سرنوشت دو مزه : عنوان

نویسنده: marziehsoldier

ᑭᗩᖇT_۷<!--/data/user/0/com.samsung.android.app.notes/files/share/clipdata_240926_235536_112.sdoc-->
که من دستشو ول کردم رفتم وقتی وارد پذیرایی شدم اون دختر جوانه ایستاده بود و انگار با نفرت بهم نگاه میکرد که ساواش از پشت امد که اون به ساواش نگاه کرد میخندید انگار خوشحال شد که من ایستادم بهش نگاه کنم که ساواش گفت

ساواش:پریسا برو صبحونه بالا رو بیار پایین و سفره امده کنید ما پایین صبحونه میخوریم

وفهمیدم اسمش پریساست

وبا خوشحالی جواب داد

پریسا:باشه در خدمت

و من تو فکر رفتم این دختره چشه نه عاشق ساواشه و از من متنفر باید مواظب باشم کاری بدی برای من نکن که روی صندلی سفره نشستم و ساواش پیش امد که برام چشمک زد واقعا اون ادم خیلی پروی و چشمکش ادمو مست میکنه که گفتم بهش

ساناز:پرو نشو ها

ساواش:چته تو فکری چیزی شده

ساناز:نه فقط به این دختره فکر میکنم

ساواش:کدوم دختره

ساناز:پریسا

ساواش:پریسا دختر خانم گلپری

ساناز:دخترش واقعا اصلا شبیه مادرش نیست به قول تو ذاتن

خندید گفت

ساواش:بله راست میگی تو زود ادما رو میشناسی ها

اون یه ج.ن.د.ه باز میخواد فقط با من یروز تو تخت

بخوابه و من بخاطر مادرش گذاشتم

ساناز:بله ادما رو از یه نگاه میشناسم و تو منحرف هم از یه نگااه میشناسمت ارع فهمیدم دوست داره و ازم متنفره ترسیدم کاری بدی برام من انجام بده

خندید ولی بعدن داد زد

ساواش:غلط میکنه که گفت این دوست داشتنی نیست یه فقط رابطه یی ج.ن.س.ی عشقم من واقعا عاشقتم

ساناز:اره خیلی واضح چقدر عاشقمی منحرف

که اون محکم خندید و از کارش خندم امد که یه دختری ۱۶ ۱۷ سالش امد مربا قهوه و پنیر نان تست و... گذاشت و رفت که من به ساواش گفتم

ساناز:کی

ساواش:خواهر پریسا خیلی با ادب شبیه پریسا نیست اسمش میتراست

یادت دختر عمویی کوچیکم افتادم که خیلی دوستش دارم اسمش میتراست

ساناز:اهان

وشروع به صبحونه خوردن کردم که صبحونه ام تمام کردم میخواستم برم بالا که ساواش گفت

ساواش:منتظر باشه باهم میریم

ساناز:اوکی زود باشه

که زود بلند شد رفتیم بالا رو پله ها بودیم که اون دستشو رو کمر گذاشت و شروع کرد منو رو لپام بوسیدو ادم زیر گردم بو میکرد که داد زدم

ساناز:بس کن منحرف بس کن قرص رابطه ج.ن.س.ی میخوری اول صبح اونقدر انرژی داری

که اون صورتش از گردم اورد بیرون محکم خندید که گفت

ساواش:نیاز نیست بقول تو من منحرف مخصوصا بدنت منو منحرف میکنه

ساناز:بی حیا

که به در اتاق رسیدم رفتم تو و سرم پیش در حمام برد که اون رفت سمت کمد که سرم برگشتم که دیدمش داره لباسشو در میاره که من داد زدم چشمام بستم

ساناز:این مسخره بازی چیه میدونی از این کار متنفرم ها میدونی

ساواش:میدونم ولی باید عادت کنی چند روز دیگه

ساناز:منظورت چیه عادت کنم

که امد منو از کمر کشوند سمت خودش که کم کم چشمام باز کردم و لباسشو پوشیده بود منحرف داشت میخنید که منو محکم رو لپام پوسید رفت بیرون نفس راحتی کشیدم نشستم به پالکن نگاه میکردم که اون ناصر یه راننده گنده رفتن تو ماشینی که منو اورد سوارش شدن و رو تخت نشستم گریه گریه میکردم ویاد بابام میترا افتادم کاشکی میشه صداشون شنید

ساواش

میرم خونه ساناز دلم میخواد خانواده زنم بینم و شناسنامه ش ببریم چه خب میشه بلیط پرواز گرفتی

ناصر:بله همه چیزم همه ادماست اقا یه چیزی بگم منظوری به دخالت ندارم

ساواش:بگو مشکلی نیست تو همه چشیم میدونی

ناصر:چرا این دختر لجباز زبون دراز ها تو از چنین دخترایی خوشت نمیاد خیلی دخترا دست بوستن مجبور نیست باهاش ازدواج کنی تا باهاش خوشبگذری حتی تجاوز یا از هوش بره کافی چرا

ساواش:من عاشقشم قلبم دوزدید قلبم نمیدونم فقط اون میخوام و اون نمیزاره دستش بزنم حرام و ازم متنفره میشه من نمیخوام ارم متنفره بشه خودش بام ازدواجم نمیکنه ولی مجبورش میکنم اینجا اون شبیه هیچ دختری نیست که شناختمشون

ناصر:اهان

نیم ساعت

ناصر:رسیدم فرودگاه یک ساعت اونجایم اقا

ساواش:خب

یک ساعت بعد

ساواش رسیدم و یاد ساناز افتادم خیلی دوست داشتم بام بود خوش میگذشت و دعوا میکرد و لجبازیاش و بخندم روش

ناصر:بردار ساناز یوسف

که گفتم دو مرد بیارنش تو و در ببند و سلاح رو کمرش بزارن

که اوردنش تو و دختری ما رو دید رفت پشت یه مرد و یه زنی که خیلی شبیه ساناز بود مادرش بود ناصر بهشون گفت

ناصر:برید تو ایشون همسر اینده دخترتون ساناز

خندیدم

همه شروع کردن دنبال گشتن شناسنامه ساناز که

گفتم بهشون

ساواش:واقعا عجب دختری دارید لجباز و زبون داراز و تنشو نمیفروشه

که پدرش شروع به گریه کردن کرد

ساواش:چقدر رویا دوست داره بهش گفتم اگه بام ازدواج نمیکنی رویا دست ناصر به ناصر اشاره کردم تجاوزش کن که دادش میخواست منو بکش اگه نگرفتنش که محکم محکم گرفتنش که اون چاقو روم بلند کرد و گردم نشون داد ببینید ببنید چکار کرد

که مادرش داد بیداد کرد و تو گوش گفتم بهتر ساکت باشی چون تو ج.ن.د.ه بازیتو به شوهرت نگفتم منظورم پدر زنم که یکی از مردم شناسنامه رو پیدا کرد و بهشون گفتم بهتر به پلیس نگید چون دختر رویا روش تجاوز میشه و روبه برادرش کردم گفتم ولگرد زیادی نکن و میدونم چکار با ساناز میکنی که تلفن باباش به زنگ شد

ساناز

اشکم پاک کردم تلفن دیدم اها تلفن که مستقیم شماره بابام گرفتم لطفا بابام جواب بده لطفا که جواب داد بهش گفتم

ساناز:بابا من دوزید شدم لطفا مواظب رویا باشید لطفا اون ادمه روانی فقط میخواد به تنم دست بزنه اما میریم نمیذاشتم

که یهوییصدای ساواش امد که ترس منو خورد

ساواش:عشقم میخوایی پلیس خبر بدی بابات خبر داد ولی منصرف شد میترسید ناصر به خواهرت ت.ج.ا.و.ز کن

ساناز:ساواش که به خانواده ام اسیب رسوندی میکشتمت میکشمت فهمیدی

ساواش:عزیزم نترس به رویا نه اما یوسف ترو مثل سگ اذیت میکرد سگش میکنم برات میکشمش

یاد اذیت کردنای یوسف افتاد شیطان بهم میگفت بهش بگو بکشش اما داد زدم نه که صدای تیر امد نه نه

ساواش:نترس چیزی نشد صدا گوشی بود

نفس راحت کشیدم و قطع شد نعلت بهت ساواش ازت متنفرم داد زدم

ساواش

من تلفن این پریسا رو میشکنم و این دختر زبون دارز یکم سرشو میشکنم که بهشون گفتم

ساواش:بهتر فرار کنید همه سیم کارتا بندازید اگه به فکر رویاید نترسید من دختر به هلال زنمش میکنم بعد بدن نرمشو دست میزنم

که رفتیم از خونه زدم بیرون بریم خونه پرواز امادست بله <!--/data/user/0/com.samsung.android.app.notes/files/share/clipdata_240927_000021_420.sdoc-->
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.