پس از پنج بوق کشدار، ماهی تلفن را برداشت. از هیاهویی که پشت خط بود، فهمیدم که زمان بدی را برای تماس گرفتن با او انتخاب کرده بودم.
«چی میخوای؟»
زبانم بند آمد. از زمانی که با او بحثم شده بود حتی یک بار به هم تلفن نکردیم. خواستم خودم را جای او بگذارم، ولی نتوانستم. مغزم خالی شده بود. خواستم یک عذرخواهی خشکوخالی کنم. فکهایم در هم قفل شده بودند.
خندید. «چرا ماتت برده؟»
تصمیم گرفتم بیمقدمه راستش را بگویم: «باید رودررو باهات حرف بزنم.»
لحنش جدی شد. «چیزی شده؟»
«برات تعریف میکنم.»
سکوت و بعد صدای زن میانسالی که او را با نام کاملش میخواند. «ماهطلعت، همین الان از اتاق بیا بیرون.»
ماهی به صدا اعتنایی نکرد و درعوض پرسید: «کجا هم رو ببینیم؟»
بیدرنگ جواب دادم: «بازار سعدالسلطنه.»
«کنار ورودی اصلی منتظرم باش.»
تلفن را قطع کردم و از جا پریدم. پنج دقیقه بعد، جلوی در بودم و کیف دوشیام از شانه آویزان. قبل از بیرون زدن، به ذهنم رسید که شناسنامه فرهاد را کش بروم. تا آن لحظه به یقین رسیده بودم که او برادرم بود، ولی دیدن سندش فرق داشت. تفاوتش مثل این بود که بدانی جنگی درگرفته، اما وقتی موشکی از بالای سرت عبور کند، تازه میفهمی تاحالا اوضاع از چه قرار بوده.
پاورچینپاورچین به اتاقش رفتم. در کشوی بالای دراور را باز کردم، همان که اول از همه سراغش رفته بودیم. شناسنامهاش بین یک جعبه و کتابی با جلد زرد بود. بازش کردم. با دیدن آن اسامی آشنا، معدهام جفتکاندازی را از سر گرفت. رامش، پروانه، ساعد.
شناسنامه را در قسمت پشتی کیفم جا کردم. ماهی باید میدیدش. بدون آنکه نگران باز بودن در کشو باشم، کفشهای اسکیتم را به پا کردم و از خانه جیم شدم.
در میانه راه چشمم به «وانت ساعت سه» افتاد؛ وانتی حامل جعبههای لباس که طبق مشاهداتم، هرروز حوالی ساعت سه از کنار خانه و سپس بازار عبور میکرد. طی حرکتی تندوتیز به در پشتی وانت چنگ زدم. پاهایم را جفت کردم. خودم را به وانت نزدیکتر کردم. پای مجروحم تیر میکشید. مغزم توجهی به آن نداشت. کل دنیا را از دیدم پنهان کرده بود و تمرکزش را فقط گذاشته بود روی زودتر رسیدن.
کم مانده بود راننده برای بار هزارم بین ماشینها لایی بکشد که با احتیاط راهم را از او جدا کردم. درست جلوی در اصلی بودم. از لای ماشینها، موتورسیکلتها و ناسزاهای رانندگان بهسمت مکان محبوبم، یعنی بازار سعدالسلطنه رفتم.
قلبم زمانی آرام گرفت که بوی کرم ضدآفتاب را از آنسوی پیادهرو شنیدم؛ بویی که تنها مختص ماهی بود. تلوتلوخوران خودم را به ماهی رساندم. زیرلب سلام کردم. با لبخند دنداننمایی جواب سلامم را داد. گوشه پلکهایش را تصور کردم که پشت عینک آفتابیاش چین خورده بودند. آنجا بود که همه فکرها همزمان به مغزم هجوم آوردند، مثل زمانی که بعد از نیم ساعت دویدن بخواهی کمی استراحت کنی و جایی به خودت میآیی که دیگر نای ادامه دادن نداری.
ماهی سرش را بالا گرفت. «به نفعته که من رو بیدلیل تا اینجا نکشونده باشی.»
گفتم: «نه.»
به شوخی گفت: «میتونستی از پشت تلفن هم عذرخواهی کنی.»
آب دهانم را قورت دادم. «نه. موضوع این نیست.»
دوزاریاش افتاد که با او شوخی نداشتم. عینکش را جابهجا کرد و به صورتم خیره شد. «رنگت عین گچ شده.» این جمله در ادبیات کسی مثل ماهی که پوست و موهایش از شدت سفیدی میان برف قابلتشخیص نبود یعنی، میخوای آمبولانس خبر کنم؟
«نه.» کلمه دیگری به ذهنم نمیرسید.
ماهی دستم را فشرد. «بیا اول بریم تو.»
خواستم همراه با او قدم بردارم، ولی گویی پاهایم تا زانو در قیر فرورفته بودند. گفتم: «تو جلوتر برو. خودم رو میرسونم.»
با یک دست کیفم را نگه داشتم و با دست دیگر لبه دیوار را چسبیدم. خودم را پشت سر ماهی به گوشه خلوت همیشگیمان رساندم؛ به آبانبار.
آن روز داخل آبانبار خبری از چراغ نبود. این یعنی میتوانستیم تقریبا در تاریکی محض خلوت کنیم، بدون اینکه بقیه ما را ببینند یا ما مجبور باشیم رودرروی هم بنشینیم تا همدیگر را ببینیم.
همینکه غلظت تاریکی زیر زمین بدنم را در بر گرفت، هرچه قصد داشتم به ماهی بگویم را فراموش کردم. طوری کنج آبانبار کز کردم که با دیوار و کف یکی شوم. آنطور که ماهی روی دیوار ضرب میگرفت، معلوم بود که او هم در فاصله نیممتری من به دیوار تکیه داده بود.
اولین جملهای که بین ما ردوبدل شد این بود: «وقتی زنگ زدم پشت خط چه خبر بود؟»
چشمانم را بستم تا زبان بدنش را تجسم کنم. در خیالم شانه بالا انداخت. گفت: «چیز مهمی نبود.»
با آرنج به او سقلمه زدم که یعنی، جدی میگم. نشانهگیریام تا حدودی خطا رفت، او اما منظورم را فهمید. گفت: «یه دورهمی خانوادگی بود؛ ما و عمهها و دخترعمههام. بابام ازم خواست براشون سنتور بزنم.» جمله قبلیاش را تکرار کرد: «واقعا چیز مهمی نبود. در ضمن، من هم بدم نمیاومد نفسی تازه کنم.»
«میتونستی نیای.»
تصور کردم که لبانش بهشکل یک خط صاف درآمدند. «بار اول که نبود. اونقدر بهخاطر بقیه سنتور زدهم که گاهی فکر میکنم بهجای بازو دوتا مضراب به شونههام وصل شدهن.» و به حرف خودش خندید.
من نخندیدم، چون نمیتوانستم تشخیص دهم که کلماتش خبر از رنج میدادند یا نه.
صدایش را پایین آورد: «اسمش غروره. اونها بهم افتخار میکنن. تقصیری ندارن، فقط نمیدونن که گاهی احساسات چهجوری میتونن کار دست آدم بدن.»
لبخند تلخی زدم. «میدونم... راستی، ممنونم که اومدی.»
«باید تشکرت رو به حساب عذرخواهی بذارم؟»
«هرجور دوست داری.»
وقفهای طولانی برقرار شد. بالاخره، ماهی پرسید: «حالا میخوای بگی ما چرا اینجاییم؟»
نفسم بیاختیار در سینه حبس شد. از جا پریدم. «فرهاد.»
بازویم را چسبید. «فرهاد کیه؟»
دستم بدون اجازه خودم داخل کیف لغزید. گوشی را بیرون کشیدم، بعد هم شناسنامه فرهاد را. نور چراغقوه گوشی را روی صفحات شناسنامه انداختم. گفتم: «ببین.»
وقتی این کلمه را به زبان میآوردم، صدایم هیچ شباهتی به صدای خودم نداشت. گویی اصلا متعلق به من نبود، همانطور که فرهاد به من و خانوادهام.
ماهی چشمانش را ریز کرد. به اسم فرهاد و بابا و مامان اشاره کردم. شناسنامه را ورق زد.
«زندهس.» طوری این را گفت که انگار انتظار داشت مرده باشد.
شناسنامه را ته کیفم جا کردم. اگر گمش میکردم، کلکم کنده بود. ماهی تقریبا فریاد زد: «چرا زودتر صداش رو درنیاوردی؟»
«همین امروز بود که سروکلهش پیدا شد.»
«تا الان کجا بوده؟»
صدایم لرزید: «نمیدونم. هیچی نمیدونم.»
دهانش را باز کرد، ولی چیزی جز یک صدای کوتاه جیرجیرمانند از گلویش درنیامد. بغضم آنقدر ناگهانی ترکید که حتی خیسی اشکهایم را هم حس نکردم. سردی دستان ماهی روی پوست بازوانم را حس کردم. کلماتش به سختی به گوشم رسید. «چهت شده فرانک؟» و بعد: «نفس بکش.»
«گیجم. نمیفهمم چی داره میگذره.»
من را دنبال خودش بهسوی روشنای بیرون کشید. «بیا بیرون. هوای اینجا گرفتهس. فکر کنم اگه یه نسیم به صورتت بخوره هوشوحواست بیاد سر جاش.» طوری حرف میزد که انگار نمیفهمیدم چه میگفت. شاید واقعا هم همینطور بود.
ماهی کولهاش را روی زمین انداخت. آویز سنتورشکلی که از زیپ جلویش آویزان بود، با صدای ظریفی تاب خورد. کیف پولش را بیرون آورد. مشتی پول خرد و اسکناس پاره از داخلش بیرون ریخت. پرسید: «پول داری؟»
کارتم را کف دستش گذاشتم؛ نه به این خاطر که به او اعتماد کامل داشتم، بلکه چون حوصله نداشتم به بلاهایی که ممکن بود سر پولم بیاورد فکر کنم. حتی اگر مثل پارسال نیمی از آن را به بهانه جشن گرفتن چهارشنبهسوری در مدرسه خرج پیتزا میکرد، برایم مهم نبود.
پرسید: «گشنهته؟»
ساکت ماندم. لال شده بودم. به من سقلمه زد. «زود باش، دارم ضعف میکنم.»
یک سمت لبم بهسمت بالا کشیده شد. در جوابم بشکن زد. با لحنی پیروزمندانه گفت: «همیشه میتونم ذهنت رو بخونم.»
پشت سرش راه افتادم. مسیرمان منتهی شد به کافه کوچکی که بیشتر صندلیهایش در فضای باز چیده شده بود. میزهایش از چوب ماهون بودند و با رومیزیهای قلمکار پوشیده شده بودند.
«هویجبستنی یا آبزردآلو؟»
پوزخندی تصنعی زدم. «هرکدوم که ارزونتره. اگه ته کارتم چیزی باقی گذاشتی، یه نیمرو هم بگیر.»
ماهی به پهلویم مشت زد و گفت: «دیگه مطمئنم مخت بعد از اومدن برادرت تاب برداشته، شاید هم در نبود من این بلا سرت اومده.»
یک پایم را روی دیگری گذاشتم. «زهی خیال باطل. برو تا جنازه یکیمون از گرسنگی روی دست اونیکی نیفتاده.»
رفت و من سرم را روی میز گذاشتم. بدنم سنگین شد. وقتی سرم را بلند کردم، او اینجا بود. همهاش به اندازه کسری از ثانیه طول کشید. کارت اعتباریام را مثل شکار نیمهجانی جلویم انداخت. لیوان هویجبستنی را به سمتم هل داد. گفت: «تخممرغ تموم شده. باید به همین بسنده کنی.»
کسی آن اطراف نبود. نی را کناری گذاشتم و بستنی آبشده را سرکشیدم. با وجود گرمای محیط به خودم لرزیدم. آن نوشیدنی که جلوی رویم قرار داشت، معجونی بود از سرمایی مرگبار و شیرینیای که دلم را میزد؛ مثل اولین روز تابستان، مثل شیرینی تجدید دیدار و مثل کیک قهوه معروف روشناخانم که به قول خودش، لااقل میشد آن را به تلخی ترجیح داد.
ماهی آبزردآلویش را هورت کشید. پرسید: «وقتی فرهاد اومد، کسی چیزی دربارهش بهت نگفت؟ منظورم اینه که تو توی خانوادهتون تنها کسی هستی که اون رو نمیشناسه.»
با یک «به خودت بیا»ی زورکی، بغضم را فرو بردم. جواب دادم: «کاش یکی بود که میتونستم از زیر زبونش حرف بکشم. وقتی اومد توی خونه تنها بودم.»
«بقیه کجا بودن؟»
«همین امروز واسه خاطر ماماناتی رفتن تهران.»
«گفته بودی چرا رفتن؟»
«پیوند کلیه. از بین دوستهای دوره خدمت بابام یه دیوونه پیدا شده که مسئولیتش رو به گردن گرفته.»
«مگه دیالیز نمیشد؟»
«گفتن دیگه دیالیز براش مناسب نیست. به خطرش نمیارزه. البته پیوند هم خطرناکه، ولی لااقل یهبار برای همیشه خیالمون رو راحت میکنه.»
مکثی کرد. «باید زودتر حالش رو میپرسیدم.»
«تو هیچ وظیفهای نداشتی.» لحنم بیروحتر از چیزی بود که میخواستم.
ماهی بعد از ده دقیقه کلنجار رفتن با برگهٔ زردآلویی که کف لیوانش افتاده بود و تلاش برای بیرون آوردنش، بلند شد تا کولهاش را از روی زمین بردارد. در این میان، نیمنگاهی به من انداخت و پرسید: «الان بهتری؟»
بدون فکر به نشانه تایید سر تکان دادم. چاخان میکردم. اوضاع هیچ تفاوتی نکرده بود، جز اینکه سرمای هویجبستنی تا پشت جمجمهام رخنه کرده بود و شده بودم مثل جسدی در سردخانه؛ ساکن و درمانده.