پسری که آتنا از او خوشش میومد اسمش (دانیال) بود
آتنا از بچگی از اسم دانیال خوشش می اومد
یک روز دانیال برای آتنا پیامی میفرستد میگوید:سلام خوبین؟
آتنا تازه از مدرسه اومد و خسته بود رو تخت دراز کشید و گوشیش را باز کرد وقتی دید دانیال پیام داده هیجان زده شد یه حس عجیب غریبی داشت نمفهمید چیه به پیام دانیال پاسخ داد:سلام ممنون جانم کاری داشتین؟
آتنا هر دقیقه گوشیش رو چک میکرد که دانیال پیام دهد یک پیام اومد گوشی را باز کرد دانیال به آتنا گف :تو از من خوشت میاد؟
آتنا نمیفهمید چی بگه روش نمیشد بگه اره بهش گفت:نمدونم
دانیال گفت من از تو خوشم میاد بیا با هم باشیم
آتنا تو شک بود آتنا احمق عاشق شده بود ولی نمفهمید نمباید به کسی اعتماد کنه .....