زمانی که خانواده فرانک برای انجام عمل جراحی مادربزرگ به تهران میروند، فرانک مجبور میشود حداقل برای یک هفته در خانه با طوطیاش، جیله و آرشیو نیمهکاره مستندهایش تنها بماند. از وقتی هم که فهمیده دوست صمیمیاش، ماهطلعت مسیرش را از او جدا کرده و راهی هنرستان شده، مطمئن میشود که باید تا آخر دبیرستان روی پاهای خودش بایستد و سختترین سالهای مدرسه را بگذراند.
اما فرانک فکرش را هم نمیکند که در اوج تنهاییاش، آن هم وسط ظهر، غریبهای در خانه را بزند؛ غریبهای که انگار به عمرش ریشهایش را اصلاح نکرده و زیر چشمانش گود افتاده و مهمتر از همه، فامیلیاش با فرانک یکی است.