رویای بیداری : شبح سپید

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

ناهار حاضره ،
و او قلبش را پاره پاره یافت !
نوای زیبا چون پتکی قلبش را شکافت!
به سوی صدا برگشت ، بر بالای پله های ورودی منزل یک جفت دمپایی سفید را دید که رنگش تفاوت چندانی با ساقهایی که سوار بر آن بود نداشت ، نگاهش رو به بالا لغزید ، دامنی سفید و چیندار ، تاپی سفید و صورتی که در اشعه نور خورشید گم شده بود ، دستش را جهت جلوگیری از نور خورشید بر بالای چشمانش گرفته بود ، تتو ماری خوش خط و خال بر بازویش نقش بسته بود ، چه زیبا می نمود ، چرخی زد و چین های دامنش باز شد و به درون خزید .
پدرش جواب داد الان میایم و کمی بعد دور میز ناهار خوری نشسته بودند و سروش کنجکاوانه در پی شناختن او بود ، بار اول کمی پایش را جمع کرد و گمان می برد که اشتباهی روی داده است ولی بار دوم که پایش به او خورد حسابی گیج شد و از درون هیجانات و احساساتش فوران کرد و شرمی نا شناخته او را فرا گرفته بود ، تا حدی که جرات نمی کرد به او نگاه بیندازد ، تنها زمانی که ظرفها را جمع می کرد و به آشپزخانه می برد توانست از پشت سر نگاهی به او بیندازد و زمانی که به سوی میز باز می گشت چهره اش را دید ، . . .
لبخندی زیبا بر صورتش نقش بست و سروش سریعا نگاه خیره اش را از وی برداشت .
زمانی که جهت استراحت به اتاق هایشان رفتند سروش در بین قاب عکس ها به دنبال یافتن او بود ولی سر نخی پیدا نکرد .
ساعتها افکارش معطوف به او بود تا عصر هنگام که مادرش را در اتاق نشیمن تنها یافت ، به خود جرات داد و از او پرسید چرا شیما در عکسهای خانوادگی ما نیست ؟ مادرش با کمی مکث گفت : چون دختر داییت فقط حدود یک ماه است که برای رفتن به دانشگاهش به خانه و شهر ما آمده است ، و بالاخره سروش توانست آب دهانش را قورت بدهد .
حالا شب شده بود و زمان به کندی برایش می گذشت ، روی تخت دراز کشیده بود و دستهایش را زیر سرش قلاب کرده بود و به سقف خیره شده بود و چهره شیما از پیش چشمش دور نمیشد ، این که در اتاق بغلی اش او چه کار می کرد و آیا به او فکر می کرد یا نه او را آشفته می کرد .
روز قبل مادر واقعی اش فقط به خاطر این که او می خواست دوستش را به خانه بیاورد با او مشاجره کرده بود و حالا در شرایطی قرار گرفته بود که گویا ایده‌آلش بود ، دلیل این اتفاقات را متوجه نمی شد !
نیمه شب گذشته بود و بالاخره دستشویی را بهانه کرد و درب اتاقش را باز کرد ، که ناگهان شبحی سپید را در نیم تاریک راهرو دید که به سویش می آمد ، خشکش زده بود ، دست بر دهانش گذاشت و او را به درون اتاق برد و آهسته گفت : پس چرا نیومدی ؟ به دنبال جواب می گشت ولی گیج تر از آن بود که موقعیت را متوجه شود ، چون شکاری منگ در چنبره قدرتمند ماری خوش خط و خال جای گرفته بود و نفسش به سختی بالا می آمد ، میرم دستمو بشورم الان میام ، از اتاق خارج شد و سروش به خواب رفت .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.