دروغ به وقت خوشبختی : بخش نهم

نویسنده: Sheila

ماجرا گذشت و گذشت.حالا اتفاقات جدیدی در راه بود اتفاقاتی که یکدفعه ای همراز رو متوجه خودش کرد و به اون استرس داد اصلا آمادگیشو نداشت و ناراحت بود.نداشتن آمادگی عملکرد همراز رو ضعیف کرد بدون اینکه خودش بخواد خسرو رو عصبانی کرده بود و کارو یکم بهم ریخته کرده بود.اگر کار با تاخیر مواجه میشد یا مشکلی براش پیش می اومد شروع میکرد به داد و هوار کردن و اون دو هفته هم همین طور شد حتی گرفتن هزینه تعمیر هم لای منگنه قرار داده میشد و بزور میتونست از مشتری دریافتش کنه.توی فصل شلوغی با گرمای نفس گیر بودن.آلنوش قصد داشت مسافرت یه هفته ای بره البته کلمه "یه هفته" جمله ای فرمالیته بود.قرار بود بره به دیار خودش ارمنستان البته خیلی علاقه ای به کشور خودش نداشت از غذاهای اونجا بدش میومد و تهران رو به اونجا ترجیح میداد اروپا جایی بود که در اصل دوست داشت بره و برای همیشه زندگی کنه بلند پروازی های اون همراز رو به حسرت وا میداشت.
_ میدونی که توی این یه هفته باید پشت میز منم بشینی.من همه چیزو تو وقت استراحت بهت یاد میدم.تا قبل اینکه به ساعت استراحت برسیم کارهای خودتو سعی کن جلو بندازی.صندلیت هم بیار چون نمیتونی وایساده حرفای منو گوش کنی.
همراز تنها کاری که اون زمان از پسش بر میومد تکون دادن سر به معنای تفهمیم بود نمی تونست اعتراض کنه آلنوش حق داشت به مسافرت بره چون اون طوری که خودش و خسرو میگفتن از همون اول که اینجا مشغول به کار شده مسافرت نرفته.البته همراز خیلی هم این موضوع رو قبول نکرد به این دلیل که آلنوش هرشب خدا مخصوصا پنجشنبه و جمعه میرفت بیرون میچرخید با دوستانش و این رستوران و اون رستوران راهی بود مدام اسم رستوران ها و کافه های مختلف رو می آورد مدام درباره تولد دوستانش میگفت و لباسی که باید برای اون مهمونی میخرید.به نظر همراز این رفت و آمد های هر روزه می تونست جای مسافرت یه هفته رو بگیره ولی برای دختر کافی نبود.یه بار که صحبت درباره مکان های مختلف تهران بود همراز دیگه نتونسته بود حیرت خودشو پنهان کنه
_ چرا اینجوری نگاه میکنی تو
_ یعنی شما واقعا همه این جاها رو رفتید؟
آلنوش نتونسته بود خنده خودشو کنترل کنه و قهقه زده بود 
_ آره خوب چطور مگه تو چرا با دوستات بیرون نمیری 
_ من دوستی ندارم که باهاش اینجور جاها برم فکر کنم تا الان باید درباره من خیلی چیزا فهمیده باشین
به واقع از سئوالی که آلنوش ازش پرسیده بود ناراحت شد ولی بعد نگاه سنگینش رو دید که منتظر شنیدن جواب بود و از اون طرف قصد کمک داشت.در آینده متوجه شد بعضی از کارهای آلنوش در اون زمان ها واقعی و از سر محبت بوده و همش معطوف دروغ گویی یا ظاهر سازی نبوده.در واقع همراز دختری بود که با هوای آزاد و قدم زدن میونه داشت و نشستن توی جای در بسته و خفه رو دوست نداشت تنهایی رو بیشتر میپسندید و گله ای نداشت از نوشیدنی ها و بستنی های مخلتف حتی غذاها هیچ سر در نمی آورد این در حالی بود که خسرو و آلنوش با دقت درباره غذا و نحوه طبخش صحبت میکردن و شاید روزی به دلیل این همه تجربه میتونستن کارشناس بشن.جدای علاقه به فضاهای خورد و خوراک به هزینه ها فکر میکرد با اینکه حقوق کافی بهش میدادن ولی اون این حرکت رو اصراف میدونست و ترجیح میداد در جایی بهتر از اون خرج بشه.از نظر اون همکارش و صاحبکارش آدم های سرخوشی بودن که متوجه مشکلات دور و اطرافشون نبودن و همین امر فاصله ای بین خودش و اونا می انداخت.گاها به طرزی احمقانه فکر میکرد اگر اونا باشن دیگه نیازی به وجود اون نیست.بی دلیل یا با دلیل خانواده رو بیشتر از هرکس دیگه ای دوست داشت و ترجیح میداد با مشکلات اونا هم سو بشه هم کمی خوب بود و هم نه.
_ واقعا نیازه از مرحله جوونی جهش کنی و تجربش نکنی...این سختی هایی که به خودت میدی بعدا میشه حسرت...متوجه منظورم هستی یا نه؟
سئوالش آخرین مهره رو وارد نخ تسبیح کرد و بعد گره خورلبخند بی پاسخ همراز گره رو زد مشتری اونا رو از ادامه صحبت باز داشت.زمان استراحت زودتر از اون چه که فکرش رو میکرد فرا رسید.با صدای آهسته پشت میز نشسته بودن و باهم با صدای آهسته صحبت میکردن آلنوش هر قسمتی رو یاد میداد سئوال میپرسید یا میخواست که همراز هم کار انجام شده رو تکرار کنه.گاه به ساعت دیواری کانکس نگاه میکرد و از گذشت زمان که سریع تر از قبل شده بود وحشت میکرد و فاتحه خودش رو میخوند.فهمیده بود توانایی های آلنوش داره رو اون نداره برای همین مقادیر زیادی از تعریفات رنگ بطلان به خودش گرفت.
_ "ببینم تو برای چی همه چیزو اینقدر بزرگ جلوه دادی وقتی واقعیت آنچندانی نداره؟الان روی کی باید حساب کنیم؟ یعنی باید بیایم صداش بزنیم بگیم لایق موندن در سمت منشی رو نداری و باید دمت رو بندازی رو کولت و بری؟بعد فکر نکردی این دختر چه فکرایی راجب تو میکنه؟با خودش میگه این همه تعریف همش کشک بوده؟"
 جوابی که آلنوش داد بماند اما هرچه که بود خشم اریس دوبرابر شد و تا یه هفته به دختر محل نداد.
_ چیزی برای یاد دادن دیگه ندارم...مطمئنی سئوال دیگه ای نداری؟من به هرحال شماره مو میدم بهت حتما ذخیرش کن و در هر زمان که خواستی زنگ بزن یا پیام بده بپرس من حتما در دسترس هستم.
بی دلیل نمیخواست حرفاشو باور کنه جدای اون نمیخواست مزاحم تفریحاتش بشه.میدونست اگه شخصی در زمان مسافرت به کار هم فکر کنه فقط استرس رو توی وجودش رشد میده و بعد دیگه چیزی از سفر نمیفهمه.در نهایت به این نتیجه رسید که کمک خواستن از راه دور اصلا امکان پذیر نیست.یه بار در ناچاری محض مجبور شد تماس بگیره جواب تماس و بعد هم پیامک اینقدر دیر موقع پاسخ گرفت که کار از کار گذشته بود.با عصبانیت سطحی خسرو کار اون روز به اتمام رسیده بود.کلافگی تنها چیزی بود که برای همراز اون روز به جاموند و خستگی رو به تنش نشوند.
_ خوب.حالا بگو از اونجا سوغاتی چی میخوای؟
نه تابه حال اونجا رو دیده بود و نه دربارش چیزی تحقیق کرده بود با گیجی جوابش رو داد 
_ نمی دونم...فقط آرزو دارم که بهتون خوش بگذره.
ظاهرا انتظار جوابی بیشتر از این نداشت به یه تشکر ساده بسنده کرد و اون روز به پایان رسید.مقدمات سفر زودتر از حد تصور انجام شد با زرنگی تموم از هفته های قبل دنبال کارهای مسافرتش بود و همراز روند این تشکیلات رو نه دیده و نه متوجهش شده بود.وقتی پدرش راجب اتفاقات افتاده سئوال پرسید از جواب های دخترش خوشحال شد
_ بابا؟برای چی خوشحالی من دارم دیوونه میشم مسئولیتم سنگین شده و بعد شما لبخند میزنید
_ من بر خلاف نگرانی تو از فرصت پیش اومده خوشحالم
_ چی داری میگی؟کدوم فرصت 
_ این فرصتیه که بگیری خودتو به خسرو و بعد هم اون دوتا رئیس بیشتر و بهتر ثابت کنی
_ من به دنبال اثبات نیستم من همینجور که ادامه دادم همینجورم پیش میرم 
_ تو هنوزم راجب پول بیشتر و مقام بالاتر همون نظر قدیمیتو داری؟
_ بابا تورو خدا دوباره شروع نکن
ظاهرا همراز علاوه بر مخالفت با پدرش مخالف چیز دیگه ای هم بود که اسمش دردسر بود.اون نمیخواست قبول مسئولیت کنه.کارهای آلنوش همیشه براش گیج کننده بود.حتی اگه تسلط هم پیدا میکرد نمیخواست.فقط میخواست آلنوش برگرده تا همه چیز به حالت قبل برگرده و آسوده خاطر باشه.و درنهایت از تنها موندن با خسرو احساس معذب بودن پیدا میکرد البته اون بار اولین تجربه ش بود و تجربه خوبی نبود جدای مشکلات مدیریت دوکار اونم به طور همزمان اتفاق بدی افتاد که غیر قابل پیش بینی بود.با این حال چیزهای زیادی دستگیرش شد و باعث شد بیشتر صاحبکارش رو بشناسه.استرس روزهای بدون آلنوش خواب رو برای همراز حروم کرد آرامشش رو فقط تنها زمانی داشت که به خونه میرسید و دوست نداشت فردا برسه از طلوع خورشید بدش اومده بود و فرار میکرد از سحر خیزی وحشت داشت و حتی مریض هم شد.اشتباه هایی که حالا انجام میشد نمیشد مخفی بشن آلنوش بیشتر اشتباهات همراز رو اطلاع نداده بود.
_ میدونی چه عجیبه؟اینکه تو میدونی اشتباهاتت چیه و الان اونو دوباره تکرار کردی...چی شده همراز چرا مثل اولین روز ورودت به تعمیرگاه هول شدی.نگران چیزی نباش دوباره بزار بهت این نکته رو یادآور بشم که هرچی بشه من تهش باید جواب بدم
_ ولی آخه شما...
_ لطفا فکر منو نکن باشه؟من گاها باید اشتباهات دو منشی بالا رو هم گردن بگیرم فقط تو نیستی خواهشا فقط فکر خودت باش
احساساتش چند وقتی میشد که به واسطه رفتار خسرو معلق در عمق دریا مونده بود چرا با احساسات آلنوش این طور رفتار نمیکرد ولی همراز آره؟احتمالا خسرو فکر میکرد چون همراز سن کمی داره این چیز رو متوجه نمیشه ولی اشتباه میکرد.تصمیم داشت ذهن خسرو رو به سمت افکار درست منحرف کنه.این تصمیم باعث شد توجه ش به آلنوش در همون زمان دو هفته کم تر بشه.وقتی توجه کم شد اتفاق مهمی متوجه زندگیش شد.نباید از همون اول هم روی دوستی اونم بایه ارمنی حساب باز میکرد.اگر عمق پیدا میکرد و تمام توجه معطوف آلنوش میشد ممکن بود همراز وارد دسیسه از پیش تعیین شده بشه ولی نشد و این خواست خدا بود.
هفته اول در اوج ناباوری گذشت و روز چهارشنبه فرا رسید.
_ یه نگاه به این اشتباهی که کردی بنداز ببین خودت متوجه میشی...ببین این بار سومه داره اشتباهت تصحیح میشه...کارگر درست نوشته بود زدی بی جهت تصحیحش کردی...ای بابا زارعی اینجا چیکار میکنه برو درو براش باز کن الان نیازی بهش نیست پس چرا اومده؟ببینم نکنه واقعا کاری بوده من یادم رفته 
نگاهش رو به صورت همراز دوخت بدون اینکه ازش سئوال بپرسه انتظار داشت چیزی یادش بیاد و بهش بگه ولی نگفت.همراز از اومدن زارعی خوشحال بود با اینکه باهاش سرد رفتار میکرد اینقدر که بی محلی زارعی اذیتش میکرد بی محلی خسرو اذیتش نمیکرد.زارعی مثل همیشه با صدای بلند سلام کرد و وارد کانکس شد.از ظاهرش مشخص بود از بابت چیزی شکه شده. جای خالی آلنوش رو که دید رو کرد به خسرو و پرسید
_ آقا خسرو خبریه؟آلنوش خانم خوبن؟ظاهرا امروز تشریف نیاوردن
_ جز مسافرتی که آلنوش عازمش شده خبری نیست یه هفته هست که رفته و تو تازه فهمیدی حالش خوبه از من و تو مطمئن باشه بهتره نگران نشو
انتظار داشت زارعی به حرف زده شده واکنش نشون بده و به طنز گفته شده بخنده ولی سکوتش رو دید دیگه به طنز بازی ادامه نداد درعوض
_ مشکلاتی برای شما این هفته پیش اومد که نتونستی بیای درک میکنم...اینا رو ولش کن حالا بهم بگو اومدی کاری برامون انجام بدی بچه های داخل تعمیرگاه ازت چیزی خواستن؟
لبخند غم انگیزی حالا حاله صورتش رو پوشوند همراز متوجه شد ربط به مشکلات موندگار و طولانی مدتش داشته  و این هفته بیشتر از هر زمان دیگه ای درگیرش شده.
_ آقا خسرو به نظر میرسه فراموش کردید خواستتونو من برای اونه که اینجا هستم
به طرزی بی معنی خسرو حرف زارعی رو شوخی برداشت کرد این در حالی بود که زارعی اصلا کشش شوخی رو اونم امروز نداشت.
_ بیا برو زارعی چرب زبونی نکن.
_ آقا خسرو خدا سرشاهده من نمیدونم امر شما چیه یکم فکر کنید چون من عجله دارم
خسرو بعد حرف زارعی به درختان داخل حیاط خیره شد و بعد از گذشت دو دقیقه تمام فکر کردن جریان رو به یاد آورد
_ آهان الان یادم افتاد ببین سه تا کیس هست برای مشتری شما با همون مراقبت های ویژه ای که همیشه روی موتورت پیاده میکنی اونا رو سوار موتورت میکنی...باید ببری جای همیشگی قطعه مربوطه عوض بشه نمیشد عکس گرفت بعدم برش میگردونی خیلی وقتی ازت گرفته نمیشه نهایت ربع ساعت وقت میبره...همراز اونا رو زنگ زدی برای تصحیح؟...خوبه حالا کارای دیگه رو سریع تر بکن یه چیز جدید باید یادت بدم
همراز که تا اون موقع سر پایین گرفته بود ناگهان سربالا گرفت و ناخودآگاه با زارعی چشم در چشم شد و دوباره سر پایین گرفت و با گفت باشه خسرو رو مطمئن کرد.زارعی بعد شنیدن درخواست خسرو بلافاصله کانکس رو ترک و وارد تعمیرگاه شد.بعد گذشت چند ثانیه صداش باز شدن در ورودی ماشین رو شنیده شد و زارعی با موتورش مجددا وارد شد.حالا سه نفر دور موتور زارعی رو گرفته بودن و داشتن کاری که خسرو ازشون خواسته بود رو انجام میدادن
_ توی تعمیرگاه چی رو داری نگاه میکنی؟
همراز جرعت نکرد چیزی بگه یا سئوالی بپرسه از اینکه افکار و رفتارش متوجه خسرو بود عصبی شده بود.
_ چیزی نیست فقط فکرم یه لحظه درگیر چیزی شد
خسرو با نگاهی نسبتا سرد گفت
_ لطفا کارتو ادامه بده وقت انحرافات ذهنی تو نیست
همراه سردی نگاه همراز متوجه لحن هشدار دهنده اون شد و تصمیم گرفت اطاعت امر کنه.هرچند صدای مکالمه زارعی با کارگر ها که از فاصله نسبتا دور به گوش میرسید و راجب اقتصاد بود نمیزاشت. سئوالی که دلش میخواست از خسرو بپرسه رو در ذهنش عنوان کرد " آیا اون کیس ها سنگین نیست"
این سئوال وقتی عنوان شد که دیگه در اصلی پشت زارعی بسته شده بود و از اون طرف صدای راه انداختن موتور به گوش میرسید
_ کارت به کجا رسید؟
هر حرف خسرو اون روز همراز رو از ترس میپروند و توان جواب دادنش رو از اون میگرفت.به تصور خسرو همراز اون روز از یه سیاره دیگه اومده بود و متوجه چیزی نمیشد.نزدیک بود گریه کنه دستاش یخ زده بود.همه چیز در عرض چند ثانیه بهم ریخت قبل اینکه همراز فرصت کنه جواب بده و کارهایی که کرده رو نشون بده در کانکس باز شد و مرد ارمنی مورد اعتماد خسرو بدون اجازه وارد شد حتی درهم نزد.
_ خسرو یه خسارت رو افتادیم...هی شماها برین گندی که زدین رو درست کنین
نیمه دوم حرفش رو با کسانی بود که درست پشت سرش و بیرون کانکس ایستاده بودن و قیافه شرم زده و وحشت زده ای داشتن.دوباره خسرو رو مورد خطاب قرار داد
_ حالا چیکار کنیم خسرو؟
خسرو اول میخواست مثل هرزمان دیگه ای حرف کارگر مورد اعتمادش رو جدی نگیره فکر میکرد داره شوخی میکنه چون اونم اهل شوخی بود.با این حال اثری از شوخی در چشمان مرد ندید.دست چاقش که هنوز بند دستگیره در کانکس بود میلرزید.مرد موهای پرپشتی داشت و این حسرت خسرو رو قلقلک میداد.چند وقتی میشد لابه لای موهای صاف و یکدست سیاهش موهای سفید دیده میشد.شنواییش ضعیف بود قبل ورودش به این تعمیرگاه درجای دیگه ای کارمیکرد و صدای دستگاه های اونجا این بلا رو سرش آورده بود.
_ منظورت چیه؟از کدوم خسارت حرف میزنی کی این خسارت رو به بار آورده...آهای شما دوتا کدوم ایالت دارین تشریف میبرین مگه زمان استراحت یا تعطیلی تعمیرگاهه که همین جور سر انداختین پایین دارین میرین...ببینم تو مگه
_ خسرو کافیه...زارعی زمین خورده یکی از کارگر های کارگاه چوب بری اونو دیده و الان اومده بهمون خبر داده...من رئیس نیستم ولی بزار برن نمیخوان دست از پا خطا کنن
_ اگه برن بیرون و بلایی سرشون بیاد یه سنگ از آسمون روی سرشون بیفته تو جواب گو هستی...همراز تو کجا داری میری وایسا ببینم
فرار برای در رفتن از این بحث و دعوای بی نتیجه بهترین کاری بود که میتونست بکنه از تعمیرگاه خارج و وسط کوچه وایساد سئوال ذهنیش جواب پیدا کرده بود 
" معلومه که سنگینه البته اگه توش رو خالی کرده بودن " درست هفتصد متر جلو تر بعد از رد کردن سربالایی دو کارگر رو دید که سعی داشتن جسم نالان زارعی رو از روی زمین بلند کننبه صحنه نزدیک تر شد حالا میتونست موتور و وسایلی که واژگون شده بود رو ببینه.وسایل بار زده شده قل خورده بودن و از موتور فاصله داشتن.پا و کمرش آسیب دیده بود موتور روی کمرش افتاده بود و گرفتار شده بود صورتش هم حتی از آسیب در امون نمونده بود.سمت چپ گیجگاه ش زخمی و پاره شده بود خون ازش سرازیر بود و همراز رو ناراحت کرد مدت طولانی طول کشید تا به تعمیرگاه برش گردونن وقتی برگشتن خسرو مثل قاضی محاکمه کننده همه رو از تعمیرگاه بیرون کشیده بود و داشت با داد و بیداد تنبیهشون میکرد. اوایل همراز از این طرز تنبیه خسرو ناراحت میشد یه نفر یا شاید دو نفر فقط خطا کرده بودن ولی اون همه رو تنبیه میکرد بعدا فهمید خیلی هم روش بدی نیست اون قصدش هشدار دادن به بقیه بود 
_ زارعی رو ولش کنید بدید یکی دیگه نگه ش داره شما دوتا مرتکب این اشتباه شدین درسته؟ببینم شما با وسایل مشتری پدر کشتگی دارین؟گفته بودم بقیه وسایل رو تخلیه کنید فقط جای اون قطعه باید میموند.شمایی که چشم دوم منی چرا متوجه نشدی اینا دارن چه غلطی میکنن.یه لحظه به صورت زارعی نگاه کنید...این مرد مثل شما زن و بچه داره...زارعی تو دیگه چرا...تو که همیشه خوب بلدی غر بزنی و بگی نه...زبونت نچرخید بگی سنگینه؟خودتم مقصری اینو میدونستی؟...نه هیچی نگو...نگو از هیکل و قواره من ترسیدی از داد و بیداد کردن من ترسیدی...لامصب آخه چرا؟
سخنرانی طولانی که تموم شد بلافاصله داخل کانکس شد و درو محکم کوبید مرد ارمنی کارگر هارو وارد تعمیرگاه کرد دو نفر جدیدی که حالا زیر بغل زارعی رو گرفته بودن بلاتکلیف مونده بودن 
_ خانم بخشنده بهمون بگید چیکار کنیم
همراز ظاهرا حکم آلنوش رو برای دو کارگر داشت البته اگه خسرو میدون رو ترک نگفته بود همچین احساسی در وجود همراز شکل نمیگرفت جدای اون دو کارگر خسته شده بودن.زارعی خسته تر ازاونا بود و بیحال. خون روی پیشونیش که تا گونه پایین اومده بود خشک شده بود زانوهاش در حال تا خوردن بود.
_ سریع بیارینشون آشپزخونه تعمیرگاه
 زارعی به زور به راه افتاد در همین بین گوشیش زنگ خورد مونده بود جواب بده یا نه 
_ بزارید قطع بشه بعدا جوابشونو بدید چیزی نمیشه
آشپرخونه مذکور واقعا آشپزخونه نبود یه خونه ناقص بود که فقط متشکل بود از آشپزخونه و اتاق خواب. اتاق خوابی که تخت های دو طبقه داشت و اونو شبیه به خوابگاه سرباز ها کرده بود پتو های انداخته شده روی تخت ها البته یک دست و مرتب نبودن .تخت ها تا جایی که میشد به انتها انتقال داده شده بود.این محل فقط از لحاظ طولی خوب و از لحاظ عرضی کم داشت ولی مهم نبود بیشتر فضا به تعمرگاه اختصاص داده شده بود و همین کافی بود.قسمت آشپزخونه ماشین لباسشویی و ظرفشویی نداشت.دو میز هشت نفره به هم دیگه نزدیک شده بودن.یه سفره قهوه تیره که اشکال مکعب مربع داشت روش پهن شده بود و اگه کسی وارد اونجا میشد و از ابزارات اونجا خبر نداشت عمرا میتونست متوجه بشه میز یه دست نیست.روی یه صندلی سریعا نشوندنش اونم سر روی دستاش گذاشت و نفس نفس زد
_ چند تا دستمال کاغذی بتادین کیسه و یخ...آقا آرنوش میشه ازتون بخوام اینارو برام بیارین؟دارین اصلا؟
آرنوش برای چند لحظه ای به صورت همراز خیره شد از اینکه همراز رو تو آشپزخونه میدید رضایت نداشت همراز هم نمیخواست بیاد ولی نمیشد وارد کانکس شد در جوری بسته شده بود که انگار کسی حق داخل شدن نداشت حتی همراز.دو نفر کمک کننده همون دم توسط همراز مرخص شدن و به سرکارشون برگشتن.مطمئنا اگه خسرو اونا رو بیکار میدید دوباره عصبانی میشد و ناسزا میگفت.اول با بتادین شروع کرد درد صورت زارعی رو تغییر داد با این حال تحمل کرد و سرش رو عقب نکشید همراز اشک ریخت ولی هیچی نگفت زارعی متوجه اشک های اون نشده بود و این خوب بود.
_ بهم بگید سرگیجه ندارید؟
سرش رو بالا گرفت و حالا متوجه اشک همراز و چشمهای متورمش شد.مبهوت سر نفی تکون داد 
_ خداروشکر ولی به هرحال باید برید درمانگاه که بخیه بخورید.یکی باید شمارو ببره
_ خانم بخشنده نگران نباشید حال من خوبه خودم میرم
بدون جواب سر نه تکون داد داشت سر کیسه فریزری که توش یخ خورد ریخته بود رو گره میزد.بعد هم از یه راه دیگه تصمیم گرفت زارعی رو قانع کنه.برخورد یخ با پیشونی تمیز شده هوش و حواسش رو بیشتر سرجا آورد.
_ فقط زخم پیشونی نیست بدن شما هم کوفته ست کمرتون درد میکنه مگه نه؟یه عکس برداری هم باید انجام بدید مخصوصا از سر...تورو خدا مخالفت نکنین
محبت های همراز رو تازه داشت متوجه میشد نمیدونست در وجود همراز حکم پدر دوم پیدا کرده
_ چرا اینقدر ماجرارو بزرگش میکنید 
_ چون به اندازه کافی بزرگ هست...همراز بشین بلند نشو...یه شماره بگو یکی از بستگانت یا یه نفر از بچه های اینجا ببرنت درمانگاه.
رنگ از رخسار زارعی پرید سریع به پشت سرش برگشت و چشماشو بی اختیار بست همراز متوجه شد زارعی تنها ترس رو در وجودش حس نکرده فشارش پایین بود.بی اجازه بلند شد و سمت یخچال رفت با چیز های موجود در اون شربتی درست کرد و به دستش داد.به خسرو نگاه کرد که حال آروم تری داشت.دوباره شماره رو درخواست کرد چون زارعی جواب نداده بود.زارعی نمیخواست اطرافیانش رو درگیر و نگران خودش کنه.به من و من کردن افتاده بود.خسرو داشت برای برای دوم از کوره در میرفت.قبل اینکه بحث ناجوری پیش بیاد از اونجا خارج شد و وارد کانکس شد متوجه شد میز پلاستیکی روی زمین افتاده و نتیجه عصبانیت خسروئه.یاد پدرش افتاده بود زنگ زد و طبق معمول پدر دیر گوشیشو جواب داد.ظاهرا بار اولی بود که با گوشی ثابت به پدرش زنگ میزد.
_ الو بابا اتفاقی افتاده...ببخشید گوشی رو دیر جواب دادم روی تختم جا گذاشته بودم
همراز وقت رو تنگ دید حال و احوال پرسی رو گذاشت کنار و جریان رو مطرح کرد.پدر فقط در سکوت محض به حرف هاش گوش داد و گذاشت تا آخر ادامه بده.انتظار اینو نداشت که پدر دست رد به سینه ش بزنه.نمیدونست باعث میشه پدرش از این خواسته غیر منتظره ناراحت بشه.دیگه حرفشو ادامه نداد ولی گوشی به دست سمت میز آلنوش رفت و از پنجره پرده دار داخل آشپزخونه تعمیرگاه رو زیر نظر گرفت.پنجره ش مثل پنجره خسرو باز نمیشد فقط سلاحی بود برای جاسوسی.خسرو گاها صداهای غیر منطقی میشنید و از آلنوش میخواست تا اون جا رو ببینه و توضیح بده.اون هم همین کارو داشت میکرد ولی در مبنای دیگه ای خسرو با یه دست صورت گرد و کوچیک زارعی رو به دست گرفته بود و زخم رو مورد بازرسی قرار داده بود.داشت غرغر میکرد یه کاغذ و یه خودکار گذاشته بود جلوش و وادارش کرده بود بنویسه.مقاومت زارعی خسرو رو عصبی کرده بود و داشت حرصش میداد.
_ بابا میخوای جواب منو سال آینده بدی؟
_ نه همین الان میدم...ببینم وقتی این همه آدم اونجاست و از همه مهم تر باعث و بانی این اتفاق اونجاست چرا من باید اینکارو بکنم؟اگه بفهمن من میخوام یه ساعتی کارو رها کنم زندم نمیزارن.میگن دست و پای چلاق شده ی زارعی به تو چه مربوط
_ لازمه بهشون بگید دلیل ترک کار آقای زارعیه؟بگو یه دفعه ای یه مشکل پیش اومده باید بری و بعد برمیگردی
_ چه دل خجسته ای داری تو...اصلا من حتی اگه یه ماجرا سرهم کنم خودمو چیکار کنم. من نمیخوام بیام این جواب قانعت میکنه؟
_ بابا میشه فکر کنی داری یه کار خیر میکنی؟بدجور بلا تکلیف مونده کمکش کن...بخاطر من
کار خیر برای مجتبی هیچ معنی نداشت همون طور که برای خسرو و دیگر اعضای تعمیرگاه نداشت.کمک میکرد بلد بود دوست داشت ولی به آخرتش فکر نمیکرد
_ باشه خیل خوب آمادش کنید من دو الی سه دقیقه دیگه میام فقط جواب خسرو رو خودت بده چون یه کارگر رو از کار بیکارش کردی
فکر این قسمت کارو نکرده بود ولی رنگ نباخت تا تهش رفت و به حرف های خسرو توجه نکرد.حال زارعی مهم تر از این افکارات مسخره بود. وقتی برگشت به بحث ساده و راحت خاتمه داد.
_ قرار شد پدرم بیاد
زارعی نمیتونست درک کنه اون دقیقا چه کسی رو خبر کرده بود 
_ پدر شما کیه خانم بخشنده اصلا چرا زابراهشون کردید 
طبق عکس العمل پیش بینی شده خسرو اول عصبی نگاهش کرد و بعد نگاه عاقل اندرصفیانه ای نثار زارعی کرد 
_ انگاری تو دکتر مغز و اعصاب هم باید تشریف ببری...فراموشی گرفتی یعنی؟واقعا نمیدونی پدر ایشون کیه؟آقا مجتبی کارگر تعمیرگاه اصلی...البته بگی نگی حق هم داری چون اینقدر این پدر و دختر باهم فرق دارن که خدا بدونه
معلوم نبود چطور و چرا ولی حدقه چشم های مرد به اشک نشست 
_ خیلی شبیه پدرتون هستید البته صورتتون...ببخشید این همه مدته دارین اینجا کارمیکنید و من اینو متوجه نشدم...خاکبرسر من
_ خواهش میکنم عذر خواهی نکنید خواهش میکنم خودتونو لعن نکنید
میخواست جوابی به دختر بده ولی صدای زنگ آیفون تصویری که خیلی واضح به گوش میرسید ادامه کار رو میسر نساخت.همراز نمیفهمید جریان رو تا اینکه نگاهش به آیفون تصویری مشابه آیفون داخل کانکس افتاد.پدر همراز پشت در بود خسرو دوباره نگاهی به همراز کرد و درو باز کرد.
_ وقتی اینجا خلوت شد باید باهات خصوصی حرف بزنم...شنیدی؟
فقط سر تایید تکون داد.زارعی که متوجه نگاه بد خسرو به همراز شده بود بعد خارج شدن خسرو شروع به دلجویی کرد حس و حال بهتری نسبت به همراز داشت و براش مثل دختر نداشتش بود شاید هم...
_ از رسیدگی و پذیرایی شما ممنون به جای آقا خسرو ازتون معذرت میخوام من...
_ آقای زارعی نیازی به تشکر نیست لطفا فقط به سلامتی تون فکر کنید و استراحت کنید...از بابت آقا خسرو نگران نباشید گاها از این دعوا ها پیش میاد من عادت کردم...ببخشید کاری بیشتر از این براتون نمیتونم انجام بدم...میتونید از جا بلند شید؟
نامطمئن سرتکون داد تونست بلند بشه آروم آروم با هدایت آرنوش نزدیک در آشپزخونه شد متوجه مجتبی شد که جلو جلو و خسرو پشت سرش دارن میان یاد کیف دسته دارش افتاد تا برگشت حرفی بزنه همراز رو پشت سرش دید که کیفش رو بدست داشت تا دم در خروج اونا رو همراهی کرد.مجتبی حالش رو پرسید و خواست وضعیتش رو کامل شرح بده.وقتی رفتن خسرو درست وسط تعمیرگاه وایستاد و به خورشید خیره شد کار درستی نبود ولی براش مهم نبود همراز درست پشت سرش وایساده بود.یک دفعه به سمتش برگشت این حرکت هیچ غافلگیری به همراه نداشت
_ ببینم تا حالا کلمه مشورت کردن به گوشت خورده...اصلا میدونی معنی این کلمه چیه؟...نه صبر کن معلومه که نمیدونی تو با اجازه کی دقیقا به پدرت زنگ زدی و وضعیت زارعی رو بهش گفتی...چرا پدرت رو از کار کردن انداختی
_ اینکارو کردم چون صحبت های شما بی فایده بود.صورت آقای زارعی رنگش داشت بیشتر از قبل میپرید نمیشد دست دست کرد
_ پس تو معنی دندون به جیگر گذاشتنم نمیدونی نه؟
_ میدونم خوبم میدونم ولی دارین اشتباه میکنید
خسرو از یک به دو کردن همراز به سطوح اومده بود دوباره صورتش از خشم قرمز شده بود انتظار حاضر جوابی دختر رو نداشت
_ اگه میخواین منظورمو بهتر بفهمید باید برید تو دستشویی داخل اتاق خصوصی و خودتونو توش نگاه کنید...شما همه چیز زندگی رو میخواین با دعوا مرافه درست کنید 
_ فکر میکنی من با تک تک همین کارگرها از اول باهاشون اینجوری داد و فریاد کردم؟نه که نکردم ولی میدونی چیه الان زمان گذشته نیست کسی حرف به گوشش نمیره که نمیره
_ بله حق با شماست درک میکنم ولی بعضی ها هنوز هستن که حرف گوش میدن متوجه شدن که دور واطرافیان صلاح اونو میخوان...آقای زارعی هم باور کنید یکی از اوناست...حالا بهم میگید گوشی رو خودم جواب بدم یا جواب میدید؟
متوجه جواب و واکنش خسرو نشد وارد کانکس شد و ارتباط رو متصل کرد.مات و مبهوت به حرف حق همراز فکر کرد و دیگه چیزی نگفت.واقعا چرا...چرا با درگیری و زور میخواست حرفش رو به کرسی بشونه؟چرا این همه فریاد و نا آرومی در وجودش غوطه ور شده بود.آیا این توصیف یه مرد با محبتی همچون خسرو بود؟همراز که متوجه این خوی اشتباه شکل گرفته در زندگی خسرو شده بود سعی داشت به نحوی تصحیحش کنه.اینکار باعث شد خسرو خلا بیشتری توی زندگیش احساس کنه نمیدونست چجوری باید این خلا رو تصحیح کنه.گاها با شراب به طور غیر منطقی این خلا رو ظاهری ترمیم میکرد اما مثل سراب عمل میکرد و واقعی نبود.شبیه این بود که شخصی گودالی سر راهش میدید اونو با برگ و چوپ میپوشوند تا به جای اینکه با خاک پرش کنه و بعد نفر بعد می اومد و فکر میکرد خبری نیست اما به داخلش سقوط میکرد.پنجشنبه و جمعه هم گذشت آخر شب جمعه داشت به این فکر میکرد که آلنوش رو میبینه یانه ولی متاسفانه خیالش باطل بود خسرو حرفی زد که همراز رو مجددا آشفته کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.