پارت :٧٩
نفس حبس شدم رو بیرون فرستادم و مردد لب زدم:
-اون روزی که از زندگیت رفتم؛من اون موقع... سهیل... من...
- تو چی نفس؛جونم رو به لبم رسوندی عزیزم؛ بگو دیگه!
به یکباره به گذشته برگشتم. گذشته ای که هر چی بیشتر بهش فکر می کردم بیشتر توی منجلاب و کثافتی غرق میشدم!
(( چهار ماه از روزی که از زندگی سهیل رفتم گذشته بود. چهارماهی که برای من و یادگاریِ سهیلم به اندازه چندین سال طول کشید و سخت گذشت!
دستم رو نوازش وار روی شکمم کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
- یک ذره دیگه تحمل کن؛ همچی درست میشه عزیزم؛ برمیگردیم پیش بابا سهیل؛ بهت قول میدم!
-نفس.
با صدای مرضیه خانم، به خودم اومدم.
- آقا باهات کار داره؛ برو پیشش.
- چشم!
چند تقه به در زدم و می خواستم وارد خونه بشم که مرضیه خانم صدام زد وبه سمتش برگشتم.
- بله
نزدیکم شد.
- هر چی آقا گفتن؛ فقط بگو چشم!
-ولی...
دستش رو بالا آورد؛ با نوک انگشتش گونم رو نوازش کرد و نگران پچ زد:
- لجبازی نکن دختر؛ به بچت رحم کن!
تو کسرا رو نمیشناسی.
می ترسم آخرش این دیوونه بلایی سر خودت و بچت بیاره!
چشم هاش رو با درد روی هم گذاشت که قطره اشکش روی گونش غلتید.
- نمی خوام اتفاقی که برای دخترم افتاد؛دوباره تکرار بشه؛ نمیخوام یک بچه بیگناه دیگه قربونیِ وحشیگری های کسرا بشه؛ می فهمی نفس؟نمی خوام!