استرینکل ها : راز اتاق های مخفی : فصل سه 

نویسنده: t_parsa_razeghi

بالاخره دوشنبه فرا رسیده بود و همه مان مشغول جمع کردن کیف ها و چمدان هایمان بودیم. جوراب شلواری سرمه ای رنگم را خیلی مرتب در چمدان قرار دادم . در کمد را باز کردم و سه جفت پیراهن یقه اسکی برداشتم . آنهایی را برداشتم که نه زیاد روشن بودند و نه زیاد تاریک. در میان لباس های رنگارنگی که به چوب لباسی آویزان بودند به دنبال کت چرم سیاه رنگی بودم و بالاخره پیدایش کردم اما کنار آن یک لباس رسمی خوش فرمی هم خودنمایی میکرد ، آن لباس برای مادرم بود ،رنگش آبی براق بود و روی سینه اش منجوق دوزی شده بود ، مادرم همیشه  برایمان تعریف می‌کرد که در اولین قرارش با پدر این لباس را پوشیده بود . چند ثانیه دیگر به لباس خیره شدم و سپس آن را میان لباس های دیگر مخفی کردم ، آخرین چیزهایی که نیاز داشتم را یعنی چتر، یک کت بارانی خردلی رنگ زاپاس ، تعداد زیادی بسته آدامس انگلو بابلی¹.،  یک جفت کتانی آل استار². نو و چند دامن دیگر  را برداشتم میخواستم بیرون بروم که جلوی چهارچوب در خشکم زد، نمی توانستم از فکر آن لباس بیرون بیایم ، لعنتی! به سمت کمد رفتم و لباس رسمی را بار دیگر برانداز کردم سپس آن را تا کردم  و درون چمدان قرار دادم ، چمدان را در دست گرفتم و از اتاق خارج شدم ، وارد اتاق نشیمن شدم و چمدانم را روی تل چمدان ها قرار دادم .
جانتان روی کاناپه لم داده بود و مشغول تماشای تلویزیون بود لباس های بیرون تنش بود چون تا یک ساعت دیگر یا بهتر است بگویم نیم ساعت دیگر ماشین به دنبال ما می آمد ، جاناتان و ماریسا  هر دو به محل کارشان تلفن کرده بودند و مرخصی گرفته بودند.  تام هم داشت قبل از رفتنمان تکالیف جبرش را انجام می داد .ماریسا هنوز در حال جمع کردن وسایلش بود . صدای رعد و برق مرا از جا پراند ،به سمت پنجره رفتم ، قطرات باران به سرعت روی شیشه می نشست،می دانستم چتر لازمم می‌شود ، وای ! تام داشت در حیاط پشتی تکلیفش را انجام می‌داد، احتمالا تا الان خیس آب شده بود  ، ناگهان در پشتی با شتاب  باز شد و تام  با پوتین های گلی اش روی کف آشپزخانه ردی به جا گذاشت، مانند موش آبکشیده شده بود، پوتین هایش را گوشه آشپزخانه گذاشت . دماغش را بالا کشید و گفت :(( هر چی نوشته بودم خیس شد .)) و دفتر قرمز رنگی که از آن آب می چکید را روی میز آشپزخانه گذاشت . 
ماریسا گفت :(( تقصیر خودت بود ، گفتم که هوا ابریه ، حالا برو خودت خشک کن و لباس بپوش .)) تام اطاعت کرد و به سمت اتاق رختکن رفت تا لباس هایش را عوض کند .  من هم بدون هیچ هدفی به طبقه بالا رفتم  و به در اتاقم زل زدم . تا اینکه به فکری به ذهنم خطور کرد ، شجره نامه را دوباره بررسی کنم . وارد اتاق شدم و روی تختم ولو شدم دستم را دراز کردم و شجره نامه را از روی میز عسلی برداشتم و آن را باز کردم . تمام توجهم روی اسم ریچارد استیرنکل بود . چه رازی می توانست پشت آن اسم باشد ؟ چرا پدر آن اسم را خط زده بود ؟ یعنی دلیل خاصی داشت؟ شاید هم از عموی بزرگش نفرت داشت ! سرم را روی بالش تختم گذاشتم و فقط خیره ماندم . آیا این تصمیم درستی بود که گرفته بودیم ؟ لعنت! نباید آنقدر خودم را سوال پیچ بکنم . شاید یک چرت کوتاه برای خلاص شدن از  شر افکارم کافی بود ، تازه هنوز هم از ضربه ای که به سرم وارد شده بود درد داشتم . چشم هایم را روی هم گذاشتم فایده ای نداشت . یک لحظه ام دست از فکر کردن بر نمی داشتم ، فقط دو سه بار در تخت غلت خوردم که ساعتم زنگ خورد . وقت رفتن بود . از روی تخت برخاستم . چترم را برداشتم و کت چرمم را پوشیدم ، نمی دانم ظاهرم مناسب بود یا نه . یک کت چرم ، یک پیراهن یقه اسکی آبی رنگ و یک شلوار پاچه گشاد به تن داشتم . از پله ها با سرعت پایین رفتم. بقیه پشت در منتظر من بودند . از در خارج شدم و پا به هوای بارانی و دلگیر گذاشتم ، باران از قبل هم شدید تر شده بود . چترم را باز کردم ، ماریسا هم همین کار را کرد بعد هم در را قفل کرد و کلید را در جیبش گذاشت ، شق و رق ایستاد و لباسش را مرتب کرد . تقریبا سعی کرده بودیم هم رنگ لباس بپوشیم که به عمویمان نشان دهیم چقدر مرتب و هماهنگ هستیم . ماریسا یک لباس سفید رنگ نخی پوشیده بود و یک بارانی قرمز هم پوشیده بود ( حالا خوب بود تصمیم گرفته بودیم همرنگ هم لباس بپوشیم) جاناتان هم یک کت لی که درون آن  خز زیادی داشت پوشیده بود و شلوار لی زاپ داری به تن داشت . تام هم همان  هودی سبز رنگ مورد علاقه اش( که قبلا برای جاناتان بود ) را پوشیده بود، یک شلوار نازک سفید هم پوشیده بود و الان داشت به خودش می لرزید . 

نمی دانم قرار است با چه جایی روبرو شویم، یک عمارت یا یک خانه بزرگ معمولی . هر جا که بود مطمئنا بهتر از وضع خانه ما بود . ده دقیقه دیگر هم منتظر ماندیم، دیگر کم کم داشتیم تصمیم می گرفتیم به خانه برگردیم تا اینکه لیموزین مشکی رنگی از روی شیار پر از آبی گذشت و آب رویمان پاشید ، یخ زدم، در دل به راننده ماشین فحش دادم. تام حالا لرزشش از قبل هم بیشتر شده بود . شیشه های ماشین دودی بود و ما صورت راننده را ندیدیم  اما او شیشه را پایین داد و گفت:(( استیرنکل ها؟ متاسفم ،واقعا ندیدمتون !من راننده عموتون هستم اسمم الکساندرا موریس³. هست ولی شما الکس صدام کنید . )) به الکس سلام کردیم و بعد چمدان هایمان را درون صندوق عقب گذاشتیم و وارد ماشین شدیم و به مقصد ماسویل هیل حرکت کردیم. 

1.انگلو بابلی Anglo Bubbly یکی از نمادین‌ترین آدامس‌ها برای بچه‌ها هستند.

2.چاک تِیلور آل-استارز Chuck Taylor All-Stars یا به‌طور خلاصه آل-استارز یک مدل کفش راحتی است که نخستین بار اوایل سده بیستم توسط شرکت کانورس تولید شد. طراحی این مدل تا امروز تغییر چندانی نداشته و تقریباً به همان صورت اولیه تولید و عرضه می‌شود.

3. Alexandera moris 




دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.