سایه های ادریا : فصل اول: کلرمارت (قسمت دوم)

نویسنده: M_H_M

  شان آرام از جایش بلند شد. کارین پرسید: شان، حالا که فکرش رو می¬کنم شید بهتر باشه برگردیم.

  امکان نداشت قبول کند. رو به کاترین گفت: تو بردگرد. صبح گردنبندت رو برات میارم.

  و حرکت کرد. کاترین آرام گفت: شان.


  امّا شان اعتنایی نکرد. تصمیمش را گرفته بود و با اراده¬ای راسخ به راهش ادامه داد. یکبار دیگر به تیغه داس نگاهی انداخت. انعکاس نور آبی و سفید تیغه را برنده¬تر و مرگبارتر ساخته بود. خود را بدون سر و صدا به پشت محل اردوی راهزنان رساند.

  دو مرد درحال نگهبانی بودند. آتش آنها کم جان می¬سوخت و با روشنایی نور ماه که خود را از میان شاخ و برگ درختان به سطح زمین می¬رساند رقابت می¬کرد. شان داشت با خود می¬اندیشید که چگونه بدون جلب نظر بقیه آنها را از هم جدا کند که متوجه صحبتی که رد و بدل کردند شد. لبخندی بر لبانش نشست.

  نگهبان خود را به پشت محل اردو رساند. مکان مناسبی را پیدا کرد و داشت برای دستشویی آماده می¬شد که شان مانند گرگی از کمین بیرون پرید سر راهزن را گرفت و داس را به سوی گردنش برد. درست مانند بریدن ساقه گندم¬ها، داس گوشت و استخوان را رد کرد و در حالی که صدای جوشیدن خون به گوش می¬رسید، بدن راهزن فرو افتاد. شان ابتدا متوجه اتّفاقی که افتاده بود نشد امّا سنگینی عجیبی که در دستش احساس می¬کرد همه چیز را برایش روشن کرد. دستش را باز کرد و با چشمانی گرد و وحشت زده به سر بدون بدن نگاه کرد که روی زمین افتاده و غلتی خورد. حالش بد شده بود و داشت بالا می¬آورد. سعی کرد به نقطه دیگری نگاه کند و به چیز دیگری فکر کند. ناگهان صورت کبود و زخمی کاترین را به یاد آورد. علاوه بر حس خشمی که دوباره در وجودش جریان یافت حس دیگری نیز اجازه حضور می¬خواست و شان سخاوتمندانه از او پذیرایی کرد. خیلی زود حالت تهوع به کلی بر طرف شد. دوباره به جنازه نگاه کرد. حال به جای احساس تهوع احساس رضایت می¬کرد. جسد را برانداز کرد و متوجه شمشیری که همراه داشت شد. داس برنده¬ای داشت امّا شمشیر در یک درگیری جدی کارآمدتر بود. خم شد و شمشیر نگهبان را جایگزین داس کرد. خون مانند چشمه از گردن نگهبان جوشیده بود و جویی قرمز را روی خاک روان کرده بود. شان نگاهی به آن انداخت. آن شب نیاز به خون بیشتری داشت. شان ناخوداگاه سرش را به سوی نگهبان دیگر که آن سوی اردوگاه بود چرخواند. او هدف بعدی بود. پیش از اینکه به راه بیوفتد لحظه¬ای تردید کرد که آیا نور ماه همیشه انقدر قرمز بوده؟

  همینطور که اردوگاه را دور می¬زد و به نگهبان نزدیک می¬شد متوجه مشکل بزرگی شد. نگهبان قبلی خود به سوی او رفته بود امّا اینبار شان مجبور بود از روی شاخ و برگ¬های خشک کف جنگل رد شود و هر قدمش صدایی ناخواسته ایجاد می¬کرد. متوقف شد و خوب گوش کرد. صدای جیرجیرک¬ها را می¬شنید. جغدی که صدای هوهواش از دور شنیده می¬شد و گاهی اوقات بادی که برگ¬های درختان را وادار به آواز خواندن می¬کرد. سعی کرد با صداهای اطراف هماهنگ شود و خیلی آرام به نگهبان نزدیک شود. چیزی تا نگهبان نمانده بود که نگهبان متوجه او شد و شان به سرعت پشت درختی قطور مخفی شد.

  نگهبان دشنامی داد و گفت: بور لعنتی الآن حوصله بازی ندارم. مسخره بازی رو بزار کنار.

  و به سوی درخت حرکت کرد. شان قبضه شمشیر را در دستش فشرد و آماده شد.
نگهبان بلندتر گفت: گفتم بیا بیرون لعنتی.

  شان دندان¬هایش را برهم فشرد. با این وضع بقیه را به راحتی بیدار می¬کرد امّا باید صبر می¬کرد. نگهبان داشت از سمت راست به او نزدیک می¬شد. شان منتظر لحظه مناسب ماند و به محض اینکه نگهبان به یک قدمی او رسید از سمت چپ بیرون پرید. با یک دست دهان نگهبان را گرفت و با دست دیگر شمشیر را در گلویش فرو برد. شمشیر از سوی دیگر گردنش بیرون زد و مرد جز خرخری خون آلود صدای دیگری از خود بروز نداد. همه چیز خیلی آرام و تقریباً بی¬صدا انجام شد جز بخش به روی زمین افتادن جنازه که سر و صدا زیادی ایجاد کرد.

  بی¬احتیاطی بدی بود و شان سعی کرد سر جایش بی¬صدا بماند امّا دیر شده بود. صدایی از میان خفتگان بلند شد: هی اونجا چه خبره؟

  دیگر مخفی کاری فایده نداشت. شان با شتاب به سوی منبع صدا دوید. راهزن که هنوز خواب و بیدار بود فریاد زد: نه ... .

  شان او را با شمشیری که در بدنش فرو برده بود زمین کوبید. سپس نوبت گلویش بود امّا دیگر دیر شده بود. مردی را دید که یک متر آن طرف¬تر بلند شد و روی زمین نشست. به سوی او جهید و گردنش را درید. ناگهان حس کرد چیزی به سمتش می¬آید. به سمت عقب جهشی کرد و چماقی چنان از کنار صورتش رد شد که موج هوایی ایجاد شده بر اثر حرکت چماق را روی پوست صورتش حس کرد.
یک ضربه شمشیر را نیز دفع کرد و میان خود و راهزنان فاصله انداخت. وقتی آشوب به وجود آمده از بین رفت شان خود را میان ده راهزن مسلح هوشیار یافت. به طور کامل محاصره شده بود و راه فراری نبود. رییسشان کمی عقب¬تر ایستاده بود. کمی شان را برانداز کرد و گفت: این موش کثیف اومده به ما شبیخون بزنه. زنده می¬خوامش. می¬خوام پوستشو زنده زنده بکنم.

  و بلندتر فریاد زد: زنده می¬خوامش.

  شان نوک شمشیرش را بالا گرفته بود و بی¬وقفه به دور خود می¬چرخید و اطراف را برانداز می¬کرد تا کسی از پشت¬سر غافلگیرش نکند. شب سایه¬ای روی صورت راهزنان انداخته بود امّا شان از آنان ترسی نداشت. ترس اصلی از سرنوشتی بود که دچارش می¬شد اگر زنده به دستشان می¬افتاد. اندیشیدن به اینکه احتمالاً لحظات آخر زندگی¬اش را می¬گذراند افکاری زیادی را به ذهنش سرازیر می¬کرد امّا آن حس خاص همه را دور می¬ریخت و تمرکز او را برای جنگیدن حفظ می¬کرد. تصمیم گرفت با حمله¬ای انتحاری یا راهی باز کند یا گزینه زنده¬گیری را از آنها بگیرد و چیزی نمانده بود که تصمیمش را اجرایی کند که صدای فریاد کاترین را از جایی که رییس راهزنان ایستاده بود شنید. داسی که شان همراه داشت حالا در دست کاترین بود و شان انعکاس نور ماه را روی داسی که سر رییس راهزنان را نشانه گرفته بود، دید.

  رییس راهزنان یک لحظه با خشم در حالی که در دست راستش شمشیر و در دست چپش تپانچه داشت به شان نگاه می¬کرد و در لحظه دیگری سری نداشت که به کسی نگاه کند. کاترین نیز پس از اینکه فهمید چه کاری انجام داده دچار حالت تهوع شد امّا او نیز نمی¬توانست تعلل کند. به سرعت به سوی جنازه که روی زمین بود جستی زد و تپانچه را از دست چپ جنازه بیرون کشید. دو دستی آن را به سوی راهزنی نشانه رفته و شلیک کرد. راهزن با چشمانی باز و گرد و با صدای فریادی نصفه نیمه به روی زمین افتاد.
حال چند راهزن برگشته بودند و با وحشت به رییس بخت برگشته نگاه می¬کردند و شان می¬توانست تصمیمش را عملی کند. یکی از راهزن¬ها فریاد زد جلوشو بگیرید.

  دیگر دیر شده بود. چند قدم سریع و دو ضربه کشنده حلقه محاصره را شکست. دو راهزن به سویش هجوم بردند. حمله اولی را دفع کرد و به دومی جا خالی داد و فرصت ضربه¬ای مرگبار را به دست آورد و به خوبی از آن استفاده کرد.
پس از آن درگیری محدود، شان دوباره مجبور شد چند قدمی عقب برود. مرد چماق به دست جلو پرید و شان سرش را به موقع پایین برد. چماق از روی سرش رد شد و سپس نوبت شمشیری بود که از پشت سر شان مستقیم به سوی سینه راهزن رفت. شان نیم نگاهی به کاترین که حالا کنارش ایستاده بود انداخت. شمشیر رییس راهزنان را در دست داشت. شان شجاعت کاترین را که برای بار دوم سراغ جنازه بی¬سر رفته بود تحصین کرد. شجاعت کاترین احتمالاً تنها دلیلی بود که شان هنوز می¬توانست در سلامت کامل نفس بکشد.

  چهار به دو عادلانه بود. مشخصاً تنها پیشه این راهزن¬ها زورگیری و سرقت از پیرها و بچه¬ها بود. چند زد و خورد دیگر کافی بود تا تنها راهزن چاق و قد کوتاهی در مقابل شان و کاترین باقی بماند که دماغش اوضاع جالبی نداشت. مرد فریادی از سر ناامیدی کشیده و حمله¬ای نافرجام کرد که با دفاع شان و حمله متقابل کاترین مواجه شد.
راهزن روی زانوهایش افتاد در حالی که با دستانش زخم عمیق ایجاد شده نزدیک قلبش را گرفته بود. کاترین به کنار او رفت و ابتدا لگدی به شکم و سپس پهلوی او زد و راهزن را روی زمین انداخت.

  شان در حالی که به آرامی نفس نفس می¬زد پرسید: کبودی¬ها کار اون بود؟
 
 کاترین شمشیرش را روی زمین انداخت و نفسی تازه کرد و گفت: کار رییس¬شون بود. اون فقط وقتی روی زمین افتاده بودم همون طور که زدمش به من لگد زد.

  شان به سمت راهزن رفت و با پایش سر او را به سمت خود گرفت. چشمان راهزن گرد و باز بود.
کاترین گفت: اون بود که اول رفت سراغ گدنبندم. البته زیاد مطمئن نیستم با اون چشم¬های هیزش چه قصدی داشت.
 
  شان گفت: فعلاً که تو چشاش فقط وحشت هست و بس.

  کاترین با لبخندی از سر رضایت گفت: دماغش هم کار منه.

  شان با گوشه لبش لبخندی زد و گفت: خوب زده بودیش.

  و به سوی اردوگاه برگشت و گفت: اونجا یه کیسه هست. باید گردنبندت اونجا باشه.

  کاترین گفت: نه. رییسشون گذاشت تو جیب کتش.

  شان پرسید: چرا برش نداشتی.

  کاترین چهره در هم کشید و گفت: فکرشم نکن که دوباره برم سراغ اون ...

  و جلوی دهانش را گرفت.
شان گفت: خودت رو اذیت نکن.

  و خود به سراغ جنازه رییسشان رفت. با شمشیرش کتش را همراه پوست و گوشت درید و کت پاره را باز کرد و گردنبند را از یکی از جیب¬هایش بیرون کشید.
برگشت و به سوی کاترین رفت که کیسه¬ای را روی دوشش انداخته بود. هنگامی که به او رسید گردنبند را به سوی او گرفت و گفت: اینم از گردنبند.

  لبخندی بر لبان کاترین پدیدار گشت و اشک در چشمانش حلقه زد. پس از آن همه هیجان و اضطراب و ترس سرانجام گردنبند مادرش را پس گرفته بود. کیسه را زمین گذاشت و جواهر گردنبند را در دستانش گرفت و برای لحظه¬ای به آن خیره شد. یاقوت گردنبند زیر نور ماه کامل درخشان¬تر از همیشه به نظر می¬رسید.
به آرامی گفت: فکر می¬کردم برای همیشه از دست دادمش!

  و سپس آن را در جیب داخل لباس گذاشت و قدمی به سوی شان برداشت و خواست او را در آغوش بکشد که صدایی او را متوقف کرد.
صدای چند سرفه از راهزن درشت اندامی آمد که کمی آنسوتر خوابیده بود.

  شان شمشیرش را در دستش محکم کرد و به سوی راهزن رفت. کاترین دست شان را از پشت گرفت و گفت: ولش کن. اون تمام مدت بیرون مدرسه بود. کاریش نداشته باشه.

  شان گفت: قسم خوردم هیچکدوم خورشید فردا رو نبینن.

  و خواست دستش را رها کند که کاترین با دو دست بازویش را گرفت و گفت: منم قسم می¬خورم اون یکی از اونا نیست. چطور ممکنه با این همه سر و صدا بیدار نشده باشه؟

  شان به چشمان کاترین که التماس می¬کردند نگاه کرد.

  کاترین ادامه داد: شان اون کاری به کار ما نداشت. خواهش می¬کنم ولش کن.

  شان دوباره نگاهی به آن مرد انداخت. نور قرمز رنگی که بر مرد می¬تابید ضعیف و ضعیف¬تر شد تا اینکه به کلی ناپدید گشت. نفس عمیقی کشید و گفت: باشه. اگه تو اینطور می¬خوای.

  و در نهایت برای آخرین بار به نزد جنازه رییس راهزن¬ها رفت تا داسش را از جایی که کاترین رهایش کرده بود بردارد. سپس به نزد کاترین که دوباره کیسه را بر دوش انداخته بود برگشت و گفت: بیا سریع¬تر بریم.

  و با هم اردوگاه راهزنان مرده را ترک کرده و به جاده اصلی بازگشتند. چند قدمی که رفتند کاترین نگاهی به پشت سرش انداخت.
شان نیم نگاهی به او کرد و پرسید: چیزی شده؟

  کاترین گفت: حس می¬کنم رییسشون سرش رو گرفته تو دستاش و داره دنبالمون می¬کنه.

  شان گفت: اگه واقعاً داشت اینکار رو می¬کرد دستا و پاهاش رو هم می¬برم تا مجبور بشه دنبالمون بخزه.

  کاترین مشت آرامی به بازوی او زد و گفت: مسخره بازی در نیار شان. اینجوری بیشتری می¬ترسونیم.

  شان لبخندی زد و سری تکان داد. ماه نوری میان سفید و آبی را روی زمین انداخته بود و راهشان را روشن کرده بود. شان لحظه¬ای با خود تردید کرد؛ مگر نور ماه قرمز نبود؟!

  کاترین و شان راهشان را از جاده اصلی روستا جدا کرده و به سمت دشتی که رودی آن را به دو نیم تقسیم می¬کرد حرکت کردند. صدای رودخانه میان دشت باعث شد کاترین بالاخره بتواند ترسهایش را فراموش کرده و توجه خود را به معدود گل¬های بهاری باقی مانده در دشت جلب کند. دشت توسط نور ماه کامل روشن¬تر از همیشه می¬نمود. هنگامی که به نزدیکی رودخانه رسیدند، کاترین بالاخره نفسی راحت کشید و شنلش را در آورد، آن را روی چمن ها پهن کرد و خود را روی آن انداخت تا نفسی تازه کند. شان خود را به رود رساند و مشغول شستن داس و شمشیرش شد. نور ماه در موج¬های رودخانه می-شکست و در تیغه اسلحه¬ها بازتاب می¬شد. بالاخره شان کار خود را به پایان رساند و پیش کاترین بازگشت. کاترین به او لبخندی زد و مشغول تماشای ستاره ها شد. شان داس و شمشیر جدیدش را کنار گذاشت و در حالیکه همچنان به لبه برنده شمشیر خیره شده بود و اتفاقات شب را در خاطرش مرور می¬کرد، گفت: باید ازت تشکر کنم، امشب جونمو نجات دادی.

  کاترین پیش خودش خندید و پاسخ داد: اونی که باید تشکر کنه منم، تو خودت رو بخاطر من تو خطر انداختی و گیر افتادی. اگر اونجا ولت میکردم اسمش رو چی می¬گذاشتی؟

  شان با خودش فکر کرد کاترین درست می¬گوید؛ رها کردن او در همان حال، خیانت بود.
کاترین ادامه داد: به لطف تو، حالا می¬تونم تمام چیزایی که دزدیده شده بود رو برگردونم.

  شان گفت: ولی کار ما تموم نشد.

  کاترین کمی فکر کرد و گفت: برای چی... اوه، اون مرد رو میگی؟ نگرانش نباش... احساس میکنم اون لطفمون رو فراموش نمی¬کنه.

  لبخندی کوچک روی لبانش نقش بسته بود. شان به شمشیر چشم دوخت و پاسخ داد: اگرم فراموش کنه، براش آماده¬ام.

  کاترین نیز رد نگاه او را دنبال کرد و متوجه نگاه خیره شان به شمشیر شد، سپس از او پرسید: می-خوای شمشیر رو نگه داری؟

  شان بدون اینکه نگاهش را برگرداند گفت: لازمم میشه.

  کاترین لبخند ریزی زد و موهایش را پشت گوشش زد، سپس گفت: قول میدم دیگه تو دردسر نندازمت.

  شان پاسخ داد: تو دردسر درست نکرده بودی، جز اون؛ دلیل¬های دیگه¬ای دارم.

  کاترین با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: چه دلایلی؟

  شان برای لحظه ای ساکت ماند، همچنان که نگاهش به تیغه شمشیر که نور ماه را بازتاب می¬کرد بود، پاسخ داد: تصمیم دارم به گروه مبارزهای ادگار ملحق بشم.

  کاترین با نگرانی شان را نظاره کرد، سپس بلند شد و در کنار او نشست. نسیمی ملایمی شروع به وزیدن کردن و موهای کاترین را مانند ساقه¬های سبز چمن¬های بلند به حرکت درآورد. کاترین گفت: تو که هیچ وقت دوست نداشتی به اونا ملحق شی.

  شان گفت: من الآن بیست و شش سالمه. پدرم در همین زمان یه گردان سرباز زیر دستش داشت و من هنوز دارم تو این روستا روی زمین مردم کار می¬کنم.

  کاترین گفت: ولی تو همیشه می¬گفتی اونا هیچ کار مفیدی انجام نمی¬دن.

  شان گفت: شاید با یکم نمایش شجاعت و جسارت اوضاع عوض بشه.

  کاترین گفت: سال¬هاست چیزی برای اونا عوض نشده. اونا هنوزم از قاتل ساتاناتزایی می¬ترسن. تا وقتی اون زندست و نفس می¬کشه ...

  گذر بازتاب نوری جدید در شمشیر، توجه شان را به خود جلب کرد، او سرش را بلند کرد و لحظه¬ای به آسمان خیره شد. سنگ شهابی را دید که طول آسمان را طی می¬کند. کاترین نیز متوجه نگاه او شد و به آسمان نگاه کرد، برای لحظه ای ساکت ماند و سپس زمزمه کرد: یه شهابه...

  شان حرفش را تکمیل کرد: یه شهاب مرگ.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.