به نام خدای زیبایی ها
یک به یک برگه های زندگی را پاره میکنم نمیدانم کی میخواهد ورق های زندگی ام تمام شود .
زندگی ام این مثال های بی پایان ختم شده زندگی ام مانند سوز سرمای زمستان است که هیچ وقت تمامی ندارد ارزویم هر لحظه این است که به برگه اخر این زندگی برسم .
هر ان گریه میکنم هر ان برای این اتفاق افسوس میخورم این سو ان سو میرم تا جواب سوال هایم را پیدا کنم سوال هایی که هیچوقت هیچ جوابی نداشتند .
این متن را در صفحه اینستاگرامش پست کرد . همه مردم نظر های زیادی درباره او میدادند و شاید هم قضاوتش میکردند .
هیچ کس از درونش اگاه نبود . هیچکس نمیدانست تنهایی با او چه کرده بود .
عینکش را از روی چشمش برداشت و چشمانش را مالش داد اطرافش پر از کاغذ مچاله هایی بود که هیچ وقت چیزی داخل انها نوشته نشده بود .
دوباره سعی به نوشتن کرد این بار مطالب خوبی را مینوشت اما بی اختیار برگه را پاره کرد و مچاله کرد .
ان شب بی اختیار تب کرده بود . صورتش قرمز شده بود و سفیدی چشمانش قرمز . حالش اصلا خوب نبود منتظر زنگ در بود.
کسی نبود سراق او را بگیرد . کسی نبود از او حالی بپرسد . تنهایی بود که اورا وادار به نوشتن کرده بود . کاغذ تنها دوست او بود لرزه عجیبی به بدنش افتاده بود این بار هم ماننده وقت های دیگر خودش خودش را درمان میکرد اینبا موضوع فقط یک سزما خوردگی ساده نبود . موضوع بیماری بزرگ تری بود . بیماری تنهایی بیماری سر خوردگی .
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳