راز های قطار : فصل ششم ، کنجکاوی زیاد 

نویسنده: zahraemamizahra21

بیرون، کنار دکه ی بلیت فروشی ، یه خانم و آقا که خانمه دوتا جون داشت و آقائه از استرس زیاد نمیتونست وایسه و نشسته بود ، منتظر من بودن . 
اسلحه رو تحویل دادم ، تو صورت هر دوشون نگرانی موج می‌زد. با همون سرو وضع عذاب آور نشستم رو زمین و داد زدم : " آخه من تورو از کجا پیدا کنم ؟ " 

یه جا خونده بودم : برای پیدا کردن کسی ، بهترین راه رفتن پیش دشمنای همون آدمه ؛ اونا حتما خبری ازش دارن .
رسیدیم خونه خانم پدرون ، کسی جز اون رو این قدر مُسِر پیدا کردن آدما نمی‌شناختم .
با رسوندن کاملیا به خونه ، دونفر شده بودیم . با نگاه به صورت دایی زنگ در و زدم ؛ منتظر موندیم .
در باز شد ؛ پسر قد بلندی از خودش رونمایی کرد .
"_ بله ؟" 
این بار دایی اجازه حرف زدن به من نداد ؛ برادر وخواهر شبیه هم بودن .
"_ خانم پدرون تشریف دارن؟ " 
 پسره با نگاه به درون خونه گفت : " خوابن " 
کسی مثل اون به نظرم خواب به چشماشم نميومد ، اماخب سرشو انگار زخمی دیدم ، پس منطقی بود .
چند قدم رفتم جلو تا دیده بشم : " ببخشید، معمولا خوابشون چقدر طول میکشه؟ " 
با نگاه از پایین به بالا سرشو گردوند طرف دایی : 
" باید نیم ساعت منتظر بمونید ." 
انگار این خونواده کلا از من خوششون نمی اومد ، اخم های پسره از من به دایی که می رسید ، باز تر میشد 
نردبون کج ، جوری که معلوم بود نمیخواد بریم داخل گفت : " اینجا منتظر میمونید یا داخل خونه ؟ " 
دایی : " خانم پدرون چند بار بی اجازه وارد خونه ما شدن ، یه بار با اجازه وارد خونشون بشیم اشکالی نداره . "
  نردبون با نگاه به سقف خونشون درو باز کرد . پشت دایی وارد شدم ، از راهرو عبور کردیم خونه از بیرون انقدر بزرگ به نظر نمیومد جلو تر که میرفتی انگار خونه جا باز میکرد . هنوز محو این خونه ، فکر کنم ۳۰۰ متری بودم . تعجب کردم به جای خدمتکارشون ، چرا این نردبون درو باز کرد . 
با آوردن دوتا آبمیوه خنک ، پسره گفت : " لطفا زودتر کارتون که با مادرم تموم شد برید ، پدرم دوست نداره غریبه تو خونه ببینه . "
 پای راستمو انداختم روی این‌یکی پام ، با لبخند میمونیم گفتم: " شما نمیخواد نگران ما باشین ، بهتره از آب و هوا برامون بگین "  
 دایی منظورمو فهمید ، برای اینکه نخنده ، آبمیوه شو سر کشید . 
پسره که معلوم بود عقلش رو از برادرش به ارث برده گفت : گرمه ! " 
بیشتر از نیم ساعت قیافه درازشو تحمل کردیم . سومین آبمیوه آلبالویی رو که خوردم ، گفتم : " این خانم پدرون ، انگار تا صبح مشغول تحقیق بودن، بد خواب شدن . " بلند شدم.  
دایی رو ، تا تکونش دادم ، از خواب پرید گفت :" تو آبمیوه هاشون خواب آور ریخته بودن ؟ "

"_ آبمیوه های ما طبیعی هستن ، میوه هاش رو از باغ خودمون تهیه میکنیم ."
صدای خودش زودتر از پاهاش به گوشمون رسید و من فهمیدم این غرور ذاتی پدرون ها ارثیه .
"_ سلام " 
"_ سلام ؛ چرا نمی شینید ؟ بهترین اخلاق من به میزبانی عالی معروف شده ، اینو می‌تونید از برخورد بچه هام با بقیه هم ببینید ." 
باند سرشو باز کرده‌ بود ، شبیه آدمایی نبود که تازه از خواب بیدار بشن .
دایی که تازه یکم چرت زده بود و سرحال بود جوابشو داد : " بله ، پسرتون در این باره چقدر ، از همسرتون تعریف کردن ."
با نگاه افتخار به پسرش گفت : " کلارک همیشه مهربون بوده ، بچه هاشم به اون رفتن ." 
نشست رو صندلی ؛ میتونستم ببینم چقدر از هوای اتاق داره آلوده میشه ، بویی که از دهنش میومد گلارم پژمرده میکرد 
از بخت بد کنار گوشم هم حرف می‌زد. به دایی نزدیک شدم: " من دارم این سه تا لیوان آبمیوه رو برمیگردونم ، زودتر بگو بریم . " 
دایی با خنده الکی بحث و شروع کرد : " خب ، ما برای پیدا کردن این آقای اسپنسر خدمت رسیدیم شما گفتین ، آشنا دارین درسته ؟ " 
چشمای خانم بی احساس تر از همیشه ، جوابمونو داد.
دایی: " نه ، منظورم اینه...
پریدم وسط حرفش :" پدر و مادر من گمشده ، آخرین بارم کنار همین آقا بودن . " چرخیدم طرف دایی ،
حالا ادامه بدید .
دایی که از صورتش معلوم بود برسم خونه منو زنده نمیزاره ، به زور لبخند زد : " بله ، شما چه پیشنهادی دارید؟ " 
خدارو شکر زبونش تو دهنش چرخید ، گردنشم همینطور ؛ چرخید طرف پسرش و گفت : " عزیزم، اون دفتر منو بیار ." حرکات این* عزیز خانم* رو تعقیب میکردیم . با رسیدن دفتر به دستش و زدن عینکش گفت : " دندون یاقوتی رو که ، یادتون هست؟" 
زودتر گفتم :" شما مگه نگفتین برای چهره نگاری منو لازم دارین ، من الان اینجام . اون دندون یاقوتی رو هم انقدر گفتین ، بچه داییم هنوز به دنیا نیومده هم یادشه"
اصلا انگار حرف منو نشنید .
 چرخید طرف دایی: " بله می گفتم ، دندون یاقوتی که الان گرون تر از الماس هستش ، چون به وزن نیست و به عیاره و چون یکم طلا هم داشته . به عبارتی میشه ، ۸۰ هزار دلار ناقابل ! " 
نگاه یه دراز مغرور و با لبخند مسخرش روی خودم احساس می کردم . 
دایی با لبخند بلند شد : " پاشو امیلی ، اینا مارو با بانک اشتباه گرفتن! " 
با در آوردن عکس آقای اسپنسر از کتش ادامه داد : 
" آقای اسپنسر که پیدا شدن به شما تحویل میدیم ، اون ۸۰ هزار دلار ناقابلو ازش بگیرین . عصر بخیر " 
نگاهمو گردوندم طرف خونه و گفتم: " خانم پندرون ، خونتون اصلا انرژی خوبی نداره ، آدم خوابش میگیره "
صورت هردوشون شبیه آدمی بود که تو چند قدمی پیروزی بودن ولی الان سوم شدن . 
صدای خانمه از پشت اومد : " صبر کنید ، اون عکس کجا بود ؟ " 
با باد زدن خیالی ، در حالی که درو پشت سرم می‌بستم، چشمامو تا آخر باز کردم و گفتم : " خیلی هوا گرمه " 
با رسیدن به دایی زود گفتم : " مگه ما نیومده بودیم خبری ازشون بگیریم ؟" 
دایی با حالتی که انگار پولدارترین آدم شهره گفت : بیشتر از پول ، کنجکاویه که یه آدمو وادار به انجام کاری میکنه ، اینو از من یادت باشه. " 

پایان فصل ششم 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.