شلاق خدایان پیوسته بر زمین فرود می آمد ، برق خیره کننده چون فلاش عکاسی مدام صحنه را روشن می نمود و پیاپی شلاق خدایان بر زمین فرود می آمد.
نعره رعد آمیز و برق هولناک می سوخت هر آنچه در زیر شلاقش اندکی و حتی اندکی تاب می آورد.
زمین و زمان و هر آنچه در آن بود چون غنچه نوشکفته غوزه ها به تندی خاکستر می شد و در هیاهوی باد سوزان به شراره هایی مبدل گشته و در پی سوزاندن هر آنچه یافت می شد می شتافتند.
صدای کر کننده رعد مجال اندیشیدن نمی داد و تازیانه باد وحشی ، جسم و جانم را هدف گرفته بود.
آسمان تیره و تار به سختی می گریست.
و من در زیر رگبار تندر به سختی در گل و لای قدم بر می داشتم و با هر قدم به سرنوشت محتوم ، نزدیک و نزدیکتر می شدم.
و در این هیاهوی هیچ ، به دنبال هیچ می گشتم.
پایم در گودالی فرو رفت و بر زمین گل آلود فرود آمدم.
با آخرین شهامتم از جای برخواستم و رو به آسمان فریاد کشیدم : از جان من چه می خواهی ؟!
برقی سرکش در کنارم بر زمین خورد و مرا به سویی پرتاب کرد . . .
سوزشی سخت در بدنم احساس می کردم ، کشان کشان خود را به زیر تخته سنگی رساندم و یقه پالتوی گل آلود خود را بر صورتم کشیده و به خواب رفتم .
وقتی با سوزشی جان سوز از خواب غفلت بیدار شدم ، پالتو ام در آتش می سوخت ، به سرعت آن را از تن به در آوردم و به نظاره ایستادم ، دشت در آتش را ، زمین یکپارچه در آتش می سوخت .
چون مرده ای متحرک شروع به دویدن کردم ، مسابقه ای با باد !
برنده از پیش معلوم بود و بیهوده جان می کندم .
نمی خواستم چون خسی در آتش کین خدایان بسوزم .
رمق های آخرم بود و به سوی پرتگاهی می دویدم و آتش در پی ام .
مدتها بود به مرگم راضی شده بودم و فقط سر سختی کودکانه ای مانع از بیهوده سوختنم می شد .
مدامی که به سوی پرتگاه می دویدم ، داستان تلخ زندگی ام در پیش چشمم مرور می شد و من خشنود از به پایان رسیدن آن .
البته که این پایانی نبود که در ذهن داشتم ، هر چند زندگی ام نیز آنچه فکر می کردم نشد !
کوچکترین قدرتی برای تغییر آنچه اتفاق می افتاد نداشتم و این بی عرضگی آزارم می داد .
از اول هم آمدنم به این دنیا اشتباه بود .
به پرتگاه که رسیدم بی تامل در آغوشش جای گرفتم و لحظه به لحظه که در سقوط بودم مسرور از آن که بالاخره این دنیای غم رسد به پایان .