مردی در خانهاش خوابیده بود که صدای گربه ای او را از خواب بیدار کرد. پنجره را باز کرد و دید گربه ای در خیابان ایستاده و با گیتار دارد برای گربه ماده که روی سطل آشغال است آواز میخواند، گربه ماده موهای بلند خود را پایین فرستاد و گربه نر از موهایش بالا رفت. چشمان مرد از تعجب درشت شد و به خودش گفت که بخاطر بیخوابی خیالاتی شده است. پنجره را بست و دوباره به تخت برگشت تا شاید خوابش ببرد ولی صدای چکه کردن شیر آب آمد؛ پس مرد دوباره بلند شد و رفت سمت شیر آب. شیر آب را از جا درآورد، پوست آن را کَند و آن را خورد. مرد بار دیگر رفت تا بخوابد ولی صدای خروپف مادرش اجازه نداد، پس با خشم به سمت اتاق مادرش رفت ولی وقتی صورت معصومه مادرش را دید آرام شد، او را بغل کرد و آرام گفت:(دوستت دارم مامان.)پس از گذشت چند لحظه بالِشت را از زیر سر مادرش کشید و چندین بار روی صورت مادرش کوبید و فریاد زد(بس کن دیگههههههه!).