رشک : عنوان: فضاسازی
1
12
1
2
حوا نیاز به کمک دارم، مسئله مرگ و زندگیست!
و همین جمله کافی بود تا حوا از اتاق خود بیرون برود و در سرمای بهمن ماه، کارت تلفن را در کیوسک داخل حیاط خوابگاه، وارد کرده و شماره گیری کند.
حوا: جریان چیست؟
فاطمه: خوشحالم که بعد از چند سال جوابم را دادی. اگر قضیه حساس نبود، مزاحمت نمیشدم.
حدود یک ساعت با هم صحبت کردند و وقتی شارژ کارت تمام شد، هر دو گوشی را گذاشتند. شب عجیبی بود. آن حجم از اطلاعات برای حوا تازگی داشت. کرختی و سرمای عجیبی را در بدن خود حس میکرد و نمیدانست چرا بر پیشانیش عرق سرد نشسته است. کمی در محوطه خوابگاه قدم زد و در حالی که پتوی کرکی را محکم دور خود پیچیده بود، از پلکان بالا رفت و وارد اتاقش شد.