از دور ماشین پرادو مشکی رنگی رو دیدم که پشت چراغ قرمز وایساده بود. گل های رز قرمز رو در دستم فشردم و به ماشین نزدیک شدم.
چند تقه ای به شیشه زدم تا اینکه مردی شیشه رو پایین کشید.
نگاهم به چهره اش افتاد؛مگر میشد
اون چشمان عسلی رو نشناخت؟
سهیلم بود چقدر شکسته شده بود.
انگار او هم مرا شناخت که با دلتنگی، مات چهره ام شده بود.
زودتر از سهیل به خودم اومدم و با تمام توان می دویدم تا اینکه دستم از پشت کشیده شد و در آغوشش افتادم. عطر تلخ مردانه اش بینی ام رو نوازش کردو دوباره آغوشش پناهی شد برای من بی پناه!
- نفس خودتی؟ اینجا چیکار می کنی؟
از آغوشش بیرونم آورد و دلخور لب زد:
- چرا تَرکم کردی؟ چرا بین انبوهی از خاطراتمون رهام کردی؟ رفتی که ذره ذره نابود شدنم رو ببینی؟یا اینکه بیای و سرچهار راه گل بفروشی ومرد بودنم رو زیر سوال ببری؟
سکوتم رو که دید با دست چندباری تکانم داد
-لعنتی جوابمو بده با سکوتت بیشتر از این عذابم نده
چی میگفتم؟ میگفتم…