سرنوشت دو مزه : عنوان

نویسنده: marziehsoldier

ᑭᗩᖇT_12
ساناز
از خواب بیدار شدم و بلند شدم رفتم پیش اینه که از گریه چشمام پف شدن که صورتم شستم و رفتم پایین احساس گرسنگی کردم که رفتم برای خودم قهوه با شیر درست کردم و یه چند تا لقمه هوا خیلی بیرون خب بود یه نفس راحتی کشیدم و شروع به نوشیدن قهوه ام کردم من به اسمان و زیبایش نگاه کردم خیلی دلنشین بود و یاد دعوای منو سیاوش و اون ادمی که نجاتم داد و همه چیزی که من گفتم بزار یکمی از این لحظه خوشحال شدم شاید فردا بد باشع این لحظه وجود نداشته باشم و همه چیرو فراموش کردم و قهوه ام خوردم و لیوانم شستم دویدم پیش ماه و شروع به نگاه کردنش کردم و نشستم روی چمن خیلی جذاب سرد بود که من نشستم و نگاهش کردم شروع به رویا کردن که احساس کردم کسی از پشت داره میاد که من بیخیالش شدم و شروع به نفس کشیدن کردم که خوابیدم رو چمن و بعد کم کم چشمام باز کردم که سیاوش داشت بهم نگاه میکرد که زود بلند شدم خندید و من بیخیالش شدم و سمت بالا نگاه کردم نزدیکای نیم ساعتی بیرون بودیم بدون حرف بدون دعوا که گفت
سیاوش:از هوا لذت بردی
ساناز:اره اگه تو نبودی بیشتر لذت میبردم
سیاوش:لذت بره عزیزم چون قرار از یک هفته دیگه با من باشی
ساناز:نه والله ههه خیلی خنده دار
که اون خندید منم بلند شدم میخواستم برم که و دستم گرفت کشوند سمت موهام بهم بود موهام درست کرد و رو لپ بوسم کرد تو گوشم گفت
سیاوش:تو واسه منی پس اونی که بهش فکر میکنی دست بردار
که من مستقیم ازش جدا شدم و با خشمگین شروع به نگاهش کردم که زود رفتم داخل تو اتاقم و دوست داشتم داد بزنم که همه که خوابن بیدار کنم که در رو بستم و قفلش کردم
ساناز
صبح شد از خواب بیدار شدم سرم خیلی درد میکرد که بلند شدم رفتم حمام کردم حوله رو خودم بستم بیرون رفتم هوا عالی بود موهام شسوار زدم و رفتم سمت کمد یه دست لباس جذاب در اوردم پوشیدم رفتم سمت اینه موهام شونه کردم و یکم اریش زدم روی پله ها بودم که درحال پایین امدم که سیاوش دیدم خندید گفت
سیاوش:صبح بخیر چه خوش تیپ شدی
ساناز:صبح شما هم بخیر من همیشه خوش تپیم صبحونه هنوز اماده نشد خیلی گرسنه ام
سیاوش:چند دقیقه اماده میشه راستی بیا بشین کارت دارم
ساناز:چه کاری
سیاوش:بیا بشین
نشستم رو مبل که اون یطوری نگام میکرد
ساناز:خوب بفرما چرا این طوری نگام میکنی
سیاوش:امروز مهمون داریم میخواد بیاد
ساناز:چه خب یعنی یه ج.ن.د.ه میخواد بیاد پیشت
سیاوش:نه جانم چه ج.ن.د.ه میخوان برای عروسیمون اماده کنن
من درحال اب خوردن بودم وقتی گفت عروسی خفه شدم
سیاوش:چته نوشش امد سمت رو کمر زد خوبی چته
منم داد زدم گفتم
ساناز:ولم کن نزدیکم نیا فهمیدی چه عروسی تو مستی ها کی میخواد بیاد من که نمیخوام باتو ازدواج کنم راستی من میخوام با عشقم ازدواج کنم نه یه ادم هوس دار
که اون خون سرد گفت
سیاوش:خانواده ام عشقی دیگه نیست من عشقتم چون عاشقتم
امد سمت امد زیر گوشم بو کرد میخواست منو لیس بزنه که خانم گلپری امد منم داد زدم
ساناز:برو اون طرف چه خانواده ی چه چیزی بهت بگم من اونقدر بی ادب میشم باهاشون که نگو تو نه عشقمی نه چیزمی توومنو دوستم داری نه من
سیاوش:عاشقم میشی جانم سعی نکن چون مادربزرگم از اروم بودنت خوشش میاد نه عصبی بودنت سعی نکن رابطتو باهاشون خراب کنی وگرنه
میخواست چیزی بگه که گلپری گفت
گلپری:بفرماید صبحونه اقا اتاقا رو تمیز کردم برای خانواده مخصوص اتاق خانم بزرگ چون خیلی حساس
سیاوش:مرسی خانم گلپری بله مادر بزرگم میشناسی که گلپری رفت منم با خشم نگاهش کردم اونم داشت میخندید خندشم رو حرص بود میخواست حرف وگرنه اش ادامه بده که من رفتم سمت میز غذا خوری با استرس عصبانیت ترس مثل ندیده ها شروع بخورن کردم که اون نگام میکرد میخندید گفت
سیاوش:اروم باش غذا فرار نمیکنه و گرنه خانواده ات در خطرتن مخصوصا عزیز جونت میترا
وقتی اینو گفت حس کردم اتیش تو تنم وارد شد
سیاوش:پس اروم باش و قبول کن به سرنوشتت
ساناز:من این سرنوشت تلخ قبول نمیکنم میجنگم و باتو ازدواج نمیکنم و میترا رو از شر تو محافظت میکنم
سیاوش:اوکی میبینم و این شر نیست عشق وسرنوشت تلخ نیست شیرین
ساناز:اوکی نه بگیم سرنوشت دومزه
سیاوش:چه خوب سرنوشت دو مزه
که من شروع به خوردن کردم و که داشت نگام میکرد و میخورد میخندید میدونست عصبیم که منو زود خوردم فقط میخواست از قیافه ای نحصش فرار کنم که بهش گفتم
ساناز:بیا اتاقت کارت دارم نمیخوام پاتو تو اتاقم بزاری
سیاوش:اوکی میام
داشت میخندید منو با عصبانیتم رفت بالا
وارد اتاقش شدم بعد رفتم سمت بالکن به بیرون نگاه کردم که بعد از ۱۰ دقیقه حواسم به بیرون بود و هوا لذت میبردم یکی از پشت امد بغلم کرد که ترسیدم وقتی صداشو شنیدم فهمیدم اونه رفت زیر گردنم شروع به لیس کردن کرد خیلی منحرف انگار مشکل جنسی داره بعد هر دختری رو هم میزاره نسبتش ضعیفه شد کمکم دستش میخواست تو سینه ببره
که داد زدم
ساناز:ول کن منحرف اول صبح
سیاوش:چرا تو لذتمو خراب میکنی ها ولی تو نمیتوانی یروز لذتمو خراب کنی
ساناز:برای لذتت صدات نزدم تو رویات راستی تو به خانوادت گفتی اصلا میدونن کیم خانواده ام چطوری منو اوردی ها
سیاوش:نه ولی من حلش میکنم ولی تو همکاری کن
ساناز:من میخوام ازت فرار کنم یا همکاریت کنم
سیاوش:اگه میخوای میترا و خانواده ات سالم باشه همکاری
وقتی اینو گفت ضعیف شدم گفت حرفاشو میبیرم روز عروسی فرار میکنم راحت میشم
ساناز:اوکی همکاری برای میترا فقط فهمیدی
منو بوسید گفت
سیاوش:فدای قلب پاکت شم من تو خودت از چیزی که بدت میاد انجام میدی برای حفظ میترا
ساناز:حرفات میبیرم ولی یه شرط دارم
سیاوش:چه شرطی انشالله سخت نباش
ساناز:حق نداری به من نزدیک شی حتی بعد ازدواج
سیاوش:من نزدیکت نمیشم چون با رضایتت نزدیکت میشم مگه بهت نگفت بعد برات توضیح میدم چکار میکنی
منو بوسید رفت 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.

A PHP Error was encountered

Severity: Core Warning

Message: PHP Startup: Unable to load dynamic library 'zstd.so' (tried: /usr/local/php74/lib/php/extensions/no-debug-non-zts-20190902/zstd.so (/usr/local/php74/lib/php/extensions/no-debug-non-zts-20190902/zstd.so: cannot open shared object file: No such file or directory), /usr/local/php74/lib/php/extensions/no-debug-non-zts-20190902/zstd.so.so (/usr/local/php74/lib/php/extensions/no-debug-non-zts-20190902/zstd.so.so: cannot open shared object file: No such file or directory))

Filename: Unknown

Line Number: 0

Backtrace: