فصل اول 

موزه اسرار آمیز : فصل اول 

نویسنده: Yeganeh_72

 اواخر ماه دسامبر بود و حال و هوای کریسمس در همه جای شهر به چشم می‌خورد. درخت بزرگ کریسمس کنار ساعت بیگ بن خودنمایی می کرد. چراغ های سبز و قرمز و فرشته های نقره ای کوچک درون آن جلوه ی قشنگی به شهر داده بود. برف به شدت در حال باریدن بود. کودکی که دست مادر خود را محکم گرفته بود و پی در پی روی برف های خیابان سنگفرش سر می‌خورد و با هیجان گفت: مادر حالا که داره برف میاد پس بابانوئل هم برامون هدیه میاره؟ مادرش که زنی حدودا 30 ساله بود با لبخند گفت : مطمئنم میاره عزیزم. ازش بخواه و در همان لحظه پسرک سر را به آسمان بلند کرد و فریاد زد بابانوئل فردا کریسمسه. من یه دوچرخه خوشگل آبی میخوام.

اما درست حدود 50 قدم از ساعت و درخت و هیاهوی کریسمس، مری غمگین پشت پیشخوان پذیرش موزه تاریخ انگلستان ایستاده بود و با بی حوصلگی به بازدید کنندگان خوش آمد می گفت و یا خداحافظی می‌کرد. خوش آمدید، بازم از موزه دیدن کنید، ممنون که وقت گذاشتید، هی آقا بلیطتون، هی خانم مواظب کوچولوتون باشین و.... و بعد از ته دل آهی کشید و گفت : خدای من کی میخوان برن خونه هاشون مگر فردا عید نیست؟!

بالأخره بعد از بازدید فراوان و کار طاقت فرسا مری ساعت 2 ظهر موزه را تعطیل کرد و باجه بلیط فروشی را بست. خب اینم از این و به طرف رختکن لباس‌های کارکنان حرکت کرد. پالتو کهنه مشکی و چکمه های نیمه پاره ای را به پا کرد و آماده رفتن شد. خداحافظ جو، خداحافظ کیت، بچه ها خداحافظ سال نو مبارک. تعطیلات خوبی داشته باشید. و همگی یک صدا گفتند سال نو مبارک خانم اورون. مری با صدای نیمه شکسته ای گفت: ممنون بچه ها اما یک پیرزن تنها چه لذتی از تعطیلات میبره. و در دلش ادامه داد سالهاست که دیگر کریسمس برای معنای نو شدن نمی دهد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.