سرنوشت دو مزه : عنوان

نویسنده: marziehsoldier

ᑭᗩᖇT_۲<!--/data/user/0/com.samsung.android.app.notes/files/share/clipdata_240925_134211_427.sdoc-->
کم کم چشم باز میشوند و دیشب مثل فیلم روبه روی چشم امد و گریه کردم یهویی به خودم امد گفتم
ساناز:من کجام
واز تخت بلند شدم و داد بیداد کردم یکی از مرد های گنده گفت
مرد گنده:خب بیدار شدی چقدر خواب الویی
وگوشی گرفت زنگ زد به یکی و رو بلند گو گذاشت گفت
مرد گنده:سلام خوبید اقا ساواش خانم بیدار شدن و داد میزنه من کجام کجام بلند گو گذاشتم
پس الان فهمیدم اسم دیونه روانی ساواشه
ساواش:چه خب خانم‌خانما چقدر خواب الویی و تو الان خونه که قرار تمام زندگیتو اونجا باشی
ساناز:نه والله که میگه من با تو یه روز تو یه سقف میمونم نمیمونم و دوم من امروز امتحان دارم احمق هول بیشور روانی
خندید گفت
ساواش:میمونی باور کن میمونی وقتی خودت میکشتی به امتحان فکر نمیکردی دختر جون
ساناز:خودم تو اون دنیام به فکر این دنیا دیگه نیستم ولی بخاطر تو روانی مجبور فکر کنم
خندید گفت
ساواش:ناصر از بلندگو درش بیار و در ببند
مرد گنده یعنی ناصر رفت بیرون در فقل کرد و من داد بیدا میکردم اما فایده نداشت بهتره به بیرون یا فکر فراری به سرم بیاد وقتی به بیرون نگاه کردم باورم نمیشد نزدیکایی صدتا مرد بودن و خونه نگو انگار بهشت بود گل سرسبزی خیلی تعجب اور بود رفتم روبمو به اون طرف اتاق گذاشتم اتاق بزرگی بود و سرم طرف تخت کردم عکس اون روانی بود ولی جذاب بود رفتم سمت حمام نگو که انگار از طلا ساخته شد از حمام و هیچ شیشه نبودی و ناراحت بیرون امد که یهویی اون روانی رو دیدم سکته کردم گفتم بهش
ساناز:سکتم میدی تو یهویی ایستادی دم در حمام چته تو دیونه یی
ساواش:برات زود نیست بری حمام هنوز کاری نکردیم و فکر فرار از سرت دربیار خانم
باخشم بهش نگاه کردم گفتم
ساناز:خفه خون بگیر بی حیا و قرار نیست کاری کنیم وقرار نیست تو زندان زیاد بمونم
که اون منو بخودش قفل کرد و هرچی هولش میدم ولم نمیکنه و با موهام بازی میکنه میگه
ساواش:تو واقعا خیلی دختر لجبازی و زبون دارزی میدونی من از چنین دختریا خوشم نمیاد ولی تو نمیدونم برام جادو درست کردی که اینطوری بزور بی میله خودت اوردمت پیشم
وسعی میکرد منو بوسه که من داد زدم
ساناز:ولم کن روانی ولم کن چته تو ولم کن
که در شروع به زدن شد وگفت کیه
یه زن میان سالی بود انگار خدمتکار بود
خدمتکار:اقا ناهار امادست بیاین
اونم با مهربونی گفت
ساواش:باشه گلپری خانم
ودر بسته شد و ولم کرد گفت
ساواش:ناهارتو بخور ظهر خیلی کار داریم باید انرژی بگیری
ساناز:بی حیا
خندید گفت
ساواش:بی حیا بی حیا نکن دختر راستی فکر فرارم از سرت در بیار قرار نیست بری بیرون از پذیرایی و ناهارتو میخوری مثل ادما میای تو اتاق
ساناز:نه والله امری دیگری ندارید ها چی فکر کردی خدمتکارتم یا از این ج.ن‌.د.ه ها که میاری ها
ساواش:نمیدونم معلوم میشه وقتی ناهارتو خوردی امدی بالا
ساناز:روانی خر بیشور
و رفتیم باهم پایین نگو که سفره از اینجا تا اخر پذایری بود تعجب کردم نشستم که همه مردهای گنده که تو حیاط بودن امدن رو سفره نشستن و شروع به خوردن کردن چهارتا خدمتکار با گلپری خانم که گفتم ساناز:بیان شما هم با ما بخورید
گلپری خانم:نه خانم شما بخورید ما تو اشپز خونه میخوریم
ساناز:نه بیان بیان دیگه
ساواش:بیان خانم گلپری
ومیان و یه دختر که جوانه به من نگاه میکنه خیلی تعجب اور بود میخواستم بخورم که تو گوشم گفت
ساواش:بخور خیلی ظهر کار داریم
من ترسیدم بزور غذا از گلوم میاد پایین ولی بهش نشون ندادم که من گفتم
ساناز:رفتم اب بخورم
ساواش:اب اینجاست کجا میری
ساناز:لیوان بیارم اشپز خونه
گلپری خانم:بشنید من بیارم
ساناز:از سفره بلند نشید من میارم
که رفتم اشپز خونه خیلی بزرگ بود دنبال چاقو بودم دفاع از خودم که چاقو تیز بود بردمش قایمش کردم و لیوان برم رفتم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.