سرنوشت دو مزه : عنوان

نویسنده: marziehsoldier

ᑭᗩᖇT_11

ساناز

اونقدر دیدوید به یه خیابونی رسیدم که انگار یه جشن داشت که

تاریک بود و ترس تمام وجودمو گرفته بود که دو پسر مست از دور دید

که فرار کردم و تو یه جای بست رسیدم که پسر مست پشت بودن که

امدن گفتن

پسرای مست:اوخ چه زیبایی هو کی تو رو اورده اینجا خیلی خوردنی

و نگو اندامت و چشمای عسلیت فقط صورتو ببینم

که من ترسیده بودم میخواستن بیام سمتم دستم بزن

که من تحدیدشون میکردم داد میزندم فایده نداشت که نزدیکن بودن

که چشمام بستم که دیدم یکی اونا رو کتک حسابی بهشون داد و روبه

من کرد که فرار کردن که صورتشو قایم کرده بود مثل من که چشمای

ابی جذابی داشت اوخخ نگم چقدر جذاب بود که گفت

چشم ابی:کی ترو اورده اینجا حتما راحت گم کردی مواظب خودت

باشه اینجا امان نیست

که من مات به چشماش نگاه میکردم که اون دستم گرفته بود وقتی

انگشتر دید دستم ول کرد رفت که من یکمی به اون نگاه میکردم

دوست داشتم بهش بگم وایسا که رفت و پشتم اون روانی سیاوش

دیدم

سیاوش:خدای نرفت اون طرفای که مست اونا میرن برم خودش

راهشو نمیدونه که رفتم به اونجا رسیدم خداروشکر دیدمش که ناصر

امد دنبال با ماشین که به اون طرف نگاه میکرد که رفتم پیش داد

بیداد کردم اما انگار یه چیزی شده بود که ساکت مونده بود که ناصر

امد سوار ماشین شدیم و داد میزدم اون بیخیال که حس کردن یه

چیزیش شد اون زبون دراز تا الان ساکت نمیوند که نزدیک عمارت

بودیم رفت ماشین تو که پیدا شدم بازم داد زدم روش که تنبیه ش

کرده بودم و اخر حرفش بود تمام میخوام برم اتاقم که من داد زدم

برو برو اتاقت اون بیخیال رفت

ساناز دیدویدم زود سمت اتاقم زود که اتاقم قفل کردم خودم تو اینه

نگاه کردم وای یاد چشم ابی افتاددکه روبه روی اینه خجالت کشیدم

که زود پریدم رو تخت و اون همجای زندگیم میدیدم اوخ انگار دلبری

اون بودم که گرسنه ام بود اما تنبیه سیاوش که من تا فردا هیج

نخورم میتوانستم برم اما نمیخواستم لحظات خاصم صرف روانی ببرم که خوابم برد که فقط به اون فکر میکردم انگار همه حواسم برده

بود

صبح ساعت ۹ تمام

که یکی حس میکردم اتاق باز میکردم که کم کم چشمام اون ادمه که

منو مست خودش کرده بود دیدم که زود از تخت پریدم که میترا بود

که وسایل دیشب که خرید بودیم همه چیزو تو کمد میز اریشی مرتب

کرده بود که من خودم درست کردم و داشتم میخندیدم که میترا گفت

میترا:اقا گفت صبحونه ناهار نمیخوری تا شب و بیرونم نمیری و گفت

از کاری فرار بی فرار دست بردار

ساناز:به اقات بگو میدونم لعنت بهش از ته دلم ازش متنفرم منحرف

هوس بدن

که رفت و خندم پاک کرد که من رفتم صورتم شوستم اینا یاد اون

افتادم اوخ چقدر اون ادم خاص بود کاشکی دوبیار بینمش تو زندان

سیاوش که نمیشه که با امید رفتم طرف بالکن به اون فکر میکردم

که سیاوش متوجه من شد و نگام میکرد که من بی توجه به ادمی که

چشماش مثل سیخ قلبم گرفته بود بهش فکر میکردم

سیاوش

این دختر یه چیزش هست از دیروز تا الان باید دوربین اون خیابون

ببینم ببینم چی شده که این دختر اینطور تغییر کرد و حتی لجبازی

میکرد با من الان اصلا اینطوری نیست یه چیزیش شده

ساناز:به دستم نگاه کردم و یادم افتاد چطوری کمر گرفته بود و

چشمای اسمانیش رو به روم بود که جیب دیدم اوخ شربت رو باید

قایم کنم زود قایمش کردم جای که کسی نمیتونه پیداش کنه

بعد از ظهر

که خواب بودم که در محکم باز شد که از خواب پریدم اوخ چتون

نمیگن ادم خوابه اوخخ که چشمام باز کردم اون سیاوش روانی بود

که دستم محکم گرفت و منو از تخت بلند کرد که خیلی خشمگین بود

خیلی به سیم اخر زده بود که منو محکم از بازو هام گرفته بود که

حس کردم یکی از استخون دستام شکسته که داد زد

سیاوش:تو تو اون کوچه چکار میکردی ها

که من داد زدم که دستم خیلی درد میکرد

ساناز:دستم ول کن درد میکنه روانی چکار میکردم فرار میکردم که گم

شدم

سیاوش:دست درد میگیره اها گم شدی نه وا￾ من همه چیرو دیدم

که محکم تر دستم گرفت که من از درد اشکم امد پایین

ساناز:خب دیدی خب دیدی دیدی که میخواستم ازت راحت شدم و

درگیر ادمای مست شدم من از تو متنفرم تو فقط منو بغل اون ادم

دیدی امدی داد بیاد کردی من واقعا از اون ادم خوشم امد اون منو

نجات داد تو منو با خودت خفه میکنی ازت متنفرم

که دستم ول کرد و گلدان زد شکست که داد زد

سیاوش:خوشت امد چه خوب ولی برای اون نیستی برای منی اوکی

که در محکم زد قبل رفتش گفتم

ساناز:راستی با توی اما فکر با اونه فهمیدی محکم در پشت درش

بستم که با عصبانیت داد پریدم ازت متنفرم که من چند چیزی رو تو

اتاق شکستم و نشستم رو تخت گریه کردم اون اولین بارم میبینم

عصبی اینطور ولی یه کاری میکنه خدای کار بدی برای من نکن  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.