نوای عشق : فصل اول: وداع
1
18
0
12
قسمت ۱: وداع
خورشید تازه طلوع کرده بود، نسیم خنک صبح از پنجره چوبی به داخل خانه می وزید. خواهر و برادرم کمی دورتر، کنار اجاق خوابیده بودند و جاجیم بزرگ هیکل کوچکشان را کامل پوشانده بود. از کنار پنجره نگاهی به حیاط انداختم، خنکای باران دیروز هنوز بر دیوار های گلی مانده بود.
پدر لبه ی ایوان نشسته بود، به ستون چوبی تکیه داده بود و به سختی نفس می کشید. مادر با لگن آب گرم، کنار پای پدر نشست. پای کبود را که آغشته به مرهم بود، در آب گرم گذاشت و مرهم ها را می شست. نگاهش به من افتاد. مدت ها بود که با هم حرف نمی زدند. پدر از درد، کوتاه نفس می کشید و بلند ناله می کرد. صورتش از اشک و عرق، خیس شده بود. صدای ضربان قلبم تمام وجودم را پر کرده بود، تند می زد. مادر با صدای بلند گفت: راضیه، برو به دایی جهان بگو آب دستش هست بذاره زمین بیاد اینجا.
مرضیه و علی که از ناله های پدر، بیدار شده بودند، وحشت زده نگاهم می کردند. چارقدم را برداشتم و بیرون دویدم، مرضیه و علی هم به دنبالم دویدند. مادر با اشاره ای تند، من و خواهر و برادر را به بیرون خانه رساند و در حالی که در را می بست گفت: زودتر برید دایی را بیارید.
من حدود ۷ سال داشتم، در حالی که خواهر ۳ ساله و برادر ۵ ساله ام را کشان کشان با خود می بردم، به سمت روستای کناری راه افتادم. جاده خاکی ده در مسیر طولانی تر در حاشیه زمین های کشاورزی به ده بالا می رسید. از بین زمین های کشاورزی زودتر می رسیدیم. بعد از گذشت ساعتی، جلوی خانه دایی جهان بودیم، خواهرم را که پشت کرده بودم زمین گذاشتم و داخل حیاط دویدم.
دایی، دایی، بابام، مامان گفت بری اونجا، آب دستت هست بزار زمین.
دایی جهان بی درنگ سوار بر اسب در کوره راه روستا گم شد. من و مرضیه و علی، به دنبالش به سمت خانه حرکت کردیم. راه برگشت طولانی تر شده بود. آفتاب وسط آسمان بود، که به خانه رسیدیم، از در نیمه باز حیاط نگاهی به ایوان انداختم، کسی در خانه نبود. کمی دورتر از خانه، کنار نهر آسیاب، جمعیتی جمع بودند و صدای لا اله الا الله بلند بود. پیرزن همسایه، در کوچه زیر سایه دیوار، کنار شیر آب نشسته بود. با دیدن ما بچه ها گفت: اون باباتون نیست، مش کریم مرده.
من که باور نکردم، جای خالی پدر در ایوان بود و پدر نبود. چند روز رفت و آمد در خانه ادامه داشت. کسی گوسفندان را برای چرا می برد. زن همسایه ناهار درست می کرد. مادرم گوشه خانه با لباس سیاه نشسته بود و با مهمان ها صحبت می کرد. روی ایوان ایستاده بودم، مرضیه و علی با بره کوچکی در سایه درخت بازی می کردند. هیچ کس به ما نگفت پدرم مرده است. در ایوان جای نشستن همیشگی پدر نشستم و آرام گریه می کردم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳