سرنوشت دو مزه : عنوان

نویسنده: marziehsoldier

ᑭᗩᖇT_15
ساناز
نور افتاب منو بیدار کرد وای سرم چقدر درد میکرد رفتم سمت اینه به خودم نگاه کردم از گریه چشمام پف شدن ساعت دیدم اوف ۱۰ ساعت زود بلند شدم یه دوشی گرفتم لباسی پوشیدم خودم درست کردم رفت پیاده شدم
سیاوش
دیشب خیلی داد زد خیلی ترسیدم چیزش بشه بزور نفس میرفت خیلی نگرانش شدم امروز بخاطر شکم نیامد چرا اوه امد خانم صدا زد شه
ساناز:گلپری گلپری میترا برام قرص سردرد بیارید سرم درحال انفجار
میترا نیستش گلپری امد براش
گلپری:میترا نیستش خانم قرص میخواید شما که صبحونه نخوردید
ساناز:کو کجا رفت این دختر گرسنه ام نیست فقط چیزی میخوام سرم اروم بگیره
گلپری:الان براتون دمنوش درست میکردم زود خوب میشید
خندید دست گلپری گرفت
ساناز:ممنون گلپری خانم اگه شما میترا نبودید چکار میکردم
گلپری:این چه حرفی اقا سیاوش هستش
داد زد گفت
ساناز:هست ولی تو زندگیم معنی نداره
که رفت خودش امد رو مبل نشست اصلا به روم نگاه نکرد حتی سلام نکرد انگار حالش یکم بد بود و سرش گرفت گفتم
سیاوش:یه سلام چیزی بگو
ساناز:ساکت باش حالتو ندارم جدیم و سرم درد میکنه
که زنگ در خورد که من صدای گلپری کردم که اون نشنید
ساناز:صداش نزن الان من میرم درو باز میکنم
ساناز
کی ترو تحمل میکنه پادشاه روانی من تحملش میکنم
رفتم سمت در درو باز کردم با چه صحنه ای روبه رو شدم خانواده ای بزرگ روبه روی چشام بود
سیاوش:کی ساناز کی درو زد
امد سمت و گفت
سیاوش:مادربزرگ کل خانواده که منو درو کامل باز کردم زن میانسال نه خودش پیره مادرم پیره امد جلو و دستشو سمت سیاوش برده وسیاوش دستشو بوسید و سیاوش منو اورد پیشش و دستش سمت کشید که من سلام کردم من دست بابام پدربزرگم نبوسیدم نه دست معلوم نیست کی
ساناز:سلام مادربزرگ سیاوش خوبی کلا بگم کل خانواده خوبن که یه دختر خوشکله ورجکی با یه پسر بامزه امدم سمت دختره گفت
دختره:سلام خوبیم زن دایی
پسره:سلام خوبیم زن عمو
و پرید روی سیاوش شروع کردن بوسید ماچ که یه جوانی امد گفت
جوانه:عجبا دادش زن دادشمو که خیلی کوچیکه
که سیاوش با اعصبانیت بهش‌ نگاه کرد مادربزرگ هم
مادربزرگ:عجبا خیلی کوچیکه زیباست
ساناز:ببخشید من کالا نیستم که بگی کوچیک جذابه من انسانم
یه جوانی دیگه امد گفت
جوانه:پس زن دادش قویه زبون دراز
یه زنی امد گفت
زن:مادربزرگ زبون کوتاش میکنه
ساناز:کسی نمیتوانه زبونم کوتاه کن
که اون جوانه دست زد و سیاوش منو از دستم گرفت گفت
سیاوش:ساکت شو ساکت شو
ساناز:چرا ساکت شم
مادربزرگ:بزار حرف بزنه من از این دخترا خوشم میاد
منو رو لپم گرفت و رفت گلپری صدا زد گلپری امد دستش بوسید
گلپری:خوش امدی خانم بزرگ
مادربزرگ:بله به عمارت خودم برگشتم یه میز غذا خوردی خوب برامون درست کن
گلپری:چشم
و همه تیم فوتبال رفتن تو سالن نشست منم مثل غربیه ها تعجب کردم اوخخ خیلی داره حوصلم سر میره و شروع کردن به اشنایی مادرسیاوش فردا میاد با پدرش خواهرش با شوهرش دخترش امد وخواهر کوچیک مجردش هم امده دادش های دوقلو کوچیکش هم امدن با دادش متوسط پسر داره از زنش تلاق گرفت عمه کوچیک که ترشیدست اوفف خونه خیلی خوب شد واقعا انرژی گرفتم یه حس حال دیگه داره که خیلی خوشحال شدم
مادربزرگ:بیا پیشم بشین چی خسته شدی چون خونه پر
ساناز:برعکس تنهایی حوصلم سر میرفت از شلوغی خوشم میاد که خانواده محبت عشق باشه بیشتر دوست دارم
فرید دادش سیاوش:عزیزم زن دادش فکر نکن عشق محبت هست بعد پشیمون میشی
ساناز:نه مشکلی نیست عادتت کردم
مادربزرگ:چطور
ساناز:والله من تو جای که زندگی میکردم محبتشو دورغ بود که میخواستم ادامه بودم سیاوش پرید تو حرفم
سیاوش:ساناز یتیم خانواده اش مردن
ساناز:وقتی اینو گفت نمیدونم بخندم ناراحت شم نمیدونم
سیاوش:برای همین توی پرورشگاه که محبت نداره تربیت شد ولی خودش بزرگ شد و خودش کار کرد درس خوند بعد یکسال دیگه مدارکش میاد معلم میشه
کایا دادش دوم دوقلو سیاوش:افرین خوشکله از دخترای که با سرنوشتو میجنگن خوشم میاد
من بادخوشحالی پریدم
ساناز:منم چشمات منو خوشکل میبینن
کایا:تو که زیباترین چشم رو داری
که سیاوش یطوری به کایا نگاه کرد که منو ترسوند ساکت شد که پریسا امد گفت بفرماید صبحونه
اوخخ چقدر ازش متنفرم اوفف
که رو میز غذا خوری نشستیم اصلا گرسنه ام نبود مادربزرگ:چرا چیزی نمیخوری
ساناز:گرسنه ام نیست
سیاوش:مادربزرگ اینو نبین اگه گرسنه بشه نصف جهان میخوره ولی امروز سرش درد میکنه الان دمنوش گلپری میخوره خوب میشه
مادربزرگ:اره دمنوش گلپری خیلی خوبه پریسا براشون غذا میزاشت ولی چقدر ازش متنفر خدایش که انگار سیاوش فهمید بهم گفت
سیاوش:نگران نباش جلو جلو دستور دادم نترس
ساناز:خوب کاری کردی ممکن میترا و گلپری نگن ولی این شیطان کبرا بله
خندید گفت
پریسا:شیطان کبرا
بچه ها رو دیدم کمکشون کردم تا براشون نون تست لقمه درست کردم دادم و سیاوش یطوری نگام میکرد انگار فهمید من از بچه ها خوشم میاد مخصوص دخترا صبحونه تمام شد رو مبل های نشستیم نمیدونم خنده یی واقعی که میزنم یا مصنوعی بعد خواهر مجرد سیاوش گفت
ایسا:خوب شما چطوری باهم اشنا شدید و چند سالته
و خواهر که ازدواج کرده گفت
یلدا:دقیقا چطوری اشنا شدید
من و سیاوش چقدر دورغ که نگفتیم باید بری کلاس بازیگری
ساناز:17سالم و من دانشگااه بود وقتی اشنا شدیم بعد اولین دیدامون میخواست منو تو ماشینش بزن ولی حرفه ای بود نزد منم روش داد بیدا کردم و خودش خیلی مغرور بود گوش نداد رفت
بعد سیاوش پیشم بود داشت میخندید و منو محکم از کمر گرفت
ساناز:بعد از طریق ناصر ازم جستجو کرد اینا رفت جاکه کار میکنم فروشگاه کارم بود بعد فهمید رشته ام چیه اینا اول من دعواش کردم اینا بعد داد زد ساکت باش
بعد سیاوش تو گوشم گفت
سیاوش:عجب بازیگری تو با اینکه من روت داد نمیزنم تو داد میزنی از کی یاد گرفتی بازیگریت فکر نمیکردم با موضوع کنار بیای
ساناز:میله خودم نیست بخاطر پدرم و میتراست دوم من خیلی عاشق بازیگرم و سریال دیدنم ولی وقتی امدن اینجا اصلا سریال نمیبینم تو جرعت هم نداری روم داد بزنی
سیاوش:خوب با ایسا ببین ایسا خیلی به تماشایی سریال علاقه داره ازدواج کنیم برات گوشی و تلویزن میخرم
ایسا:دادش بزار ادامه بده ولی بهت نمیاد ۱۷ سالته انگار ۱۴ سالت
ساناز:گفت توو قرار معلم ابتدایی شی مگه نه
گفتم به تو چه
ایسا:یعنی خیلی جدی بود ها با این جذابیت دادشم
ساناز:بله گفت میخوام معلم پسر دادشم و دختر خواهرم شی یعنی معلم دخترت اسرا و پسر دادش احمد جیهان شم بعد از دعوامون اینا عاشق هم شدیم و یروز یهویی سیاوش امد خوستگاریم چون دوسش دارم قبول کردم و الان ۲ روز خونه هستم اتاقمون هم جدا هست
مادربزرگ:باری کلا
ایسا:چه جالب چرا تو این سن کم میخوای با دادشم ازدواج کنی
سیاوش پرید گفت
سیاوش:عشق میزاره حتی کوه بکنی
ایسا:چه ربطی داره دادش خوب دختر جذابه باید با سن خودش عشق عاشقی کن و ازدواج کنه
سیاوش محکم منو از کمر گرفت میدونستم داره عصبی میشه
سیاوش: مگه من چند سالم ها من جذابم هستم صدتا دختر ارزو منو دارن ولی من ارزو ساناز دارم
ایسا:اوکی دادش عصبی نشو
بعد از تحقیق کردناشون با من ۲ ساعت بود خداحافظی کردم رفتم اتاقم اوفف
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.