استرینکل ها : راز اتاق های مخفی : فصل یک

نویسنده: t_parsa_razeghi

همه چیز از آن روز نحس شروع شد ، مخصوصا آن فیلم نحس مسخره!
روی کاناپه گرم و نرم به زور خودمان را چپانده بودیم و در حالی که دستانمان را تا ته درون کاسه فرو برده بودیم و کورن فلکسی¹. که باید برای صبحانه می خوردیم را با نوشابه قاطی کرده بودیم و در حال تماشای فیلم مضحک ترسناک آرواره ها ². را بودیم ، با اینکه آن موقع فقط ده سال داشتم اصلا فیلم برایم ترسناک نبود بلکه بیشتر خنده دار بود . البته ترسناک آن موقع بود که مادر پدر وارد خانه می‌شدند و می دیدند در حال تماشای فیلم ترسناک هستیم و ما را تنبیه می کردند و حداقل شش روز مجبور می شدیم زیرشیروانی را تمیز کنیم. شوربختانه فیلم برای بقیه خواهر و برادر های من آن طور نبود .ماریسا³. بزرگترین بچه ی خانواده  هر صحنه ی ترسناکی که می رسید جلوی چشمانش را می گرفت و پتوی مخملی را دور خودش می پیچید و یکی از دستانش را روی شانه ی جاناتان⁴. می فشرد ، البته جاناتان هم دسته کمی از ماریسا نداشت و هر دقیقه مدام غرولند کنان می گفت:(( این دیگه چه فیلم مسخره ایه ، نمی شد همون بازگشت به آینده⁵. رو نگاه کنیم ؟)) تنها کسی که مثل خودم بود تام ⁶.بود برادر کوچکم .که با اینکه فقط هفت سال داشت تقریبا هشتاد درصد فیلم ترسناک های جهان را دیده بود ، آرزو می کردم هر روز همین طوری پیش برود و مادر پدر دیرتر به خانه بیایند ، اما اگر الان بود حتما از آرزویی که کرده بودم پشیمان می شدم ، آنها دیر به خانه بر نمی گشتند اصلا به خانه بر نمی گشتند . تام که تمام توجهش معطوف به فیلم شده بود یک مشت پاپ کورن در دهانش چپاند و مبل را از قبل هم کثیف تر کرد . روی تمام زمین  خرده های ریز پاپ کورن و کورن فلکس و کمی هم لکه ی کوکا کولا مشاهده می شد . انگار حیوان درنده ای سر یخچال رفته باشد و تمام خوراکی های آنجا را بلعیده باشد . لحظه‌ای  به پنجره خیره شدم ، ساعت از ده گذشته بود پس چرا هنوز پدر مادر نیامده بودند . این را با صدای بلند اعلام کردم :(( پس چرا مامان بابا نمیان ؟ )) اولین باری که در مدت تماشای فیلم صحبت کرده بودم ، ماریسا موهایم را نوازش کرد و آنها را بهم ریخت ، از این کارش متنفرم بودم ، بعد گفت :((لوسی⁷. تو خیلی بچه ی نگران و شکاکی هستی )) موهایش را کنار زد و ادامه داد :(( احتمالا فقط یه مشکلی براشون پیش اومده یا امروز بیشتر کار دارن )) با سر تایید کردم .
(( باشه ، فقط آخه..))
تام حرفم را متوقف کرد :(( ساکت شین صحنه ی حساسیه)) ماریسا نخودی خندید و دستش را دور گردن تام حلقه کرد. بر عکس خواهر و برادر هایم از آغاز فیلم هم نمی توانستم روی فیلم تمرکز کنم و فقط فکرم پیش پدر و مادر بود. با خودم فکر کردم یعنی کجا بودند و چه مشکلی برایشان پیش آمده بود؟ یک لحظه ذهنم من را رها نمی ساخت. یک عالم فکر در ذهن داشتم، سعی کردم تمام افکارم را در یک گوشه روی هم انباشته کنم و همه آن ها از ذهنم بیرون کنم . اما به این آسانی نبود .
نور آبی فیلم فضای اطراف را روشن کرده بود تا اینکه نور قرمزی هم
در آن پدیدار شد که مشخص بود نور تلوزیون نیست که فضا را روشن ساخته بود . بقیه متوجه آن نور نشده بودند. 
از روی کاناپه بلند شدم ، خرده های پاپ کورن را از روی دامنم تکاندم و وارد راهرو شدم راهرو فضای شرجی و گرمی داشت و همیشه وقتی وارد آن می شدم انگار از مکانی سرد به یک خانه گرم و نرم زیبا قدم برداشته بودم . از شیشه در نگاه انداختم نور قرمز و آبی مدام چشمک می زدند . و حس کردم یک نفر هم آن بیرون است. چون جثه بزرگش را از پشت شیشه ی در تار می دیدم . تق تق . در خورد و از جا پریدم ، ماشین پلیس بود ؟ سوالات پشت سر هم توی ذهنم ردیف می شدند. لعنتی !پایم به میز خورد و گلدان مورد علاقه پدر و مادر را شکستم . البته این در خانواده ی ما عادی بود بارها و بارها آن راشکسته بودیم و پدرم دوباره آن تعمیر کرد حتی خود مادر هم یک دفعه در حال نظافت خانه آن را شکسته بود . ولی ایندفعه خرد و خاکشیر شده بود. با خودم فکر کردم یعنی بالاخره از این گلدان مسخره بلورین خلاص شده بودیم ؟ 
روی زمین افتاده بودم و به آب گلدان که روی زمین رخنه کرده بود و گل هایش که پر پر شده بودند نگاهم را دوختم .تق تق.  سوزشی را در بالای مچ دستم حس کردم. دستم خون آمده بود. به دست خون آلودم نگاه انداختم آن را سریع بالا گرفتم .تق تق . با خودم گفتم: ((آه ، این بلوز مورد علاقه ام بود ))فکر نمی کنم دیگر رنگ سرخ خون از روی آستین سفیدش پاک شود . فحشی دادم ، خرده های گلدان را کنار ریختم و با شتاب از روی زمین برخاستم ، صدای ناواضح بمی از آن طرف در می آمد. 
(( سسی حونه حیست؟))
فکر می کنم گفت:(( کسی خونه نیست؟)) به سمت اتاق نشیمن رفتم. داد زدم(( ماریسا پلیس پشت دره!)) حسابی غرق در فیلم شده بود ، یعنی همه شان حسابی غرق در فیلم شده بودند ، صدای فیلم خیلی بلند بود  و صدای من را نشنیده بود ، با صدای آرام تری گفتم:(( ماریسا؟)) کفری شدم چون جوابی نیامد رفتم و با دست خون آلودم دکمه تلوزیون را فشار دادم و تلوزیون خاموش شد . همگی نالیدند . جاناتان داد زد:(( داری چه غلطی می کنی؟)) بعد فهمیدم تازه متوجه حظور من شده اند با صدای ملایمی گفتم:((  پلیس پشت دره.)) همگی یکه خوردند و نگاهی بین‌شان ردو بدل شد . ماریسا بدون اینکه سوالی بپرسد از روی کاناپه بلند شد و کت کاموایی ای قهوه ای رنگش را به تن کرد و به طرف در رفت . امیدوار بودم پلیس هنوز جلوی در باشد . من جاناتان و تام هم مانند جوجه اردک هایی دنبال او راه افتادیم ،ماریسا در را باز کرد . 
لبخندی مصنوعی زد و گفت :(( سلام مشکلی پیش اومده ؟)) پلیس ها همان طور فقط ور ور نگاهمان کردند . بالاخره یک پلیس فربه که صورت غمگینی داشت گفت(( خونه استیرنکل⁸. ها؟)) ماریسا سریع جواب داد :(( بله.)) 
مرد دستی به ته ريشش کشید و گفت :(( دوشیزه استیرنکل ، میشه بیاییم تو صحبت کنیم ؟)) 
ماریسا با چشمانی نگران گفت :(( بله حتما)) و بعد دوباره سوال قبلیش را پرسید :(( مشکلی پیش اومده ؟)) هیچکدام از آن چهار پلیس جواب ماریسا را ندادند و فقط داخل شدند .
یکی از پلیس ها چکمه اش را روی خرده های شیشه گذاشت و صدای خرده های شیشه به هوا رفت. گونه های هر چهارنفرمان از وضع نامرتب خانه سرخ شد . یکی از پلیس ها آنقدر قد بلند بود که موقع وارد شدن از چارچوب در سرش را خم کرد . هر چهارنفرشان روی کاناپه کثیف و پر از لکه خودشان را جا کردند . بالاخره یکی از آن ها از من پرسید (( چه دختر خوشگلی ، چند سالته ؟)) گفتم:(( امسال یازده سالم میشه)) میدانستم داشتند از موضوع اصلی طفره می رفتند . یکی از پلیس ها که زنی بود و پوست تیره ای داشت گفت:(( چه جوون .))
و بعد آهی از سر تاسف کشید. نفسم را حبس کردم، نکند مشکلی برای پدر و مادر پیش آمده بود؟ ماریسا رو به پلیس ها گفت:(( من میرم چایی دم کنم)) یکی از پلیس ها که ظاهرا جوان تر بود گفت:(( ممنون، نیازی نیست ما زودی میریم .)) او به حرف پلیس اعتنایی نکرد و کتری را روی اوجاق گذاشت . همگی کنجکاو شده بودیم که بدانیم چه مشکلی پیش آمده. اگر می خواستند به این زودی بروند پس چرا انقدر از موضوع اصلی طفره می رفتند . بعد چند دقیقه که در سکوت گذشت ماریسا با سینی ای که در آن فنجان های چایی بود و کمی بيسکوئيت نارگیلی در کنار سینی بود آمد. سینی را روی میز گذاشت و کنار من نشست. 
(( ببخشید برای چی اومدین اینجا؟)) 
پلیس جوابم را نداد و فقط یک جرعه از چایش نوشید. دیگر داشت روی اعصابم می رفت . با صدای بلندی گفتم :(( میشه بگید فقط چیکار دارید؟)) ظاهرا جاناتان و تام از صدای من غافلگیر شده بودند . میدانستم آنها هم نگران هستند چون از اول هیچ حرفی نزده بودند .
پلیس کلاهش را روی میز گذاشت و بالاخره به حرف آمد :(( نمیدونم چی جور بیان کنم ولی... امروز طی حادثه ناگوار...... پدر و مادرتون تصادف کردن و فوت شدن)) دقیقا همان لحظه اشک از چشم هایم جاری شد ماریسا در کمال ناباوری روی زانوهایش افتاد و شروع به گریه کردن کرد . بلافاصله اشک در چشمان جاناتان و تام هم حلقه زد . پلیس که سعی می کرد ما را آرام کند با لحن پدرانه زیر لب گفت:(( متاسفم.. متاسفم))
و بعد من را در آغوش گرفت . و آن روز سایه تاریکی روی زندگی ما افتاد. 

1.برگه ذرت یا کورن‌فلکس corn flakes یا برشتوک یکی از صبحانه‌های رایج در دنیاست که با ذرت درست می‌شود و جزو غلات صبحانه محسوب می‌شود. برگه ذرت برای نخستین بار توسط جان هاروی کلاگ آمریکایی درست شد.

2. آرواره ها:jaws یک فیلم ترسناک دلهره‌آور آمریکایی به کارگردانی استیون اسپیلبرگ، محصول سال ۱۹۷۵ است.

3.Marisa

4.Johnathon

5. بازگشت به آینده فیلم علمی تخیلی آمریکایی ۱۹۸۵ به کارگردانی رابرت زمکیس و نویسندگی زمکیس و باب گیل است.
  

6.Tom

7.Lucy

8.Strinkel













دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.