روزی که دختری پر انرژی و کنجکاو در شهر تاریخی زندگی میکرد او به عشق عاشقی و اینجور چیزا باور نداشت و از پسر ها بدش میومد تا وقتی که او به راهنمایی یعنی کلاس هفتم میرود وقتی به راهنمایی وارد میشود کلی دشمن دارد همه از او بدشون میومد چونکه آتنا خوشگل و باهوش بود و اگر کسی فحش میداد اعصابش خورد بود با هرکی باهاش خوب بود او هم خوب بود
او یه روزی فقط یک پسر را میبیند ازش خوشش میاد حس عجیبی دارد وقتی آتنا او را میدید آتنا تازه 14 سالش شده بود هنوز براش زود بود عاشق شود
یکسال به همین زودی گذشت تا روزی که پسرس که آتنا ازش خوشش میاد بهش پیام میدهد و.....