استرینکل ها : راز اتاق های مخفی : فصل دو

نویسنده: t_parsa_razeghi

پنج سال بود که از آن حادثه اسفناک می گذشت . اولش هیچ گونه این موضوع را فراموش می کردیم  . هر روز صحبت نمی کردیم و فقط گریه می کردیم. صدای شیون ماریسا همیشه در اتاق من شنیده می شد. البته اینطور نبود که من تمام روز را خفه شده باشم. فقط بیشترش را درون خودم می ریختم و نسبت به بقیه کمتر گریه می کردم. بعد از دو ماه گریه کردن و افسردگی پول برق و آب آمد و ما پولی برای پرداخت هزینه نداشتیم . بیشترش به خاطر این بود که پدر و مادر بیشتر پول هایشان را از بانک در آورده بودند و همه آن را نقد کرده بودند و میخواستند به یک مزایده ی یک کالای گران قیمت( که ما هنوز نمی دانستیم چه کالایی بود ) رفته بودند و در تصادف تمام پول ها جزغاله شده بودند و هشتصد هزار پوند به باد رفته بود. آنها فقط ششصد پوند برای ما گذاشته بودند. بدون پدر و مادر خرج و مراخج از کنترل خارج شده بود. ششصد پوند فقط دو ماه دوام آورده بود( آن هم با محدودیت های زیاد) بخاطر همین ماریسا در سن شانزده سالگی ترک تحصیل کرد و کل شب را کار می کرد و پول خرد و خوراک ما را تامین می کرد . یک سال بعد هم جاناتان در سن پانزده سالگی مشغول کار در یک رستوران در ساوث وارک ¹۰ شد ، او از لندن تا ساوث وارک تاکسی می گرفت و راه برگشت به خانه سوار مترو می شد. به خاطر همین او هم دیر به خانه می رسید و فقط من مانده بودم و تام. تام مدام از من درخواست میکرد تا به او درس بدهم و در تکالیفش به او کمک کنم( به قول خودش :(( این معلم پاک شوته)) ) پس بیشتر روز را در مدرسه می گذاردم وصرف آموزش دادن به تام می شدم ولی خوشبختانه وقتی یازده سالش شد دست از سر من برداشت و در کمال تعجب دانش آموز ممتاز شد . من شام را درست میکردم و بعد از بازگشت ماریسا و جاناتان برای آنها چای و بيسکوئيت می آوردم. بعضی اوقات جاناتان از رستوران برایمان غذای ایتالیایی می آورد. 

ساعت ۹:۰۰ صبح شنبه بود . با صدای بلند داد زدم :(( تام میشه در رو باز کنی؟ )) و روی نان تستم مارمالاد و کره بادام زمینی مالیدم ، همیشه از ترکیب دو چیز خیلی خوشم می آمد مارمالاد و کره بادام زمینی . صدای تام در راهرو پژواک شد (( باشه فقط یه لحظه دارم لباس می پوشم )) ما سابقه ی درخشانی در منتظر گذاشتن مردم جلوی در داریم . غر غر کنان زیر لب  گفتم: ((خودم میرم)) یک گاز از نان تستم زدم و رفتم که در را باز کنم. روی پادری "خوش آمدید"  جلوی در ایستادم در را باز کردم. کفش هایم را لنگه به لنگه پوشیدم و لی لی کنان به سمت صندوق پست رفتم. پستچی رفته بود و نامه را در صندوق پست گذاشته بود. دستم را درون صندوق بردم و یک خروار نامه در آوردم . فکر کنم از هفته پیش بود که صندوق پست را خالی نکرده بودیم. البته زیاد نامه برایمان نمی آید به جز آن هایی که از طرف مدرسه و باشگاه گلف بود.تا اینکه میان نامه ها چیزی به چشمم خورد ، بقیه نامه ها را درون صندوق گذاشتم و عنوان نامه که در دست داشتم را خواندم . " عمو ی بزرگتان ریچارد جان استرینکل². "وارد خانه شدم نامه را روی میز گذاشتم و یک کاسه اوتمیل³. برای خودم آماده و آن را با میوه های تازه تزئین کردم . روی صندلی نشستم و نامه را پشت و رو و برانداز کردم . پشت نامه نوشته شده بود "برسد به دست نوه های برادر عزیزم ماریسا ، جاناتان،  لوسی و تام " نامه را باز کردم و آن را خواندم :" سلام و درود به استرینکل ها . واقعا برای پدر و مادرتان متاسفم . و از خودم شرمندم ام که تازه چند روز است که این موضوع را فهمیده ام. سال ۲۰۱۹ که پدر و مادرتان فوت کردند من در ونیز ⁴.بودم و تازه امسال به لندن بازگشتم و این خبر ناگوار به گوشم رسید و فکر کردم به شما سر پناه بدهم . من یک خانه بزرگ در ماسویل هیل⁵۰ دارم و خوشحال میشوم شما به آنجا بیایید و پیش من زندگی کنید خب میدانید من همیشه تنها بودم و فکر اینکه مهمان داشته باشم به وجد می آیم . من تصمیم گرفتم دوشنبه سه ژوئن⁶. ۲۰۲۴ یک ماشین برای شما بفرستم که شما را به خانه ی من برساند . البته تصمیم با خودتان است. 

دوستار شما، عموی بزرگتان ریچارد
لندن,ماسویل هیل ,پلاک ۴۴ 
کد پستی:۲۵۰۶۳۴ 

با صدای نه چندان بلندی فریاد زدم :(( بچه ها بیاید ایجا ، باید این رو ببینید )) جاناتان از اتاق داد زد:(( باشه لوسی ، ترکیب مارمالاد و کره بادام زمینی خیلی خوشمزست و فقط بزار بخوابم!)) گفتم:(( نه در مورد اون نیست خنگول )) صدای پای جاناتان را شنیدم حدس زدم که از روی تخت بلند شده باشد از پله ها دوتا یکی پایین آمد و به من پیوست . ماریسا از حمام برگشت ، موهایش مانند علف های بلند روی صورتش ریخته و حوله را دور خود بسته بود روی صندلی کنار جاناتان نشست و با بی حوصلگی گفت:(( چیه لوسی انقدر داد و هوار راه انداختی)) گفتم:(( براتون توضیح میدم))
(( امیدوارم موضوع مهمی باشه ))
(( مطمئن باش)) 
تام بعد از چند ثانیه بهمان پیوست . تام لباس خواب راه راه اش تنش بود و هنوز خواب آلود بود . با عصبانیت گفتم:(( هی! تو به من گفتی داری لباس عوض میکنی!)) 
(( باشه فقط میخواستم یذره بیشتر بخوابم )) دیگر جوابی ندادم و فقط نامه را به آنها نشان دادم . 

بعد از چند ساعت هنوز همگی متعجب بودند ، هیچکس به نامه نزدیک نمی شد انگار که بمب هسته ای است . جاناتان و ماریسا دور نامه رژه می رفتند . من هم داشتم چایی دم میکردم و لازانیایی که از دیشب مانده بود را گرم میکردم. ماریسا سکوت را شکست و گفت:(( اصلا این ریچارد استیرنکل کیه؟)) و تام حرفش را ادامه داد:(( بابا همیشه از خاندانمون صحبت میکرده ولی تاحالا کسی به اسم ریچارد استیرنکل نام نبرده .)) گفتم: (( ظاهرا عموی باباعه )) لازانیا را از ماکروفر در آوردم و آن را روی میز گذاشتم و آن را بین خواهر و برادرانم تقسیم کردم . جاناتان در حالی که یک تکه لازانیا را با ولع در دهان می گذاشت از ماریسا پرسید:(( حالا چه اتفاقی میافته میریم یا نه؟))
(( چرا از من میپرسی ؟))
((چون تو بچه ارشدی و تصمیم گیری نهایی با توئه ))
(( نمی دونم ، بعدا دربارش فکر می کنم))
(( اما فقط تا دوشنبه وقت داریم))
(( حالا تا دوشنبه مونده ))
(( زمان مثل برق و باد میگذره))
ماریسا لب هایش را بهم فشرد و گفت:(( میشه فقط خفه شی و غذات رو بخوری ؟))
جاناتان چیز دیگری نگفت  وگرنه کار به کتک خوردن می رسید ، همه می دانستیم وقتی ماریسا عصبانی است نباید زیاد پیش او آفتابی شویم و یا روی اعصابش راه برویم البته نمی دانستم برای چی عصبانی است ، البته شاید منطقی باشد خانه ی پدر و مادرمان را ول کنیم و در خانه ی کسی زندگی کنیم که تاحالا او را ندیده ام من که خودم رسما مخالف بودم . تام دست هایش را روی میز گذاشت و گفت:(( اگه بریم به نفعمونه میتونیم چند ماه اونجا بمونیم و اگه دوست داشتیم به خونه برمیگردیم ))  ماریسا بلافاصله به تام چشم غره رفت و به او فهماند که بهتر است او هم خفه شود . خب رفتار ماریسا اغلب با جان و تام همینطوری بود ولی با من مهربان‌تر بود . گفتم:(( بنظر من نمیشه بهش اعتماد کرد ، شاید اصلا پدرِ عمویی به اسم ریچارد استیرنکل نداشته باشیم )) ماریسا سر تکان داد :(( با لوسی موافقم)) دیدید گفتم ! وقتی فرزندی باشی که از همه پیش چشم خواهر بزرگترت بهتر باشی بقیه خواهر و برادرت نمی‌توانند جلوی او با تو دعوا کنند یا سرت داد بزنند . بعد تام با شیطنت خاصی در لحنش گفت :(( اوه! یه قتل عام بریتانیایی!)) جاناتان در جواب او گفت:(( فکر کنم آنقدر فیلم ترسناک دیدی مخت تاب برداشته)) تام اعتنایی نکرد و به دوباره به حرف هایش ادامه داد:(( ما رو میکشه اونجا و ما رو دار میزنه و بعدش ازمون تغذیه می کنه ، به عنوان هر میان وعده!)) ماریسا چندشش شدو گفت:(( اییی، مثل اینکه واقعا مخت تاب برداشته))  راستش من هم از این فکر پوستم مور مور می شد . آخرین تکه ی لازانیا را خوردم و به خودم کش و قوسی دادم و ظرف ها در ماشین ظرفشویی قرار دادم. از آشپزخانه بیرون رفتم و برای اینکه از فکر عمو ریچارد بیرون بیاییم (که البته اگر واقعا عموی پدرمان بود).  تام که گویی فکر من را خوانده باشد گفت:(( شجره نامه !)) و با حالتی پیروزمندانه دستش را بالا برد . جاناتان سریع دست او را انداخت و گفت:(( عقل کل اون برای خانواده های پولداره ، ما همچین چیزی نداریم )) گفتم:(( اتفاقا خیلی هم داریم)) و همگی به من چشم دوختند . گفتم:(( واقعا تا حالا ندیدینش ؟ تو زیرشیرونی عه)) ماریسا از روی مبل بلند شد و گفت:(( یادتونه اولا که موسیقی رو شروع کرده بودم بابا برام پیانو گرفت؟)) همه سر تکان دادیم .ماریسا ادامه داد :(( چون تو خونه جا نداشتیم بابا مجبور شد تو زیرشیرونی بزارتش و به خاطر همین خیلی از جعبه ها بدرد نخور رو ریخت دور و من یه جعبه ای دیدم که روش اسم شجره نامه بود و بابا اون هم انداخت سطل آشغال )) لبخندی ملیح زدم، برای اولین باری بود که من چیزی میدانستم و خواهر و برادرانم نمی‌دانستند.  جاناتان گفت:(( چیه لوسی ؟ برای چی لبخند زدی؟)) گفتم :(( من رو اون شجره نامه نوشتم ، نمیدونم چرا بابا آنقدر اصرار داشت بندازمیش دور ، ولی من دوستش داشتم و فکر میکردم عین خانواده های با اصالتیم بخاطر همین اسم اون رو عوض کردم و روی جعبه خالی شجره نامه نوشتم ، در اصل شجره نامه زیر چوب لق زیرشیرونیه )) 
ماریسا که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود گفت:(( ولی زیرشیرونی یه عالمه چوب لق داره ، از کجا بفهمیم کدومه )) تام قبل از اینکه من حرف بزنم گفت:(( لابد باید همشون رو بگردیم !)) دوباره لبخندی زدم ، جاناتان گفت:(( وقتی لبخند میزنه یعنی یه نقشه ای داره یا یه چیزی رو میدونه  ، چی تو سرته؟)) 
گفتم : (( من اون چوب رو علامت گذاری کردم ، یه صلیب قرمز روش کشیدم، برای اونموقع بود که دوست داشتم کاتولیک ⁷. شم )) 
ماریسا گفت:(( پس منتظر چی هستین بیاین بریم زیرشیرونی و اون شجره نامه رو پیدا کنیم)) همگی به راهروی طبقه دوم رفتیم . جاناتان پله های تاشو زیرشیروانی را پایین کشید اول از همه از پله ها بالا رفتم که چیزی  صورتم را نوازش کرد فقط یک تار عنکبوت بود ولی باعث شد تعادلم را از دست دهم و سقوط کنم . 
صدای جاناتان ،تام و ماریسا را به صورت ناواضح بالای سرم می‌شنیدم که فریاد می زدند: ((لوسی ! حالت خوبه ؟))  با خودم فکر کردم و گفتم شاید خونریزی داخلی داشته باشم با شتاب از روی زمین برخاستم تام و جاناتان را کنار زدم با دستم پشت سرم را لمس کردم انگشتانم آغشته به رنگ قرمزی شد زیر لب گفتم: (( خون)) از هوش رفتم و همه چیز در تاریکی فرو رفت . 

چشمانم را باز کردم روی کاناپه خوابیده بودم و پتوی چهارخانه صورتی سفیدم بر رویم کشیده شده بود بغلم را نگاه کردم و تام و ماریسا را دیدم که روی تخت نشسته بودند اما جاناتان پیش آنها نبود پا شدم ، خودم را جمع و جور کردم و پتو را با پا کنار زدم تام سریع پرسید:(( لوسی _ حالت_ خوبه؟)) کلمه به کلمه حرف می زد، به او گفتم:(( چرا اینجوری صحبت میکنی؟)) تام گفت:(( فقط گفتم شاید بعد از اون ضربه ای که به سرت خورد حرفامو نفهمی )) تازه فهمیدم چه شده بود ،سقوط فجیع ام را به یاد آوردم.
جاناتان با یک کیسه نخود فرنگی یخ زده وارد شد و مانند تام کلمه به کلمه حرف می‌زد:(( لوسی_ بهوش _اومدی؟)) تام به او گفت :(( نیازی نیست اون شکلی صحبت کنی هوش و حواسش سر جاشه)) جاناتان دو تا از انگشتانش را به من نشان داد :(( این چند تاست؟ )) حتما فکر کرده بود ضربه مغزی شده ام با اکراه گفتم:(( دوتا)) جاناتان دست هایش را بهم کوبید و گفت:(( دیدین گفتم ضربه مغزی شده این سه تاست)) ماریسا به او بدجور نگاه کرد:(( بس کن جان)) و بعد رو به من کرد و گفت :(( خوشحالم حالت خوبه ، تو از همه سریع تر بالا رفتی بعد سقوط کردی ، بعد بهوش اومدی و بعد تا خون رو دیدی از حال رفتی تقریبا یه تکه از فرش رو کامل خونی کردی ، می‌خواستیم ببریمت بیمارستان و از اونجایی که دوماه یادم رفته پول برق رو پرداخت کنم از شانس بد ما چند دقیقه بعد از بیهوشی تو برق رو قطع کردن ، ماشین هم برده بودم کارواش ، یعنی از هر لحاظ بدشانسی آوردیم و بعد جاناتان و تام آوردنت اینجا و الان یک ساعته که بیهوشی)) 
گفتم :(( تارعنکبوت لعنتی!)) و بعد بلافاصله سوالی که در ذهن داشتم را مطرح کردم:(( بالاخره میریم یا نه ؟))
او گفت:(( وفت نکردیم شجره نامه رو نگاه کنیم ، تو همینجا بمون،ما نگاه می کنیم)) سریع گفتم:(( نه من حالم خوبه ولی به شدت به اون نخود فرنگی نیاز دارم )) و نخود فرنگی یخ زده را از جان گرفتم و روی سرم گذاشتم تام خم شد و به من آرام گفت:(( زودی خوب شو)) لبخندی زدم و او را در آغوش گرفتم . تام گفت:(( دیوونه شدی؟ کی تو مهربون شدی ؟ فکر کنم سرت ضربه خورده مزایا ای هم داشته)) گفتم:(( قول میدم بیشتر این طوری باشم)) و پشت سر جاناتان و ماریسا راه افتادم به زیرشیروانی رفتیم . جاناتان با لحن طعنه آمیزی گفت:(( مواظب پله ها باش)) چیزی نگفتم و بالا رفتم . نقطه علامت گذاری شده را پیدا کردم ، شجره نامه را برداشتم و آن را ورق زدم :" اقوام پدری" ماریسا و جان هم دور من جمع شدند البته به جز تام که علاقه ای به گشتن در شجره نامه نداشت. و اسم ریچارد استیرنکل را پیدا کردیم ، مثل اینکه او واقعا عموی پدرمان بود ، ماریسا روی اسم اشاره کرد:(( این چیه ؟)) جاناتان هم گفت:(( آره راست میگه چرا روش خط کشیدن ؟)) به اسم ریچارد استیرنکل نگاه کردم که رویش خط کشیده شده بود .گفتم:(( نمیدونم بابا روی خط سوم صفحه ۱۵۹ گتسبی بزرگ⁸. خط کشیده بود .)) دوباره به خط نگاه کردم چه دليلي داشت روی اسم ریچارد استیرنکل خط بزنند . روبه ماریسا و گفتم:(( تصمیم چیه؟))
ماریسا :(( با این برق و وضع خونه.....بهتره چمدوناتونو جمع کنید میخوایم بریم ماسویل هیل!)) 

1.southwark یک شهر در لندن

2.Richard john strinkel 

3. Oatmealاوتیمل بلغور جو دوسر یا پرک جو دوسر غذایی است که از بلغور جو دوسر تهیه می‌شود. این غذا به دلیل ارزش غذایی بالای خود در برخی از کشورها به عنوان صبحانه آماده می‌شود.

4.Venice یک شهر در ایتالیا 

5.Mossville Hill ماسویل هیل یک ناحیه در لندن است که در منطقه هرینگی لندن واقع شده‌است. 

6 .3 june ۱۴ خرداد

7.کاتولیسیسم یا کاتولیک  Catholicism یکی از شاخه‌های مهم مسیحیت است که از شاخه‌های اصلی دیگر مسیحیت یعنی ارتدکس و پروتستان پیروان بیشتری دارد. در عربی، کاتولیک را «جاثلیق» می‌گویند که اصطلاحاً به پیشوای دینی مسیحیان شرقی گفته می‌شده‌است.

8.great gatsby :گتسبی بزرگ  رمانی نوشتهٔ نویسندهٔ آمریکایی، اف. اسکات فیتزجرالد است که در سال ۱۹۲۵ منتشر شد.










دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.