رویای بیداری : بیداری

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

بیدار شده بود .
نور روز آزارش می داد ، کمی بدنش را کش داد و نفس عمیقی کشید ، چشمهایش را باز کرد ، اما چیزی را که می دید باور نمی کرد.
اتاقش تغییر کرده بود!
چطور چنین چیزی ممکن بود ؟!
همینطور که روی تخت دراز کشیده بود داشت اطراف را به دقت نگاه می کرد ، همه چیز تغییر کرده بود!
با تعجب روی تخت نشست و چشمهایش را مالید ، شاید درست نمی دید!
اما با دیدن اتاق جدید بیشتر و بیشتر متعجب می شد!!
قاب عکسهای آویخته در گوشه و کنار اتاق او را با افرادی غریبه در یک قاب نشان می داد ، و او هاج و واج به اطراف نگاه می کرد.
طولی نکشید که درب اتاق باز شد و خانمی میان سال وارد شد و تقریباً بی توجه به او شروع به مرتب کردن اتاق کرد و یکسره مشغول صحبت کردن با او و خودش بود!
همان زن داخل قاب عکس بود!
که با صدای بلند آن خانم به خود آمد:
مگر با تو نیستم ؟! 
(سروش) کمی خودش را جمع و جور کرد و پرسید: چی گفتی ؟
خانم گفت: پاشو صبحانه ات را بخور و برو به پدرت در حیاط کمک کن ، امروز روز تعطیل است و او می خواهد باغبانی کند و حیاط را مرتب کند ، . . .
و سروش داشت فکر می کرد که خانه آنها آپارتمانی بود و اصلا حیاط نداشت!
از روی تخت بلند شد و مثلا تختش را مرتب کرد و در حالی که به سمت درب اتاق می رفت آن خانم را دید که متعجب به او خیره شده بود!
از اتاق که خارج شد راهرویی در مقابل اش دید که درهایی به اطراف باز می شد و با دیدن یک پادری در مقابل یکی از دربها با خودش فکر کرد که حتما آن اتاق سرویس دستشویی است و درب آن را باز کرد و آرام سرش را داخل برد تا مطمئن شود ، بله حدسش درست بود ، قبل از ورود به اطراف راهرو نگاه کرد و جلو درب اتاقی که خارج شده بود همان خانم را دید که به او نگاه می کرد ، پس سریعا وارد سرویس شد و درب را پشت سرش بست!
نفسش بند آمده بود ، شیر آب را باز کرد و آبی به سر و صورتش زد و در آیینه خودش را نگاه کرد ، حتی به خودش هم مشکوک شده بود!
نمی توانست شرایط را درک کند ، آخر او اینجا چه کار می کرد ؟!
کم کم داشت روز قبل را به خاطر می آورد که سر موضوعی نه چندان مهم با مادرش دعوا کرده بود و هنگام رفتن به اتاقش با صدای بلند گفته بود: 
کاش هرگز بچه شما نبودم!!
و درب اتاق را محکم به هم کوبیده بود و قفل کرده و دیگر به ضجه ها و فریادهای مادرش توجهی نکرده بود!
و ناگهان از فکر اینکه نکند حرف و آرزویش تعبیر شده باشد بر خود لرزید.
نکند خانواده اش عوض شده باشد ؟!
سریعا از سرویس بیرون آمد و به سمت دیگر راهرو رفت ، مادر جدیدش داخل آشپزخانه اوپن بود و او را به صرف صبحانه دعوت کرد ، و او با قدمهای متزلزل به سوی او می رفت ، 
کنار میز صبحانه نشست و از مادر پرسید: آن عکس های داخل اتاق را چند وقت پیش گرفته ایم ؟
مادرش با کمی تعجب در حالیکه مشغول کارهایش بود شروع به توضیح دادن در مورد تک تک عکس ها شد که کجا بوده اند و در چه حالی بوده‌اند که آن عکس ها گرفته شده است ، و گویی او از ابتدا در این خانواده به دنیا آمده و بزرگ شده است!
ولی پس خانواده قبلی اش چه شده ؟!
آنها در چه حالی هستند ؟! 
و سوالها درون فکرش رژه می رفتند ، و هیچ جوابی برایشان پیدا نمی شد!
خوراک از گلویش پایین نمی رفت ، یکی دو لقمه به زور خورد و مادرش او را به سمت حیاط راهنمایی کرد ، و آن جا مردی را دید که تاکنون ندیده بود!
و حالا گویا قرار بود به او پدر بگوید!
با خودش فکر می کرد این چه آرزویی بود که داشته است ؟!
به پدرش نزدیک شد و سلامی گفت و پدر جواب سلام او را داد و در حالی که قیچی باغبانی ای را به دستش می داد از او خواست تا در هرس کردن شمشادها به او کمک کند و داشت توضیح می داد که او چگونه باید این کار را انجام دهد و سروش خیره بر دهان پدر بر جای میخکوب شده بود!
شمشادها را هرس می کرد و فکرش به هر سوی پر می کشید ، سوالهای بی جواب دست از سرش بر نمی داشتند ، حالا چه می شد ؟؟
این وضع تا کی ادامه خواهد داشت ؟
آیا او دوباره پدر و مادر واقعی اش را پیدا خواهد کرد ؟
تکلیف این خانواده که او را فرزند خود می پنداشتند چه می شد ؟
و او خود را در دنیایی غریبه تنها می دید و فکر کردن به آینده او را به وحشت می انداخت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.