سرنوشت دو مزه : عنوان

نویسنده: marziehsoldier

ᑭᗩᖇT_10

ساناز

رفتم پیش اینه به خودم نگاه کردم خیلی کبود بودم و گفتم باید کاری

کنم که تو اینه اریش بود حتما میترا مرتب کرد دختر خوبیه مثل

پریسا جنده نیست

و رفتم حمام کردم که وارد حمام شدم و یاد سرنوشتم افتادم از

کودکیم تا الان که من تو خونه سیاوشم دوش روش کردم ایستادم تا

وان پر بشه که پر شد و رفتم و شروع فکر کردن کردم الان من چرا

اینجام چرا اجازه دادم لیسم بزن باید قوی باشم اون فقط خواستش

میگیره ازم خسته میشه تا اخریی حمام فقط فکر میکردم

بعد یک ساعت

از حمام در امد و لباسم پوشیدم تا خشک شدم که کبود های گردنم

قایم کرد و خودمو اماده کردم رفتمَبیرون که روی پله ها فکر میکردم

و پریشان بودم که یهویی سیاوش پرید روبه رو که از ترس نزدیک بود

بیفتم و منو گرفت که من زود ازش جدا شدم که گفت

سیاوش:چته خوبی

ساناز:به تو ربط نداره

که یه چیزایی گفت که من از پله ها زود زود امدم پایین و رفتم تو

حیاط که اون امد پیشم گفت

سیاوش:چته برگشتی انگار قاتلی چیزی شده

ساناز:من همون ادمیم تغییر نکردم ولی کنترلم برگشت پرو نشو

سیاوش:اهان ولی خب شب عروسی کنترل دیگه دست تو نیست

ساناز:من نمیخوام با تو ازدواج کنم راستش هم من میرم بازار نه

باخاطر انگشتر لعنتیت فهمیدی میرم برای خرید لباس برای خودم و

نمیخوام حتی انگشتر ببینم

سیاوش:خب خب پس نمیخوام معلم بشی راستی میترا دختر عموت

خیلی دوست داری تو پارک و گردشاتون و باید انگشتر که تو برای منی

رو بپوشی

که وقتی اسم میترا رو اورد حس کردم سیخ وارد قلب شد که اون

سوار ماشین شد و من از ترس ناچاری سوار شدم

و از عمارت رفتیم بیرون که ۲۰ دقیقه از خونه دور شدیم و من و اون

ساکت بودیم اون اهنگ گذاشت که من به بیرون از شیشه نگاه کردم

فهمیدم که تو شهر خودم نیستم و راه همه ش به فکر خودم و پدرم

میترا و اینده بودم ساعت دیدم که نزدیکا ۸ نیم شب بود که سرم از

بیرون در اوردم و نفس راحتی کشیدم که شیشه رو بست که من با

عصبانیت رومو بهش برگردنم و گفتم

ساناز:چرا شیشه رو بستی میخوام نفس بکشم

سیاوش:بزار از این جا رد بشیم بعد

که من با عصبانیت اوردمش پایین که منو اون لجباز بودیم که اخرین

باری که اوردمش پایین که اون بردش بالا که حواسم به یه مرد افتادی

یجوری نگاه میکرد که من از لجبازیم کم اوردم و گذاشتمش ببند

سیاوش:اها چی شد از لجبازیت سر انداختی ها

ساناز:به تو ربط نداره هیچی

که من با اخم با قیافه سنگین نگاش میکردم که بعدش یه اهنگی

گذاشت که حالم خیلی خب کرد که شیشه ها اوردم پایین داد زدم که

اون سرم اورد داخل خندیدم که موهام مرتب کردم و که بعد ماشین

پارک کرد امدم بیرون باورم نمیشه که این بازار بود چقدر شلوغ که

نگو که سیاوش دستم گرفت احساس غریبی میکردم که باهاش راه

میرفتم همه بهم اون نگاه میکردن که از دخترا نگو چقدر به سیاوش

نگاه میکردن که من گفتم

ساناز:سیاوش چرا همه بهمون نگاه میکنه

سیاوش:خب صدرصد تو قرار همسر سیاوش اریا بشی که نصف دخترا

از تو حسودی میکنه قدر خودتو بدون

که من پوز خندی زدم

ساناز:اره واقدر خودمو باید بدونم چون من زیبام و همه پسرا بهم

نگاه میکنه

که اون با خشم به من نگاه کرد گفت

سیاوش:کی میخواد نگاه کن تا چشاشو از جاشون در بیارم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.