_ دختر بابا...همراز جان نمیخوای بیدار شی؟
_ با اجازتون من بیدار هستم
_ خوبه پس هنوز سحر خیز هستی.بلندشو که باید راه بیفتیم.اولین برخورد خیلی مهمه البته تو خودت خوب بلد هستی فقط باید نشونش بدی بابا.من روی تو حساب کردم
وقتی همراز نوازش پدرش رو احساس کرد چشمای شکلاتی رنگش رو باز کرد و با قیافه جدی به پدرش نگاه کرد.ظاهرا آخرین حرف پدرش رو که مجتبی نام داشت قبول نداشت. حتی نمیدونست این احساس از کجا نشئت میگیره.پدرش یه بار به اون گفت که اعتماد به نفس نداره ولی خودش فکر میکرد هیچ ربطی به اون موضوع نداره اون واقعا قادر نیست اون کارو انجام بده و دادن این پر و بال علکی کاملا بی فایده ست.دست آخر پدر قبل اینکه اتاق رو ترک کنه بر اساس عادت همیشگی که داشت روی صورت دخترش خم و پیشونی خیس عرقش رو بوسید. اواسط مرداد ماه بود و هوا به شدت گرم بود کولر خونه هنوز روشن نشده بود و همراز رو بی نهایت کلافه کرده بود البته با تابستون میونه خوبی داشت و دوستش هم داشت ولی در حال حاضر تحمل گرمای موجود در اتاق رو نداشت.تصمیم گرفت رختخواب رو ترک کنه اول کامل روی تخت نشست و پاهاشو از اون آویزون کرد دستشو سمت میز ساده و شیری رنگی که بغل تختش بود کش داد و شونه سرمه ای رنگی رو که حاشیه های سفید رنگ ساده داشت از روش برداشت میز گرد بود یه شیشه هم روش داشت و درست هم ارتفاع تختش بود.روی اون تنها یه گوشی لمسی باقی مونده بود که تصمیم گرفت فعلا سمتش نره.جایی که میخواست بره به اون نیاز داشت و از این بابت خوشحال بود.میز داستانی قدیمی داشت پدر و مادر به دلیل بدون استفاده بودنش میخواستن اونو دور بندازن ولی همراز اجازه نداده بود باور داشت در خونه ای که قرار بود خریده شه ازش استفاده میشه و همین طور هم شد مالک اول و آخر میز همراز بود.همونجور که داشت داستان میز رو با خودش مرور میکرد و به اون خیره شده بود خودش رو از این رفتار عاصی کننده بیرون کشید موهاش وقتی مرتب شد به خواهرش گلنار که در تخت مجاور به خواب رفته بود نگاه کرد بنظر میرسید راحته و غرق در آرامشه نفس های آروم و منظمی داشت و به همراز هم آرامش میداد دلش میخواست وضعیتی مشابه گلنار داشته باشه و داشت دختر آروم و صبوری بود متولد فروردین و مملو از شور و هیجان. چیزهایی که برای دیگران ساده یا بی معنی بود برای اون خاص و منحصر به فرد بنظر میرسید از دیدن اونا و فکر کردن بهشون ذره ای خسته نمیشد و برعکس لذت هم میبرد ظاهرا ساده تر از سرگرمی همراز سرگمی دیگه ای توی این دنیا وجود نداشت اما متاسفانه الان از این آرامش برخوردار نبود روبه رو شدن با بخش دیگه ای از زندگی براش سخت بود و ازش میترسید قرار بود با اشخاصی همکلام بشه که پدرش فقط اونهارو میشناخت و بهشون اعتماد داشت آگاه بود که دخترش تا به حال پا در اجتماع نذاشته و حالا موقعش بود.دختر اجتماعی نبود توانایی پیدا کردن دوست رو نداشت و همیشه تنها بود.این مسئله پدرش رو ناراحت کرده بود میخواست مشکلش رو حل کنه و اونو با کار سرگرم کنه و به نتیجه کار امیدوار بود.این تلاش باعث شد همراز بفهمه پدرش اون قدر ها هم که فکر میکرد نسبت به اون و خواهرش بی تفاوت نیست این توجه نیاز مند رسیدن به زمان موعد بود.اما پدر واقعا مشکل داشت و دلیلش این بود که بیشتر وقت زندگی و عمرش رو صرف کار کرده بود نحوه ارتباط گرفتن با دخترانش رو بلد نبود و مشکلاتشون رو درست نمیدونست کار رو به معنای واقعی کلمه پرستش میکرد دوستش داشت و بادقت انجامش میداد مهارت بالایی داشت و رئیس اون تعمیرگاه رو تشنه قدرت خودش کرده بود خستگی بعد اتمام کار واقعا وحشتناک بود.باتمام این حرفا رئیس اونجا گاها مجتبی رو اذیت میکرد رفتار خوبی نداشت و باهاش سر لج می افتاد.تنها کاری که میشد در اون لحظات کرد گذاشتن چوب پنبه در گوش بود اگر نمیکرد باید از اونجا فرار میکرد چون این اذیت ها پایانی نداشت در رفتن مساوی بود با قبول حرف های بی منطق اونا و مجتبی از این نتیجه هراسون بود سال های بعدی این جنگ و جدال وضعیت بهتری پیدا کرد برای اینکه سن رئیس اون تعمیرگاه بالا رفته بود و حوصله چک و چونه زدن با مجتبی رو نداشت در ضمن نق زدن هیچ وقت نتونست حذف بشه. یکی از روزها که در آینده نزدیک بود وقتی به خونه برگشت نسرین قیافشو گرفته و ناراحت دید خستگی چیزی بود که همیشه نسرین در صورتش دیده بود و به اون عادت داشت تصمیم گرفت حالشو بپرسه چون قیافه گرفته حالت جدیدی بود که تاحالا نسرین ازش ندیده بود
_ نسرین شاید از حرفم خندت بگیره ولی مدیونی بخندی...من زیر دست یه رئیس بچه سال این همه سال کار کردم دلم میخواد یه روز تا اونجایی که میخوره بزنمش گاها درخواست مشتری هایی رو قبول میکنه که تهش بوی دردسر میده...خودش که درست نمیکنه فقط دستور میده تعمیرش کنیم حتی اگه غیر ممکن باشه وسیله تعمیری حتما باید توی تعمیرگاه بترکه تا اون قبول کنه بدرد تعمیر نمیخوره اینا فقط حکم دق دادن منو داره میدونی اون در اصل ازم میخواد یه مرده رو که همون وسیله باشه به زور زندش کنم.
نسرین هیچ کاری جز لبخند زدن به صورت خسته و خواب آلود همسرش نداشت میدونست مجتبی گاها فقط نیاز داره حرفاش توسط کسی شنیده بشه باید زبون غیبت باز کنه و خودشو خالی کنه چیزی بیشتر از این انتظار نداشت
_ به زود راحت میشی دیگه چیزی به باز نشسته شدنت نمونده عزیزم...تحمل کن همون جور که تا الان تحمل کردی.
ظاهرا تعمیرات فقط یه بخش از بحث و جدل بود بخش دیگه اش صرف مرخصی گرفتن میشد.انتظار داشتن اعلام مرخصی از خیلی وقت پیش انجام بشه و واقعا غیر منطقی بود شبیه این بود که انگاری سیبی به هوا پرتاب بشه و تا وقتی که بخواد به زمین برسه هزار تا چرخ بخوره و اتفاق براش پیش بیاد رئیس اونجا فقط به پول و مسافرت خارجه فکر میکرد آرامش کارگر زیر دستش براش اهمیت نداشت و استراحت رو برای اونا در نظر نمیگرفت.همراز همین طور که داشت به میز صبحانه دو نفرشون نزدیک میشد و نسرین براشون چیده بود شلوار نخی و راحتی خودش رو که تا زانو بالا اومده بود مرتب کرد بعد هم قبل نشستن به محتویات میز خیره شد دوتا لیوان شیر که تاته خورده شده و داخلش هسته خرما دیده میشد روی میز خودنمایی میکرد پدر و مادرش به خوردن شیر قبل از صبحانه عادت داشتن ولی همراز نه...اون دچار دلدرد شدید میشد و تا یک الی دوساعت تمام از زندگی که داشت سیر میشد.نگاه همراز حالا روی لیوان های اختصاصی بود لیوان هایی که همه بزرگ بودن اما طرح و نقش متفاوتی داشتن و دیگران نباید از اون استفاده میکردن.مادر همراز براش لیوان جدید خریده بود و مناسبتش استارت کارش بود روحیه دختر رو خوب میشناخت و همیشه با اینکار ها خوشحالش میکرد.بعد از لیوان طرح دار دیگه چیز قابل توجهی وجود نداشت فقط دست آخر باعث شد یاد مدرسه بیفته چیزی که خیلی وقت بود ازش فرار کرده بود سه سال تموم گذشته بود دانشگاه قدم بعدی بود ولی همراز نمیخواست مشکل اجتماعی نبودنش حتی به تحصیل هم صدمه زده بود البته براش مهم نبود درس خوندن بیشتر رو بی فایده میدونست دختر و پسر های هم سن و سال خودش در حال حاضر به جای اون درگیر تحصیل بودن و بی دلیل بیشترشون درجا میزدن.بازار کار خیلی خراب بود درست مثل گذشته و آینده اونا رو نامعلوم کرده بود به حدی بود که ممکن بود رشته دکتری و پرستاری هم براشون دون و آب نسازه.به عقیده همراز مدرک هیچ معنایی نداشت و تاحدودی حرفش درست بود توانایی اصل قضیه بود دانشجو ها به جای پرورش استعداد کاری پشت کنکور نشسته بودن و امتحان میدادن.هزینه شهریه هایی که داده میشد عملا دود میشد و میرفت هوا هیچ نفع و سودی توش وجود نداشت کم کم هرچی که گذشت ضرر پول تبدیل به فاجعه شد. فاجعه ای که اسمش مهاجرت شد و مملکت رو به هراس انداخت...وقتی همراز متوجه این واقعیت تلخ شد با خودش عهد بست که حتی اگه میهنش درگیر جنگ شد و بدنش تیر بارون کشورش رو ترک نکنه و با افتخار اجازه بده گل و گیاه باقی مونده از جنگ از خون گرمش سیراب بشن.نسرین خیلی چیزی راجب تصورات دخترش نشنیده بود ولی قصد داشت مدام راجب مهاجرت حرف بزنه و اون رو قانع کنه که ایران رو ترک کنه.همراز متوجه حرف های مادرش بود ولی اعتقادش به قدری محکم بود که باعث زنده موندنش شده بود
_ چاییت یخ کرده عزیزم بشین دیر میشه...ببینم آماده هستی؟
_ تا خدا برام چی بخواد تو فقط برام دعا کن مثل همیشه
_ ببینم دست سردت بخاطر استرسه درسته؟
نسرین به سبب محبت عارفانه ش دست دخترشو به دست گرفته بود و متوجه سردی شده بود کبودی ناخن های انگشت رو نوازش و اونو به آرامش دعوت کرد پدر هم با خنده نصیحتش کرد
_ خوبه چند روزه من راجب کارت باهات حرف زدم گفتم که همکار خوبی داری همه چیز رو باید و شاید بهت یاد میده اسمش آلنوشه دختر قدرتمندیه مورد تایید رئیس اونجاست
_ معنی اسمش چیه؟
سئوال بی موردی بود که همراز بدموقع پرسید
_ برو از خودش بپرس فقط یادت باشه که اونم ارمنیه از تو سه الی چهار سال تموم حتما بزرگ تره و مطمئنم از تو خوشش میاد البته...
مجتبی میدونست ادامه دادن به حرفش کارو خراب میکنه میخواست راجب حجاب چادرش حرف بزنه.همراز نمیدونست کسی اونجا اعتقادی به این داستان ها نداره باید میفهمید در راه موئمنیت و نماز یکه و تنهاست بازی با اعتقاداتش از همین الان شروع شده بود این شروع براش گرون تموم شد واکنش نهایی ناراحتی و حساس شدن بود که ازش انتظار میرفت...تنها شانسی که توی این راه آورد این بود که اعتقادات تا آخر دست نخورده باقی موند و حتی تقویت هم شد اون از این بابت خداروشاکر بود.یه روز تونست جرعت کنه راجب اعتقاداتش به دفاع بایسته اون گفته بود
" _ من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم تا زمانی که خودم خودمو قبول داشته باشم اتفاقی نمیفته شکست و خوردن شدن توی زندگی من هیچ معنایی نداره"
_ بابا؟...چرا حرفتونو نصفه کاره گذاشتین
_ میدونی اونجا زن هاشون اعتقادی به روسری ندارن همکارت هم نداره ولی مجبوره به خاطر مشتری های پر رفت و آمد توی کانکس بزاره و به قول معروف تحمل کنه
_ یه لحظه صبر کنین شما گفتین کجا؟...کانکس دیگه کجاست؟
این حق مسلم همراز بود که از حرف پدرش تعجب کنه هرکس دیگه ای هم اگه جاش بود تعجب میکرد از نگاه اون کانکس فقط برای افراد سیل زده و آوار دیده استفاده میشد نه محلی برای کسب و کار و درآمد.در آینده متوجه شد ایده ساخت کانکس از صاحبکارش بوده شخصی که قرار بود اونو تا چند دقیقه کوتاه دیگه زیارتش کنه در ضمن چیز عجیبی نبود اتفاقا جالب بود و قشنگ ظاهر عادی داشت ولی داخلش تبدیل به یه دفتر شیک و باکلاس شده بود در و پنجره داشت پنجره هایی که همیشه خدا بسته و پرده های چوبی روی اون قرار داشت عیب کار تنها در نور پردازی بود صاحبکارش قصد داشت در ورودی کانکس رو کاملا شیشه ای کنه ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و احتمالا بخاطر امنیت بود.سیستم گرمایشی و سرمایشی یکی بود اما خیلی قدرتمند و در تابستون برای همراز آزار دهنده میشد سرمای سیستم اینقدر زیاد بود که اون رو مجبور میکرد حتی توی تابستون هم لباس گرم بپوشه.خنده و تمسخر بعد از سرمای غیر عادی که شبیه به سرد خانه بود چیزی بود که باید تحمل میکرد خندیدن و همکاری کردن با اونها تنها راه گذروندن اون زمان ها بود.عکس العمل هاش باعث شد اوناهم کم کم از سرشون بیفته.آلنوش همون کسی که مجتبی اونو به عنوان همکارش معرفی کرده بود بر خلاف خودش دختری گرمایی بود این طبع سرد و گرم کارو براش سخت تر کرده بود با این حال علاقه ای که به آلنوش پیدا کرده بود تحمل این شرایط رو راحت تر میکرد و اونو برای وفق دادن با وضعیت بدون تغییر و همیشگی آماده میکرد.آلنوش طبق گفته پدر همراز واقعا ازش خوشش اومده بود و با شخصیت پیچیده و خاصش مشکلی نداشت علاقشو به دختر با خرید کادو یا آوردن سوغاتی از کشور زادگاهش نشون میداد.البته همراز بعدا متوجه شد ارمنستان در واقع زادگاه اصلی اون نبوده و فقط پدر و مادر اصالت اونجا رو دارن جدای اون آلنوش مثل هر انسان دیگه ای با کشور اصلی خودش مشکل داشت و علاقه ای به اون نشون نمیداد علاقه واقعی اون کشوری به نام اروپا بود و بخاطرش زبان انگلیسی میخوند.همراز دیر متوجه درس خوندن آلنوش شد چون دیگه آخر های کلاس زبانش بود و نزدیک به امتحان سختش بود.دختر سخت کوشی بنظر میرسید چون حتی در زمان استراحت تعمیرگاه مشغول زبان میشد و جالب اینجا بود که به همه کارهای اونجا هم میرسید.سخت کوشی باعث ایجاد جرقه در ذهن همراز شد سعی داشت از این به بعد مثل اون رفتارکنه قبل تر ها اون هم مشغول زبان بود اما چون زورکی انجام میشد رها شده بود حالا بعد از اون همه مدت تشویق های آلنوش و میل و رغبت خودش باعث شد شرایطی مشابه اون پیدا کنه.با تمام اون همه تشویق ها یه چیزی این وسط با عقل و منطق جور در نمی اومد آلنوش اواسط کار کم کم روی دیگه ای از خودش نشون داد تشویق ها تظاهری بودن علاقه همراز به اون رو بی معنی کردن هیچ وقت کامل نشد و در حد دو همکار ساده حفظ شد.بعد از صرف صبحانه پدر و دختر سوار بر ماشین کهنه و فرسوده ای که هاچبک بود و ظاهر عصفناکی داشت شدن . پدر اون ماشین رو به طرز عجیبی دوست داشت شبیه یه دوست قدیمی بود که هنوز جون داشت و کار میکرد.چادر قجری تنش کرده بود بیشتر به درد مهمونی میخورد و اینقدر پوشیدن براش سخت بود که فقط یه هفته اول تحملش کرد و بعد قصد کرد چادر دیگه ای بخره.مانتویی به رنگ خردلی تنش کرده بود سه چهارتا دکمه روی آستین ها دوخته شده بود تا لباس رو از سادگی در بیاره.گرمای فضای ماشین و فضای بیرون بیحالش کرد کولر نداشت و فقط گرمایش اون بود که کار میکرد و به طرزی عجیب تاثیر گذار بود.گرما روز اول عادی طلقی شد ولی بعدا باعث عذابش شد و مدام گلایه داشت.رسیدن به محل کار نیم ساعت زمان میبرد همراز داشت حساب میکرد پدرش مجموعا چندین ساعت رو توی کل سال های کاریش در راه بوده قطعا کمتر از ساعت کاریش بود ولی بازم نتیجه جالبی نداشت.ظاهرا در حال حاضر زمان مناسبی برای حساب ساعات گذشته نبود باید ذهنش رو درگیر راه های پیچ واپیچ میکرد دهنش از تعجب باز مونده بود دلیل این همه پیچش رو نمیدونست قطعا راه بهتری وجود داشت ولی این سختی رو کاری بیهوده طلقی میکرد پدرش وقتی نگاه تعجب زده دخترشو از آینه ماشین دید گفت
_ لب های خشکیده رو کاش چرب میکردی بابا.اگه با این وضع ببیننت فکر میکنن از بیابون فرار کردی.
بعد هم شروع کرد به قهقهه زدن حرفاش برای همراز خیلی مهم نبود یعنی اصلا مهم نبود به جای خشکی پوست لب اون تشنه بود و آب میخواست فضای ماشین انگار داشت به سرعت آب موجود توی بدنش رو تبخیر میکرد.پدر طنزی که شروع کرده بود رو دوباره ادامه داد.
_ مگس توی دهنت نره...چرا اینطوری شدی
_ میشه بپرسم شما این همه راه رو چجوری از بر کردین؟یعنی هیچ راه مستقیمی وجود نداره که اینطور خودتونو آزار میدین؟
_ همراز چراغ اولی رو که دو دقیقه پیش رد کردیم یادت هست؟برای رسیدن نیاز بود ۷تا چراغ دیگه همینجوری رد بشه اونم مستقیم ولی من مجبورم اینجوری برم اولا که حوصله موندن پشت چراغ رو ندارم بعدشم ماشین حکم دزد فراری رو داره باید از دست پلیس فرار کنم چون اگه بگیرنش دیگه به من نمیدنش نه بیمه داره نه معاینه فنی نه هیچ چیز دیگه ای...نهایت این ماشین اسقاط شدنشه
_ بابا تو دقیقا چند تا بچه داری؟
همراز هم به طنز پردازی تن داد
_ آفرین بابا سئوال خوبی پرسیدی...من دقیقا سه تا بچه دارم و همشونو دوست دارم...من این ماشینو درست پنج سال بعد از به دنیا اومدن تو خریدم خرج تو هم بود ولی تونستم چون حسابی کار کردم از بلیط اتوبوس و شارژ کردنش خودم رو راهت کردم از رو انداختن به بقیه کارگر ها که دوستم هستن هم راحت شدم...چقدر خوشحالم که سالمی بابا داشتم دستی دستی از دستت میدادم نسرین چقدر ترسید دکتر آخر سر نفهمید دلیل تنفس ضعیفت چی بود خیلی بدسنی بودی از دست ماسک تنفسی کوچیک مخصوص بچه ها خسته و عصبی بودی مادرت فقط مجبور بود مدام پیشونی تو که از زور گریه قرمز شده بود ببوسه توی بغلش تکونت بده تا آروم بشی...همراز چرا نمیگی ادامه ندم ببخش بابا قصد آزارت رو نداشتم تو از اون زمان هیچی یادت نیست و این خیلی خوبه. به من و مادرت بارها گفتی خاطرات گذشته برات شبیه یه کاغذ کهنه ست که هنوز چیزی توش نوشته نشده البته شده ولی اینقدر کمرنگ و بی جون نوشته شده که تو چروک و مچالگی کاغذ گم شده و قابل خوندن نیست.
مجتبی از یادآوری اون لحظات بدنش لرزید چشماشو بست مژه هایی که زودتر از موعد به سپیدی گرائیده بود خیس اشک شد و همراز رو ناراحت کرد.پدر همراز هرگز اینقدر به وضوح اشک نریخته بود و جای حیرت داشت.دست روی شونه پدرش گذاشت و دوباره شوخی شو از سر گرفت
_ بابا الان دوتا دختر میخواستی چیکار من نبودم گلنار میومد اون شر و شیطونه درست مثل خودت فقط صورتش به تو نرفته طبق گفته خانواده که اگه اونم میرفت همه چی تکمیل بود نباید تلاش میکردی چون رفتار من خیلی با تو فرق داره و باب میل تو نیست باعث میشه سر این اختلاف باهم دعوا کنیم
پدر مژه های خیس اشکش رو با پشت دست خشک کرد و خندید
_ پدر سوخته این چه حرفیه تو میزنی درسته آرومی ولی برای من عزیزی اونم همه جوره.
همینجور که حواسش به رانندگیش بود نیم نگاهی به دخترش انداخت همراز واقعا از اینکه زندگی به این قشنگی و آرومی داشت خوشحال بود وقتی رسیدن همراز از دیدن منظره بی آب و علف محل کارش شکه شد اونجا جایی بود که فرسخ ها با میوه و تره بار با مغازه و فروشگاه فاصله داشت در عوض به کوه های مرتفع که گله به گله روش خار و خاشاک و سبزه های بلا استفاده روییده بود نزدیک بود و آب و هوای بهتری هم داشت.دور بودن از مغازه و میوه فروشی یک معضل به حساب میومد ولی صاحبکارش مثل همیشه برای این مشکل هم راه حل پیدا کرده بود. آقایی اونجا خارج از تعمیرگاه در کنارشون فعالیت میکرد و کمکشون میکرد اسمش زارعی بود سن پنجاه رو پشت سر گذاشته بود و حالا اواسط عمرش رو میگذروند فرد موئمنی بود و ازدواج کرده بود گاه گاهی درگیر مشکلات همسرش میشد چون مریض بود. این مشکلات رو فقط صاحبکار همراز میدونست راز دارش بود و مطمئن. رئیس اونجا عادت داشت به زیر دست هاش هرساله بسته کمک معیشتی بده.صاحبکارش هم با اجازه از رئیس به زارعی هم بسته میداد حتی وام هم بهش داده میشد این کار ایجاد وابستگی در زارعی شده بود. فرد سخت کوشی بود فقط به محل کار همراز کمک نمیکرد جاهای دیگه ای هم مدام در رفت و آمد بود نهایت تا بعداز ظهر کار میکرد بعد هم به سبب سنش خسته و از کار دست میکشید از وسایل نقلیه تنها یه ماشین و یه موتور داشت ولی بیشتر اوقات علل خصوص برای کار از موتور استفاده میکرد چون کاربردی تر بود رسیدن به مقاصد اونم در مدت کوتاه براش مهم بود ولی یه عیبی داشت موتور باید عوض میشد تقریبا به اندازه ماشین پدر همراز قدیمی بود همسرش بار ها و بارها بهش گفته بود که باید اونو عوض کنه تعمیرش آفتاب خرج لحیم بود ولی زارعی گوش نمیکرد.یه بار در روزی از روز ها ماموریت داشت از صبح تا ظهر در خدمت محل کار همراز باشه ولی به دلیل خرابی جدی و زیاد موتور نتونسته بود بیاد.صابحکار همراز بهش اعتماد کرده بود و منتظرش بود وقتی صاحبکار همراز متوجه جریان شده بود کلی عصبانی شد و زخم زبونش زد زارعی فقط فراموش کرد حق اعتراض نداشت بدی هارو خوب به فراموشی میسپرد البته اون دفعه واقعا تقصیر کار بود همراز توی اون روز نمیدونست باید به صاحبکارش حق بده یا برای زارعی دلسوزی کنه.
_ ببینم نیاز هست سفارشاتمو دوباره تکرار کنم؟
_ نه توروخدا...من دیگه بچه نیستم بخدا
_ پس راه بیفت و لطفا اون عادت های خونه رو کامل به فراموشی بسپر اینجا با خونه مون خیلی فرق داره
همراز از سر استیصال سر تایید تکون داد و هیچی نگفت پدرش باید در اولین روز کاریش همراهش میومد تا اونو به افراد اونجا معرفی کنه البته به همه معرفی نکرد افراد تعمیرگاه بعدا کم کم با اون آشنا شدن البته باهاش حرف یا کاری نداشتن.صاحبکار همراز از بخت خوبش ایرانی زبون بود و این یه نوع مزیت محسوب میشد که هیچ کس جز اون متوجهش نبود.عادت های همیشگیش خیلی چیز عجیب و غریب و غیرعادی نبودن که آدم رو آزار بده ولی بهتر بود مقابل یه صاحبکار دستور دهنده انجام نشه و آداب رعایت بشه.با این حال اگر هم میخواست نمیتونست اینکارارو بکنه چون جو اونجا باعث شد حرکات رو کامل فراموش کنه هم عجیب بود و هم جالب.پدرش بهش اجازه داده بود تا زمانی که در ماشینش رو میبنده نگاهی به اطراف بندازه.نگاه های اولیه همراز به اطراف و اشخاص معمولا دقیق و ریز بینانه بود کوچه ای که محل کارش در اون قرار داشت پهن طولانی و شیب دار بود کمی هم سربالایی داشت که متوجه ورودی کوچه بود.درخت نداشت ولی اگر داشت قد بلند بود و برگ های کمی داشت سایه نداشت و عملا به درد هیچ کاری نمیخورد فقط بود. نزدیک در ورودی تعمیرگاه یه درخت وجود داشت اسم اون عرعر بود درختی بدبو اسم خارجیشو نمیدونست ولی هرچی بود دوستش نداشت اواخر بهار و اوایل تابستون گل های بدبویی میداد که نفس آدم رو سخت و سنگین میکرد.در نگاه اول اسم و رسم درخت براش مهم نبود اصلا نفهمیده بود این درخت همون درخته.زمانی میشد از شر بوی تند و زنندش خلاص شد که گل هاش زرد رنگ و خشک بشه.زرد رنگ شدن درخت براش مایه مباهات بود. تقریبا میشد گفت تعمیرگاه درست اواسط کوچه قرار داشت روبه روی تعمیرگاه تعمیرگاه دیگه ای بود سمت چپ و راست هر دو تعمیرگاه تعمیرگاه های دیگری و زنجیر وار به هم متصل بودن و هر کس کار متفاوتی انجام میداد.کسی نمیتونست به دیگری کمک کنه یا اگر هم میتونست کمک ناچیزی بود.مشکل بعدی اونجا دسترسی به بانک بود فواصل کوچه ها از هم زیاد بود عابر بانکی دو کوچه بعد از کوچه محل کار همراز قرار داشت نمیشد با پای پیاده رفت حتی با ماشین در صورت استفاده از ماشین باید دور کامل قمری زده میشد پس تنها راه چاره موتور بود که میتونست از گوشه و کنار خیابون برعکس بره و کاری انجام بده.
_ دیگه کافیه اینجا دوربین داره درو برامون باز کردن بیا اینجا
همراز تقریبا ده قدمی از پدر و تعمیرگاه دور شده بود اون رو دید که درست دم در ورودی مشتری ایستاده بود پشت سرش آیفون تصویری قرار داشت که چهار چراغ سفید رنگش روشن شده بود وقتی وارد شدن چادر روی سرش رو مرتب کرد پدر در رو پشت سر خودش و دخترش بست بعد هم جلوتر از خودش اونو به راه انداخت مجتبی قبل از هر چیز اسم صاحبکارش رو به زبون آورد بعد هم سلام کرد و با هم دست دادن هم صمیمانه بود و هم نه.اونا هر روز هم دیگرو میدیدن پس دلیلی نداشت شدت هیجان حال و احوال پرسی شون از حد معمول تجاور کنه. اونجور که پدرش میگفت اونا با هم دوست بودن.
_ بابا جان این آقا خسرو بالا دستی شماست چطوری مرد موئمن؟همه چیز مرتبه؟اینم دختر من همراز یه کمک خوب برای آلنوش خانم...سلام شما خوبین؟
متاسفانه خسرو جوری دم در وایساده بود که همراز قادر نبود آلنوش رو ببینه علاوه بر اون آلنوش دم در واینستاده بود و در جای خودش نشسته بود درست در انتهای کانکس.نمیفهمید چجوری پدرش موفق به دیدن دختر ارمنی شده.اولین مشخصه ای که همراز از آلنوش متوجه شد اجتماعی بودن و راحت بودنش بود خسرو قد بلندی داشت نیم سانت سرش با چارچوب در ورودی کانکس فاصله داشت مجتبی هم هم قدش بود کس دیگه ای توی اون تعمیرگاه هم قد اونا نبود و جالب بنظر میرسید کف هر دودستش رو دو طرف چارچوب در گذاشته بود و به اون و پدرش با لبخند نگاه میکرد. بنظر نمیرسید آدم سخت گیری باشه.اهل گذاشتن سبیل نبود اما ریش به اندازه ای داشت که کم بود این کم نگه داشتن حساب شده بود به موهای سرش که اونم کوتاه و سیاه رنگ بود میومد این تعادل یه امر اجباری بود برای اینکه موهای سرش بخاطر مشکل عصبی دچار ریزش شده بود خودش این واقعیت رو انکار میکرد شاید هم واقعا متوجه نبود ولی همراز حرف خسرو رو قبول نداشت کارگر های زیر دستش و گاها آلنوش و بعضا همراز دلیل این بیماری بودن رنگ چشم های خسرو رنگ نادری بود میشی رنگ و تیره و گاها به سبزی میزد نه چاق بود و نه لاغر ولی بعد همراز متوجه شد این لاغری مثل جریان مو تحت کنترل اجباری دراومده.خسرو بر خلاف اون آدمی بود که به سر و وضع خودش توجه ویژه ای داشت اگر میخواست برای کسی این ماجرا رو تعریف کنه مطمئنا اونو متوجه این موضوع میکرد که زندگی برای اون چه معنی داره
_ خوب همراز خانم پدرت که مارو از معرفی کردن راحت کرد به جمع ما سینگل ها خوش اومدی صفا دادی غریبی نکن و راحت باش اینجا خجالت معنی نداره پس بهتره از خجالت گریزون بشی.
بنظر میرسید خسرو متوجه بدن منقبض همراز زیر چادرش شده و این نکته سنجی برای اون تحسین برانگیز بود. کلمه سینگل به مرحمت خواهرش گلنار به گوشش آشنا می اومد ماجرای ازدواج نکردن قرار نبود اینقدر رسمی عنوان بشه همراز در گذشت زمان میتونست به راحتی این موضوع رو متوجه بشه.تفریحات این دونفر همه چیز رو در همون اول لو داد.دلیل این اعلام ایجاد آرامش برای همراز بود و باعث شد اونو بخندونه بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه. خسرو بالافاصله بعد زدن حرفش راه رو برای اون باز کرد دوباره حرفشو از سر گرفت و بعد بدون نگاه به همراز روی صندلی چرخ دارش که پشت میز چوبی و بزرگی بود نشست. میز خسرو اولین چیزی بود که بسیار جلوی چشم بود خسرو از قصد میز خودشو در اون قسمت گذاشته بود از پنجره دید خوبی نسبت به حیاط داشت مقابل میز خسرو میز دیگه ای وجود داشت که شبیه به هم بود و متعلق به آلنوش بود البته جایگاه فعلی چون قرار بود همراز چندی بعد جای اون بشینه میز سوم هم مشابه دو میز قبلی تقریبا انتهای کانکس گذاشته شده بود که آلنوش روی اون نشسته بود صندلی و میزی که آلنوش روش نشسته بود خیلی نو و دست نخوره بنظر میرسید تازه داشت مورد استفاده قرار میگرفت ذهن همراز شروع کرد به سئوال پرسی
" _ اونجا جای کی بوده؟اگه کسی نبوده پس چرا منو استخدام کردن"
این سئوال اینقدر روی ذهنش فشار وارد کرده بود که دلش میخواست بیانش کنه براش مهم نبود کی جواب بده هر دوشون قطع به یقین میتونستن جواب بدن. سئوال همراز حالا شکل دیگه ای پیدا کرد و در جهت منفی چرخید احساس بدی توی وجودش ریشه کرد و از اومدن به اونجا پشیمون شد
" _ من با پارتی بازی اومدم...درسته؟...حالا باید چیکار کنم؟"
همراز هیچ وقت درباره احساس خودش با کسی صحبت نکرد.کرد اما شخص درستی نبود و همراز قبل حرف زدن متوجه این موضوع بود خسرو شخص اصلی بود که باید باهاش حرف میزد و از اون کمک میخواست شناختی که خسرو از اون پیدا کرده بود رو اون شخص پیدا نکرده بود
_ ببینم واقعا نیاز بود اینجوری مارو معرفی کنی خسرو؟همراز من دوست ایرانی مثل تو زیاد دارم شاید باورت نشه ولی اسماشون به قشنگی اسم تو نیست تاحالا اسمتو نشنیده بودم...ببینم بهم بگو قدرت تایپ کردنت در چه حده تاحالا تمرینشو داشتی اینجا مخصوصا حالا که تابستونه نیاز به سرعت داره و الی همه چیز عقب میفته اینجوری درمونده نگام نکن دختر به زودی همه چیزو یادمیگیری.
گونه های کک و مک دار همراز از این تعریف قشنگ و ساده سرخ شد سرشو پایین گرفت و زیر لب تشکر کرد
_ آهان یه چیز دیگه.باید بلند صحبت کنی در کانکس بیشتر اوقات بازه بیرون سر و صدای تعمیرگاه های دیگه هست و وقتی شروع به کار کنن کمی اینجا شنیدن صدا سخت میشه...حالا بهم بگو با قهوه چطوری؟خسرو تو هم میخوای؟
_ نه ممنونم فعلا حواست رو به مهمونمون بده...همراز من اینجا چیزی به تو یاد نمیدم اوکی؟این آلنوش خانمه که به شما یاد میده کارشو خوب بلده مثل یه معلم و تو یه دانش آموزی هستی که هر وقت خواستی میتونی ازش سئوال بپرسی گاها من اگه بتونم و بدونم جوابتو میدم ولی روی من حساب باز نکن
همراز از کلمات ادا شده ساده خسرو خرسند شد و با لبخند شیرین چند بار سر تایید تکون داد.ظاهرا راحتی دختر ارمنی بیشتر از یه حجاب بود لحن حرف زدنش با خسرو و بعضا با دیگران جوری بود که انگار داره با همسرش یا برادرش صحبت میکنه از کلمه آقا هیچ وقت استفاده نمیکرد نگاه های آلنوش به خسرو نگاه تقریبا غیر عادی و از روی علاقه بود خسرو هم گاهی این نگاه رو داشت و نشون میداد هم دیگرو دوست دارن مطمئنا اگر مذهب هاشون یکسان بود تاحالا ازدواج کرده بودن شناخت خوبشون و درکشون از احساسات هم دیگه کامل بود ولی نمیشد خسرو یه بار غیر مستقیم حرفی زد که سخت همراز رو ناراحت کرد
" _ ننگ مسلمون بودن روی پیشونی ما چسبیده"
اجتماعی نبودن همراز همون اول کاری ضربشو زد مجبور شد قهوه ای رو بخوره که دوست نداشت خیلی تلخ بود و طبق گفته آلنوش ترک بود. بغل قهوه البته سه تا قالب شکلات مربعی شکل طرح دار گذاشته شده بود ولی بازهم هیچ تاثیری در همراز نکرد آلنوش در زمان آماده شدن قهوه که خیلی طول نکشید تصمیم گرفت راجب ویژگی های شخصیتی مردم دیار خودش حرف بزنه
_ میدونی چیه ما ارمنی ها فکر کنم به جای جمله شما که میگه آب مایه حیات میگیم قهوه مایه حیاته چون واقعا عاشقش هستیم و فکر کنم گاها به جای حضرت مسیح و مریم قهوه رو میپرستیم.شاید باورت نشه ولی اگه من یه روز قهوه نخورم نمیتونم شب رو به صبح برسونم اینو باور کن.مثل مسواک برام مهمه و باید هر روز تکرار شه.
بعد از صرف قهوه آلنوش یه زوم کن بزرگ و قرمز رنگ رو که درونش هزار تا برگه اونم به صورت فشرده چپونده شده بود از کمد برداشت و جلوی همراز قرارش داد
_ نمیدونم پدر شما دقیقا چه چیز هایی راجب اینجا گفته.نمیدونم گفته عملکرد اینجا دقیقا چیه یا نه ولی به هر حال موظف هستم که بهت بگم این صفحه رو ببین سه تا قسمت داره اولیش اسم محصول و صاحب اونه قسمت وسط وسایل های مورد نیازشه و قسمت آخر توضیح ایراداتشه ما داریم سیستم های سخت افزاری و نرم افزاری مردم رو تعمیر میکنیم.دست خط ها متعلق به دو نفره البته فعلا هم دست نوشته اینا هست هم تایپیش.شما باید نوشته های کارگر هارو تایپ کنی و بعد به صورت گذارش به دفتر بالا بفرستی.ممکنه افراد نویسنده چیزی رو توی توضیحات یا لوازم مورد نیاز اشتباه بنویسن وظیفه ما تشخیص و تصحیح اونه بعضی هاش هم قابل فهمیدن نیست و ما جریان رو نمیدونیم یا باید بریم داخل بپرسیم یا آقا خسرو بهمون کمک میکنه.اینا رو بدون چون حساسیت کار بالاست و یه اشتباه همه چی رو بهم میریزه.
آلنوش هر حرف جدیدی که میزد با انگشت اشاره روی کاغذ جلو روش ضربه میزد حواس شنیداری و تمرکز همراز به طرز عجیبی تقویت میشد اینطور که بنظر میرسید این حرکت عمدی و براساس سیاست تعریف شده بود خسرو هم از چنین سیاست خاصی پیروی میکرد هم جالب بود هم بار اول بود که میدید روز اول به خنده شوخی گذشت.همراز اون روز کاری جز تمرین تایپ انجام نداد خوندن دست خط کارگر ها براش مشکل ایجاد کرده بود و با اون درگیر بود مجبور بود کلمه به کلمه از آلنوش بپرسه و اگه معنی خاصی داشت براش توضیح بده اونم با صبوری تموم براش توضیح میداد وقتی از سرکار برگشتن که هوا هنوز روشن بود و خورشید خیال رفتن رو اونم در حال حاظر نداشت مدام از آلنوش تعریف میکرد و حتی داخل رختخواب بهش فکر میکرد و دوست داشت بیشتر از قبل اونو ببینه و باهاش هم کلام بشه افکاراتش تا قبل اینکه پودر جادوی خواب روی پلک های خستش بشینه رهاش نکردن. طبق گفته های زمان قدیم اگه کسی در بیداری به شخصی بیش از حد فکر میکرد بدون شک خوابش رو میدید نسرین هم این حرف رو باور داشت و سعی داشت همراز رو هم مجاب کنه ولی موفق نشد اون شب واقعا خواب همکارش رو ندید.