پارت :٨٨
فکر میکردم کسرا یک حرفی میزنه و یکتا رو از توهماتش بیرون میاره؛ولی کسرا سکوت کرد و با سکوتش، چرندیات یکتا رو تائید کرد.
- من واقعا نگرانشم کسرا؛ اگه...
- نگران نباش؛با این چیزها طوریش نمیشه؛ غش و ضعف کردن عادتشه!
-هیس؛ حرفهات رو بشنوه ناراحت میشه.
یکتا وارد اتاق شد وکنارم روی تخت نشست؛وسایل هاش رو جمع کرد و داخل کیفش گذاشت.
- بهتری؛ سرگیجه، حالت تهوع نداری؟
- نه خوبم.
- به کسرا هم گفتم به خودت هم میگم عزیزم؛ بدنت خیلی ضعیف شده؛ باید چیزهای مقوی بخوری و خودت رو تقویت کنی تا جون بگیری.
کیفش رو روی شونهش انداخت؛ از روی تخت بلند شد و سمت در رفت.
- بیشتر مراقب خودت و کوچولوت باش!
- میخوای بری یکتا؟
-آره.
با دیدن کسرا توی چهارچوب در، شالم رو که دور گردنم افتاده بود رو روی سرم انداختم و زیر لب، طوری که کسرا نشنوه غر زدم:
- انگار اینجا طویلهست که مثل گوسفند سرش رو انداخته پایین و همین جوری بدون در زدن و اجازه گرفتن میاد داخل!
- کجا میخوای بری؟ اینکه هنوز خیلی مونده تا سرمُش تموم بشه.
-سرعتش رو کند کردم تا بیشتر بخوابه و استراحت کنه؛ تموم که شد؛ خودت سوزن رو از دستش در بیار!
- خوبی؟ ناراحت و گرفته به نظر میای.
- خوبم فقط یک ذره خستم؛ میشه از جلوی در بری کنار؛ میخوام رد بشم!
کسرا دستش رو بالا برد و میخواست گونه یکتا رو نوازش کنه که یکتا سرش رو عقب کشید و مانعش شد.
چند ثانیه ای بینشون سکوت بود و نگاه مات زده و عصبی کسرا با نگاه دلخور یکتا گره خورده بود که یکباره کسرا کیف یکتا رو کشید و بی توجه به تقلا کردنهاش، یکتا رو باخودش از اتاق بیرون برد.
- باتوام کسرا؛ ولم کن!
- چه مرگته یکتا؟ این ادا و اصولها چیه جلوی این دختره از خودت در میاری هان؟!