سایه های ادریا : فصل اول؛ کلرمارت (قسمت اول)

نویسنده: M_H_M

  مرد درشت اندام در مقابلشان عرض اتاق را مانند موش صحرایی بزرگی که دعوا را از تعدادی خرگوش کوچک برده باشد طی می¬کرد. راهزنان زیر دستش با چشمان بدترکیبشان همه جا را زیر و رو می¬کردند. مرد درشت¬تری بیرون مدرسه ایستاده بود و مراقب اوضاع بود و گاهی صدای آواز خواندنش به گوش می-رسید. شاید هم آن بیرون مانده بود که تا حد ممکن دستش را از آلودگی راهزنی و زورگیری دور نگه دارد. نور طلایی رنگ خورشید عصرگاهی اتاق را زرین کرده بود امّا آن مردان چیزهایی را می¬خواستند که بتوانند با پول معامله کنند.

  پس از چند دقیقه سکوت، رییس راهزنان سرانجام سر جایش ایستاد و رو به کارکنان مدرسه گفت: ما نمی¬خوایم به شما آسیبی بزنیم. فقط سهم ما رو بدید تا بریم!

  مرد پیری که مقابلش ایستاده بود اعتراض کرد و گفت: سهم چی؟ اینجا فقط یه مدرسست، بانک که نیستش!

  مرد نیشخندی زد و پرسید: جدی؟ معلوم میشه!
  و با حرکت سرش اشاره¬ای به یکی از افراد همراهش کرد. راهزنی با قیافه¬ای زمخت و سری کچل به پیرمرد نزدیک شد و مشتی به شکم او کوبید. پیرمرد بیچاره روی زانوهایش افتاد امّا مرد رهایش نکرده و با لگدی محکم او را به روی زمین پرت کرد. در کمال حیرت و وحشت همگان مرد لگد زدن به پیرمرد را ادامه داد تا اینکه صداهای اعتراض و نفرین از دیگران بلند شد و رییس راهزنان که لباس¬های کهنه و کثیفی بر تن داشت دستش را بالا برد و فریاد کشید: همتون خفه شید!

  مرد چاق کمی عقب کشید و کارکنان ساکت شدند. رییس شمشیرش را بیرون کشید و گفت: اینبار دیگه جدی هستم. یا چیزای با ارزشتونو همین الآن پیشکش ما می¬کنید یا گوش همتونو با این شمشیر می¬برم!

  کارکنان مدرسه وحشت زده و لرزان قدمی به عقب گذاشتند. کاترین نگاهی به پیرمرد انداخت که همچنان روی زمین از درد به خود می¬پیچید. قدمی به سویش برداشت امّا صدای گوش خراش رییس راهزنان او را متوقف کرد: هی دختر! سر جات بمون.

  کاترین دستانش را مشت کرده بود و خشمش را فرو می¬خورد. از اینکه نمی¬توانست حساب آن راهزنان را برسد خشمگین بود و آرزو می¬کرد هرچه سریعتر اتّفاقی بیوفتد که مجبور شوند شرشان را کم کنند امّا معجزه¬ای که انتظارش را می¬کشید، درست مانند فاصله مدرسه بین روستاییشان تا اولین آبادی بسیار دور بود.

  چند تن از افرادش وارد اتاق شدند در حالی که کیسه¬ای قهوه¬ای و چرمی در دست داشتند. یکی از آنان گفت: چیز زیادی پیدا نکردیم. کل پولشون هم رو هم پنجاه سکه طلا هم نمیشه.

  رییس راهزنان کمی ریش قهوه¬ای رنگش را خاراند و گفت: خیلی کمه.

  سپس جمعیت مقابلش را که کمتر از ده نفر بودند را از نظر گذراند. لبخند کریهی بر لب نشاند و به کیسه اشاره کرد و گفت: خب دیگه، وقتشه طلا و جواهراتتون رو همین الان بریزید تو کیسه تا ما هم سریعتر بریم پی کارمون.

  پیرزنی که لباس¬های آراسته سبز تیره به تن داشت و موهای نقره¬ای¬ کوتاهش را بالای سرش بسته بود گفت: ولی این پول¬ها تمام دارایی این مدرسه هستش.

  رییس راهزنان شمشیرش را غلاف کرده و سپس به سمت دختر نوجوانی رفت که دست پیرزن را گرفته بود. کشیده¬ای به دخترک زد و گردنش را گرفت. پیرزن خواست از دخترش دفاع کند که با لگد راهزن به عقب پرتاب شد امّا پیش از اینکه زمین افتد کاترین با حرکتی سریع او را گرفت. راهزن گوشواره¬های طلایی رنگ دخترک را با دست دیگرش گرفت و گفت: پس اینا چی هستن؟

  دخترک به شدت ترسیده بود و گریه می¬کرد. پیرزن درحالی که هنوز درد می¬کشید گفت: ولش کن. از جون اون بچه چی می¬خوای؟ اونا فقط آب طلا هستند نه طلای واقعی.

  کاترین در حالی که پیرزن را همچنان نگه داشته بود، زیر چشمی به رییس راهزنان نگاه می¬کرد و دلش می¬خواست همانجا سرش را ببرد.

  سرانجام مرد دخترک را به سوی پیرزن هل داد و گفت: طلا یا آب طلا، اصل یا بدل، گوشواره¬هاشو بده تا گوشاشو نبریدم.

  و رو به افرادش گفت: برید ببینید دیگه کدومشون چی قایم کرده. گوشواره، گردنبند، دستبند، هرچی که دارن.

  راهزنان مانند کفتارهایی گرسنه به کارکنان مدرسه که غالباً زن بودند حمله کردند. پیرزن خودش را از کاترین دور کرد و در حالی که دستانش را پشت گردنش برده بود تا گردنبندش را باز کند ملتمسانه به یکی از رهزنان که به سوی او می¬رفت گفت: خواهش می¬کنم صبر کنید. الآن گردنبندم و گوشواره¬های دخترمو می¬دم بهتون. فقط کاری با ما نداشته باشید.

  کاترین قدمی عقب¬تر برداشت. حس کرد اتاق بی¬اندازه کوچک و خفه کننده شده است. قلبش به تندی می¬زد. با چشمانش، ناامیدانه اتاق را برای راه فرار وارسی می¬کرد که راهزنی نسبتاً قد کوتاه و چاق را دید که با لبخندی و نگاهی حریصانه به سوی او می¬رود. ناخودآگاه دستش را به سوی گردنبندی که زیر پیراهنش بود برد. دلش نمی¬خواست تنها یادگاری از مادری که هیچگاه ندیده بود را از دست بدهد.

  راهزن دستش را به سوی گردن کاترین دراز کرد در حالی که می¬گفت: اونجا چی قایم کردی؟

  کاترین یک قدم دیگر عقب رفت امّا به دیوار پشتی¬اش برخورد کرد. راه فراری وجود نداشت. فاصله دست مرد تا گردن کاترین از یک مشت نیز کمتر شده بود که کاترین طاقتش را از دست داد و مشت محکمی را روانه صورت راهزن کرد. راهزن در حالی که دماغش را گرفته بود و مانند یک خوک ناله می¬کرد عقب عقب رفت.

  در یک لحظه توجه تمامی راهزن¬ها به سوی او جلب شد. وحشت¬زده و با دستان مشت شده به اطرافش نگاه کرد. چهار راهزن او را دوره کرده بودند. راهی نداشت، باید خود را نجات می¬داد. به نزدیک ترین راهزن حمله کرده و با دست راستش مشتی به سوی او پرتاب کرد امّا راهزن با دست درشت و سنگینش مشت او را مانند گنجشکی روی هوا گرفت. کاترین خواست مشت بعدی را بزند که حس کرد کسی بازوی چپش را محکم گرفته است. سعی کرد بازویش را آزاد کند امّا نتیجه نداشت. ناگهان دستان درشتی دور بازوی سمت راستش نیز حلقه شدند و با قدرت دستش را عقب کشیدند. حال از هر دو سو اسیر شده بود و هرچه تقلا می¬کرد فایده نداشت. به راهزنانی که دستانش را گرفته بودند نگاهی انداخت امّا در یک آن متوجه شد مشت راهزنی که مقابلش بود به سمتش می¬آید. چاره¬ای نداشت جز اینکه با چشمانی گرد و خیره برخورد محکم مشت فولادین به شکمش را نظاره کند. فریادی خفه زد و سرفه¬ای کرد. پاهایش از درد شل شده بودند امّا دو راهزنی که بازوهایش را گرفته بودند اجازه ندادند بر روی زمین بیافتد. رییس راهزنان قدم زنان خود را به کاترین رساند و کمی خم شد به طوری که صورتش مقابل چهره بی¬حس کاترین قرار گرفت. کاترین با اینکه داشت برای تحمل درد شکمش و نفس کشیدن تقلا می¬کرد می¬توانست حضور شوم راهزن و نفس¬هایی که بوی لجنزار می¬داد را حس کند.

  نگاه رییس راهزنان به زنجیر نقره¬ای رنگ افتاد که دور گردنش بود. پس زنجیر را گرفت و بالا کشید. ناگهان یاقوتی به قرمزی موهای کاترین و درخشان مانند خورشیدی که بیرون از اتاق خودنمایی می¬کرد در قابی طلایی پدیدار شد. رییس راهزنان با دست دیگرش از کیف کوچکی که به کمربندش متصل بود انبری را در آورد و زنجیر را بریده و یاقوت داخل قاب طلایی رنگ را از آن جدا کرد و در جیبی که داخل کتش بود، گذاشت و با نیشخندی گفت: این شد یه چیزی.

  کاترین با صدایی گرفته امّا سرشار از خشم گفت: لعنت بهت موش کثیف.

  رییس راهزنان پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت: دختری به زیبایی و ظرافت تو نباید اینطوری حرف بزنه. شاید بهتر باشه کمی تربیت بشی.

  و کمی عقب رفت و مشتش را تا حد ممکن عقب برد و با دست دیگرش سر کاترین را بالا گرفت و سپس با تمام توان مشت را به زیر چشم چپ کاترین کوبید. دو راهزن که بازوهای کاترین را گرفته بودند همزمان با برخورد مشت او را رها کردند و سر کاترین به سمت عقب پرت شده و به دیوار پشت سرش برخورد کرد و سپس به روز زمین افتاد.

  کاترین دردی مرگ آور را زیر چشمش احساس می¬کرد، گونه¬ای که با آن به دیوار خورده بود نیز می-سوخت و مجموع این دردها باعث سوت کشیدن گوش¬هایش شده بودند امّا همچنان می¬توانست خنده¬های خرناس مانند راهزنان را بشنود. ناگهان ضربه دیگری در شکم و پهلویش احساس کرد. به نظر راهزنی که از او کتک خورده بود داشت انتقام می¬گرفت.

  رییس راهزنان در حالی که به سوی دیگر کارکنان می¬رفت گفت: ولش کن. به اندازه کافی تربیت شد.

  و پس از گذشت مدتّی کوتاه بلند گفت: کار ما اینجا تمومه. راه بیوفتید.

  راهزنان می¬خندیدند، دشنام می¬دادند و حرف¬هایی بی¬سر و ته می¬زدند امّا یه پرسش و جواب در گوش کاترین باقی ماند:

- کجا می¬ریم رییس؟
- میریم شهر.
  پس از رفتن دو نفر به کمک پیرمرد که هنوز روی زمین بود رفتند و پیرزن پس از تلاش نافرجام در آرام کردن دخترش به سراغ کاترین رفت. کاترین روی زمین مچاله شده بود و با یک دست شکمش و با دست دیگر زیر چشم چپش را گرفته بود و همچنان درد می¬کشید. پیرزن کنار او نشست و با نگرانی پرسید: کاترین حالت خوبه؟

  و سپس رو به افراد حاضر گفت: یکی بره یه پارچه تمیز بیاره. زود باشید.

  کاترین تمام تلاشش را کرد و بلند شد و روی زمین نشست.

  پیرزن گفت: اگه درد داری حرکت نکن. خیلی بد زدنت.

  یک زن که پنج شش سالی از او بزرگتر بود با پارچه¬ای سفید رنگ و یک پارچ آب بالای سر کاترین حاضر شد و گفت: اون چه کاری بود کردی دختر؟! می¬دونی ممکن بود چه بلایی سرت بیارن؟

  کاترین با صدایی گرفته که به سختی از هنجره¬اش بیرون می¬آمد گفت: اونا گردنبند مادرم رو بردن.

  زن گفت: ارزش جونت خیلی بیشتر از اون گردنبنده.

  و دستمال خیس را بر جای بریدگی¬های به وجود آمده زیر چشم و گونه راستش زد. گونه راستش زیاد درد نداشت امّا به محض برخورد دستمال به کبودی زیر چشم چپش فریادی کشیده و سرش را عقب برد. پیرزن رو به زن گفت: مراقب باش.

  زن دستمال را عقب کشیده و عذرخواهی کرد. پیرزن گفت: برو براش یکم آب بیار.

  تا زن برود و لیوانی را با خود بیاورد کاترین توان خود را دوباره به دست آورده و سعی کرد بلند شود.

پیرزن سعی کرد مانع او بشود و گفت: لازم نیست بلند بشی. یکم استراحت کن.

  کاترین پرسید: اونا رفتن؟

  زن که با لیوان پر از آب بالای سرش بود گفت: آره.

  و لیوان را به سوی کاترین گرفت. کاترین دستان پیرزن و لیوان آب را کنار زد و با هر سختی که بود بلند شد امّا همین که به سوی در چرخید پیرزن از او پرسید: کجا می¬ری؟

  زن نیز گفت: اون فقط یک گردنبند بود. خودتو به کشتن نده. تو نمی¬تونی پسش بگیری.

  کاترین با گوشه چشم نگاهی به آنها انداخت و گفت: تنهایی قرار نیست اینکار رو انجام بدم.

  و در حالی که داشت از اتاق خارج می¬شد صدای آن زن را پشت سرش شنید که می¬گفت: عالی شد، حالا هم خودش و هم اون پسره رو به کشتن می¬ده.

  کاترین پیش از اینکه از مدرسه خارج شود شنل سرمه¬ای رنگی را که به چوب لباسی کنار در آویزان بود برداشت، آن را روی پیرهن و دامن سرخابی رنگش پوشید و کلاهش را روی سرش انداخت و از مدرسه خارج شد.

حرارت خورشید بهاری را زیر شنل احساس می¬کرد. راحیه چمن¬هایی که حالا رشد کرده و تا ساق پایش می¬رسیدند بینی¬اش را پر کردند. شکم و صورتش همچنان درد می¬کردند امّا سبکی دور گردنش دردناکتر بود. شروع به قدم زدن کرد و سعی کرد تا جای ممکن سریع حرکت کند. کمی جلوتر راهزنان را دید که در سه راهی وارد جاده اصلی شهر می¬شدند. امیدوار بود رییس متعفنشان این یکبار را در زندگی نکبت بارش راست گفته و مستقیم به سوی شهر بروند. اگر شانس با او یار بود آنها شب در کنار جاده و میان درختان اردو می¬زدند و شاید این تنها فرصت برای بازپس گیری گردنبندش بود.

  مسیر خاکی سفت¬تر از همیشه به نظر می¬رسید. علفزار سبز مانند دو دریای عظیم دو سوی او را احاطه کرده بودند. خورشید آرام آرام آسمان را ترک می¬کرد و رنگ طلایی زیبایی را بر دشت و مسیر و خانه¬های چوبی روستایی که در مقابلش پدیدار می¬شدند می¬پاشید.

  انگار برای سال¬ها در راه بود امّا سرانجام پس از آن اتّفاقات شوم دوباره لبخند بر لبان کاترین نشست. سه پسر داشتند از سر زمین¬های کشاورزی باز می¬گشتند. یکی موهای قهوه¬ای تیره کوتاه داشت. دوتای دیگر موهای بلندتری داشتند که یکی قهوه¬ای روشن و دیگری موهایی به سیاهی شب داشت. دلیل خوبی برای پنهان کردن صورتش پیدا کرد و سپس به آنها نزدیک شد و با لحنی تا حد ممکن عادی گفت: عصربخیر بچه¬ها.

  پسرها به سوی او برگشتند. شخصی که موهای قهوه¬ای روشن داشت با لبخندی گفت: عصر بخیر کاترین. برای چی شنل پوشیدی؟
 
  کاترین نوک کلاه شنل را پایین¬تر کشید و گفت: عصر بخیر لیام، زنبور صورتم رو نیش زده.

  لیام گفت: اوه باید دردناک بوده باشه.
  پسر دیگری که موهایی کوتاه¬تر داشت گفت: یادمه یه بار زنبور نیشتم زد و مادرم روی جای نیشش گوجه و ماست گذاشت. شاید بهتر باشه امتحانش کنی.

  لیام گفت: نه خوب نیست. همون موقع هم کار نکرد. به هر حال نگران نباش. ورمش خیلی زود می-خوابه.

  از نگاه¬های پسری که موهای سیاه بلند صاف و چشمانی عمیق و قهوه¬ای تیره داشت مشخص بود فهمیده چیزی درست نیست. پس قدمی به سوی کاترین برداشت و رو به آنها گفت: بعداً می¬بینمتون بچه¬ها. روز خوبی داشته باشید.

  لیام گفت: یادت نره شان. به پیشنهادم فکر کن. خوشحال می¬شیم همراهمون باشی.
  
دیگری گفت: مطمئنم بیشتر از اینکه خوشحال بشیم، به بودنت نیاز داریم.
 
  شان سری تکان داد و گفت: بهش فکر می¬کنم.

  و از آنها جدا شد و خود را به کاترین رساند و پرسید: حالت خوبه کاترین؟

  کاترین مدتّی صبر کرد تا دیگران از آنها دور شوند. سپس با صدایی آرام گفت: راهزن¬ها اومده بودن مدرسه.

  دستان شان ناخودآگاه مشت شدند. با نگاه¬هایی که انتظار شنیدن ادامه ماجرا را داشتند پرسید: خب چی شد؟

  کاترین ادامه داد: اونا گردنبند مادرم رو بردن.

  و با صدایی بغض آلود ادامه داد: باید پسش بگیریم.

  شان پرسید: چند نفر بودن؟

  کاترین جواب داد: نمی¬دونم. شاید ده نفر. شاید بیشتر. دارن می¬رن سمت شهر.

  شان پس از کمی تعلل گفت: شاید بهتر باشه ...

  کاترین کلاه شنل را کنار انداخت و با صدایی بین گریه و فریاد گفت: باید پسش بگیریم شان. باید پسش بگیریم.

  چشم چپ کاترین از شدت ورم تقریباً بسته شده بود و پوست دورش بنفش رنگ شده بود. زیر چشم راستش نیز مقداری کبودی و یک بریدگی کوچک داشت. چشمان شان با دیدن آن چهره گرد شدند. دندان¬های شان روی هم فشرده و ابروانش در هم رفتند. با خشمی که در صدایش خفته بود پرسید: اونا اینکار رو کردن؟

  کاترین سری تکان داد.

شان گفت: همین جا صبر کن. الآن برمی¬گردم.

  و دوان دوان از کاترین دور شد.

خیلی زودتر از چیزی که کاترین فکر می¬کرد سر و کله شان با داسی که تیغه¬اش در برابر آخرین اشعه¬های خروشید در حال غروب برق می¬زد پیدا شد. هنگامی که به کاترین رسید پرسید: می¬دونی از کدوم مسیر رفتن؟ 

  کاترین پاسخ داد: داشتن از جاده اصلی به سمت شهر می¬رفتن.

  شان گفت: خوبه. بیا بریم.

  کاترین گفت: نمی¬خوای چیزی با خودت بیاری که صورتت رو بپوشونی؟

  شان از روی شانه نگاهی به او انداخت و گفت: اونا خورشید فردا رو نمی¬بینن. قسم می¬خورم.

  دل کاترین برای لحظه¬ای لرزید. شان مدت¬ها شمشیرزنی و جنگیدن را تمرین کرده بود امّا حتّی خون یک حیوان کوچک را هم نریخته بود امّا این اطمینان خاطر ناگهانی از سرنوشت مردانی که به سراغشان می¬رفت کاترین را می¬ترساند. با این حال بدون اینکه چیزی بگوید به دنبال او به راه افتاد.

  مسیری که به سوی شهر کلرمارت، پایتخت سابق ادریا می¬رفت با غروب خورشید تاریک و تاریک¬تر می¬شد. درختان هر دو سوی جاده را احاطه کرده بودند. کاترین بانگرانی به دنبال اثری از راهزنان بود امّا خبری نبود. می¬ترسید آنها از راه دیگری به شهر رفته باشند یا مسیرشان را عوض کرده باشند. می¬ترسید دیگر هرگز آن یاقوت قرمز رنگ درخشان که تنها یادگاری مادرش بود را نبیند. در میانه مسیر کم کم بغض گلویش را گرفت. حس کرد کارشان بیهوده است. اشک در چشمانش حلقه زد.

  ماه کامل با حاله¬های آبی رنگ زیبایش مسیر را برای آنها روشن می¬کرد با این حال کاترین توجهی به زیبایی¬هایش که همیشه او را محسور خود می¬کرد نداشت. امیدش کم رنگ شده بود و سنگینی تمامی اتّفاقات آن روز باعث شده بود که به مرز انفجار برسد. می¬خواست همانجا توقف کرده و گریه کند که شان گفت: اونجا!

  کاترین با شتاب اشک¬های جمع شده در چشمانش را کنار زد و نگاه کرد. دودی به سوی آسمان بلند شده بود و جایی میان درختان آتشی دیده می¬شد. کمی که نزدیک¬تر شدند صداهای گوش خراش آشنا دوباره به آزار دادن گوش¬هایش مشغول شدند. با نفرتی در صدایش گفت: خودشونن.
 
  شان گفت: صبر می¬کنیم بخوابن.

  کاترین سری تکان داد و هر دو میان درختان رفتند و منتظر شدند. امید دوباره به قلب کاترین بازگشته بود امّا مهمانی ناخوانده با خود آورده بود. احساس کرد تعداد راهزنان بسیار بیشتر از آن است که شان از پسشان بر بیاید. به یاد حرف آن زن افتاد ((حالا خودش و اون پسره رو به کشتن می¬ده)). شاید به اینجا آمدن فکر خوبی نبود. شاید واقعاً آن گردنبند ارزشش را نداشته باشد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.