامل اصلی اون هم جلوی روی من نشسته بود .
برگشتن زندایی یکم طول کشید و من همراه یه پیرزن با لبخند پیروزمندانه اش تنها بودم . حیوون خونگی این موجود پیر ، شبیه گربه ها نبود ، بیشتر نژاد سگ داشت .
اولین حرفو من زدم : " خب ، آقای اسپنسر رو پیدا کردین ؟"
با نگاه به انگشتای چروکیده اش گفت :" هنوز نه؟ "
با نگاه به صورتم ادامه داد :" اما پیداش می کنیم ، نصف پول دندون و ایشون باید بدن "
" _پس الان اینجا چیکار میکنین؟"
" _ دنبال آدرس هستم ، شما صورت ایشون رو که، حتما یادتون هست ؟ برای چهره نگاری لازم داریم ."
" _ پسرتون هم طبعا موقع مشت خوردن ، صورت ایشونو دیدن !"
صورتش داشت قرمز می شد : " لازم نیست اون دعوای ، به ظاهر اتفاقی رو یادم بندازین " با خم شدن طرفم گفت : "من که میدونم اون مشت به خاطر شما بود ." دهنم باز مونده بود: " به خاطر من ؟ خانم پدرون انگار اون اتفاقی که برای سرتون افتاده مغزتون رو تکون داده " گلوم خشک شده بود : " اون مشت به خاطر کار بی ادبانه پسرشما بوده که به صورتشون خورده ؛ دوباره هم میگم اون دندونی که ازش حرف میزنین طلا نبود من خودم اونو روی زمین دیدم "
هول کرد !
" _ خب ، اون الان کجاست ؟"
نمیدونستم درسته یا نه اما گفتم:" انداختم دور ."
لبخندش برگشت : " پس مدرکی ندارین ؟ " ذره ذره لبخندم به صورتم می اومد: " اما مدرک دیگه ای هم هست . " ( بلوف زدم میدونم ! ) چشماش از حد انتظار گرد تر شدن، خواست دروغ دیگه ای سر هم کنه که با ورود دایی دهنشو بست .
"_ اوه آقای اسمیت تشریف آوردین ؟" دایی با عصبانی ترین حالت ممکن داد زد : " بفرمایید بیرون خانم ! همه چیز و از خدمتکارتون شنیدم ، خواهرزاده من اون آقا رو اصلا یادش نیست "
پیرزنه با بلند شدن از روی مبلایی که حتی یه خشم روش نبود گفت : " آقای اسمیت بهتره مراقب حرف زدنتون باشین ، اون آقا باید پیدا بشن ، که اگه پیدا نشن ، دیه شما دوبرابر میشه . " دایی خودشو جمع وجور کرد و انگار که اتفاقی نیفتاده گفت : "این مسئله به ما ربطی نداره، شمام بهتره به اداره پلیس خبر بدین اونا خودشون همه چیز رو پیگیری میکنن . حتی طلا بودن دندون پسرتون "
با تکون دادن دستش برای بیرون کردن پیرزنه گفت : اگه لازم باشه ، من کل زندگیم رو میفروشم تا بدهی شما رو بدم ....دیگه هم اینجا تشریف نیارین . " وسط حرفش صداش خشدار شد:
" اگه با این رفت و آمدناتون، اتفاقی برای خانواده من بیفته ، فکر نکنم بتونین با فروش زندگیتون ، اونو برگردونین . "
با رد شدن خانم پندرون از در خروجی ، پریدم بغل دایی ؛ اون این همه مهربون بود و من نمیدونستم؟ .
پایان فصل چهارم