رشک : آغازِ پایان
0
12
1
2
آخر هفته به فسا بازگشت و قرار ملاقات با فاطمه را تنظیم کرد ولی هنوز هم رخوت خاصی را در پاهای خود احساس میکرد؛ انگار حواس پنجگانه اش به او هشدار میدادند که نرو ... ولی طبق معمول به صداهایی که در سرش میشنید، توجهی نکرد و کاری که جامعه به او یاد داده بود تا در این شرایط انجام دهد را انتخاب کرد_اهمیت دادن به رنج دیگران_ و برای قرار ملاقات با فاطمه از خانه بیرون زد.
همدیگر را در باغ ملی ملاقات کردند. حوا برخوردی سرد داشت، چون هنوز وقایع گذشته را فراموش نکرده بود. روی یکی از نیمکت ها نشستند و مکالمه بینشان آغاز شد.
فاطمه: چقدر تغییر کرده ای؟
حوا: هوووم! ولی تو اصلا تغییر نکرده ای.
فاطمه: کمکم میکنی؟
حوا: تا جایی که بتونم. چرا این کارو کردی؟
فاطمه: مجبورم کرد.
حوا: اجبار؟
فاطمه: خواهرش شمارشو بهم داد. باهاش قرار ملاقات گذاشتم و با ماشین اومد دنبالم. رفتیم پارک آزادی و وقتی توی ماشینش بودیم ...(سکوت)
حوا: بهت تجاوز کرد؟
فاطمه: آره...
بعد از ساعت ها صحبت کردن و بیان جزئیات اتفاقات افتاده، حوا تصمیم گرفت که به وی کمک کند و این کار را انجام داد. ابتدا دختر عمه اش را به آزمایشگاه برد و مشخص شد که فاطمه اشتباه کرده و باردار نیست. سپس قضیه را با خانواده مجتبی مطرح کرد تا در جریان اعمال پسرشان قرار گیرند و عمه اش را نیز آگاه کرد تا از این طریق با طرح شکایت، راحتتر بتواند جریان را پیگیری کند. بعد زمانی که از فاطمه خواست تا شکایتی تنظیم کند، عمه اش مخالفت کرد و بیان داشت که آبروی خانواده اش مهم تر از اتفاقی است که برای دختر بی بند و بارش افتاده است!
فاطمه از حوا خواست تا بار دیگر با او به خانه مجتبی برود تا با پدر وی صحبت کند و حق خود را بازستاند ولی مادر حوا که میدانست چون قرار نیست شکایتی انجام شود، ادامه یافتن این جریان بیهوده است، اجازه رفتن را به دخترش نداد و از فاطمه نیز خواست تا خودش برای این قضیه به تنهایی تصمیم بگیرد چرا که بدون حمایت خانواده اش نمیتوانست کاری از پیش برد.
فضای متشنجی بود. از یک طرف سرکوفت های فرشته_عمه حوا_ به دخترش و از سوی دیگر شخصیت شکسته شده فاطمه!
حوا در حد توانش برای دختر عمه اش وقت گذاشت؛ او را با خود بیرون برد، برایش تولد گرفت، و از همه مهم تر گوش شنوایی بود که فاطمه نیاز داشت. بدون قضاوت و سرکوفت به تمام صحبت هایش گوش کرد و دو سال آینده را به دوستی صمیمی برای وی تبدیل شد.
اما این تنها شروع داستان بود...