سرنوشت دو مزه : عنوان
0
3
0
15
ᑭᗩᖇT_14
ساناز
رسیدم میدونم سیاوش هم عصبی ایستاده بود پیش در حیاط که ماشین رفت که ناصر در باز کرد من و جک پیاده شدیم یجوریا از غیرت و حرص دادن سیاوش خوشم امده که زود امدم پیشش به جک گفت
ساناز:جک ایشون عموی من هستن سیاوش
جک:من میگم زیبایی از کی به ارث اوردی همون نسلتون همشون زیبا خوشکلا عموت انگار نیست دادشت
سیاوش:نه من..
حرفشو قطع کردم گفتم که سیاوش محکم دستم گرفت احساس درد کردم که گفت
ساناز:ببخشید ولی عموم نسبت به من غیرتی جک مواظب باش
جک خندید و گفت
جک:ببخشید عموش
که پیش در بودیم زشت گفتم
ساناز:بفرماید تو
که به میترا گفتم وسایلمو ببره بالا و از من تشکر کرد و رفت و سیاوش دست محکم گرفته
سیاوش
این دیگه کی چطوری حرف میزه زیبایی چرت بازیاش بزار بره من کار ساناز بلدم این دیگه کی
ساناز:گرسنه ام غذا امادست
سیاوش:کی ترو ندیدم گرسنت نبود ها
ساناز:غذا خوردم میشماری ها عمو
وکه خندید گفتم و من عصبی عصبی بودم
سیاوش:این کی عمو رو از چشات در میارم
ساناز:بریم تو برات تعریف میکنم در مورد اون شبی که فرار کردم و ازش خوشم میومد
وقتی این گفت اتیش تو وجود روشن شد که محکم دستش گرفتم گفت
ساناز:اخ چته روانی
سیاوش:چمه ها من امشب کارتو بلدم
ساناز:چه جالب میخوای چکار کنی
خندید رفت تو
ساناز:ببخشید دیر کردم جک من عموم حرف خاصی داشتیم گفت چطور اشنا شدید اینا
چطوری باهاش حرف میزنه دختر لوس گفتم یکم ازادی بهش بدم ولی پرو پرو شد
جک:اشنایمون از این جا بود...
حرفشو قطع کردم گفتم
سیاوش:من میدونم ولی چطوری همدیگر دید اینا
ساناز رو مبل نشسته بود و من رفتم پیشش نشستم تو گوشم گفت
ساناز:زشته حرفشو قطع کردی عمو
یه حرکتی انجام داد که بیشتر عصبیم کرد
و برام تعریف کرد چطوری همدیگر شناختن از روی چشمام اوخ تو این چشمات در نیارم جک خان
و چطوری ساناز نگاه میکنه ساناز چطوری ادا در میاره کی این بیبی فیس بره چکار کنم من
که رفتیم رو میز غذا خوری چطوری حرف میزنه ساناز تا حال اینطوری بام حرف نزده و چطوری میخوره و اون چطوری نگاش میکرد بیشتر عصبیم میکرد دوست داشتم خفه اش کنم اصلا نمیزاشت حرف بزنم که خوب تلفنش زنگ خورد مشکل براش شد رفت شکر
ساناز
امروز چه خوب حرص سیاوش در اوردم عمو?ولی الان شروع میشه دعوامون
سیاوش:بلند شو کارت دارم اتاق
ساناز:گرسنه ام میخوام بخورم میخوای بری برو
سیاوش:بلند شو گفتم یعنی بلند میشی فهمیدی
من با نگاه مغرورم گفتم
ساناز:بلند نمیشم میخوای چکار کنی
محکم من از دستم گرفت نتوانست بعد منو تو بغلش بلند کرد برد من داد بیدا اخر خیابونشو رسید و منو رو تختش گذاشت اتاق قفل کرد وای بیشتر از همیشه ترسیدم بازی کردن با سیاوش بدترین تصمیم زندگیمه
سیاوش:پس من عموتم مگه نه
با اینکه ترس کل وجودم برده با خنده گفتم
ساناز:خب تو بزرگتر از منی صدردصد میخوام بهت بگم عمو
امد سمت خیلی به من نزدیک شد گفت
سیاوش:قبلا چرا نمیگفتی عمو ها
پا رو پا گذاشتم گفتم
ساناز:خوب قبلا جک ندیده بودم راستش
اون عصبی شد و یه چیزی گرفت محکم انداخت سمت در
سیاوش:بازم میگه جک جک
که خندم گرفت ترس
که منو از لپام گرفت به چشمام نگاه کن به چشماش نگاه کردم ترسم وجودم کامل گرفت
سیاوش:چی تو چشمام میبینی
ساناز:هیچی جز خشم و هوس بودنت نسبت من
که محکم دستش زد به دیوار و اهن تخت که ازش خون در امد من خیلی ترسیدم اون موقع
سیاوش:من عاشقتم دختر عاشقتم چرا نمیخوای بفهمی ولی اگه زنم شدی قرار نیست جک مک باش چون تو گفتی من ج.ن.د.ه نیستم ها
که من عصبی شدم و داد زدم
ساناز:جک فقط رفیقم فهمیدی گوه هم زیاد نخور داد زدم درو باز کن میخوام برم اتاقم اون در باز نکرد اونقدر داد زدم که صدام کل خیابون پر شد باز کن که صورتم قرمز شد که اون مستقیم امد اروم کن چون الان میدونه من چیزم میشه بغلم کرد به من اب داد در باز کرد فرار کردم رفتم اتاقم و درشو قفل کردم
و گریه کردم چراغ ها رو خاموش کردم و گریه اونقدر گریه کردم که نمیدونم چطور خوابم برد