رویای بیداری : مرگ سیاه 

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

سر و صدا بالا گرفته بود و داد و فریاد از هر سو به گوش می رسید .
هنوز متوجه اوضاع نشده بود که لگدی به پایش زده شد و شخصی نور چراغ قوه پیشانی اش را بر صورتش انداخت و پرسید : زنده ای ؟!
صدای شخص دیگری را شنید که می گفت : عجله کن وقت نداریم حتما مرده بیا !
و هر دو با عجله از او دور شدند .
خودش را کمی جمع و جور کرد و نشست .
نور چراغ هایی را می دید که به سوی درب خروجی تونل می دویدند و فریادهایی را می شنید که خبر از اوضاع بد می دادند .
ناگهان آدرنالین در رگ هایش پمپاژ شد و سریع از جای برخاست ، سرش به سختی به سقف برخورد کرد و در لحظه از اینکه کلاه ایمنی سرش بود خوشحال شد .
دست برد و چراغ کلاه ایمنی را روشن کرد .
دود و گرد و خاک سیاه فضا را پر کرده بود .
از حفره ای که در کناره تونل بود به بیرون خزید و حیران به دنبال افرادی که می دویدند شروع به دویدن کرد .
در هیاهوی مرگ و زندگی چهره‌های سیاهی را می دید که فقط چشمانشان رنگ زندگی داشت ولی ترس در آن موج می زد .
در مسیر تونل چندین تن دراز به دراز افتاده بودند و سوختگی های شدید بدنشان گواهی می داد که قطعا مرده بودند .
نا باورانه به دنبال زندگی می دوید ،
تنه ای خورد و نقش بر زمین شد و یکی دو نفر هم بر رویش افتادند ، صحنه عجیبی بود ! اصلا باورش نمی شد که چگونه وسط چنین ماجرای هولناکی گیر افتاده است .
بالاخره خود را از زیر دست و پا رها کرد و شروع به دویدن کرد تا به پشت انبوهی از جمعیت رسید که به هم فشرده می شدند و هر یک برای نجات جانش تقلا می کرد .
از کمی جلوتر چند نفر فریاد می کشیدند : هل ندید راه بسته است ! برید عقب هل ندید !
و سروش فهمید بیهوده می دویده است !
گویا انفجاری در معدن رخ داده است و راه خروج را مسدود کرده بود !
کم کم سرفه ها شروع شد و استشمام گاز متان زغال سنگ حالت تهوع ایجاد کرده بود .
حالا جمعیت کمی آرام گرفته بود ، گویی مواجه شدن با مرگ به آنان آرامش داده بود !
کارگران در کناره‌های تونل نشستند و شخصی که شاید مسول ایمنی بود شروع به صحبت کرد که دوستان آرامش خودتون را حفظ کنید ، از فعالیت اضافه پرهیز کنید تا اکسیژن کمتری مصرف کنید ، ما فعلا اینجا گیر افتادیم و راه خروج مسدود شده ، ولی خبر خوب اینکه همه اون بیرون می دونند که ما اینجاییم و مطمئن باشید الان دارند تمام تلاششون را می کنند تا راه خروج را برای ما باز کنند ، ازتون می خواهم به خودتون مسلط باشید و قوی باشید و شروع به سرفه کردن کرد و صدایش در همهمه گم شد .
نفر بغل دستی اش با صدای بلند گفت : بچه ها فعلا تنها مشکلمون افزایش گاز است ، پس سعی کنید سرهاتون را پایین نگه دارید و به دستورات گوش دهید ، همگی در یک صف قرار بگیرید و به نوبت از این لوله هوا تنفس کنید تا کمک برسه و بیاید سرشماری هم انجام بدیم .
به زودی سروش درون صف تنفس جای گرفته بود و به کندی به پیش می رفت .
هر یک چند ثانیه ای دهانش را بر لوله اکسیژن می گذاشت که به طرز حیرت آوری در میان آوار سنگ تقریباً سالم مانده بود و تنها منبع ورود اکسیژن به داخل تونل بود و او با خودش فکر می کرد اینجا دیگر کجاست که او بیدار شده است ؟!
سرعت حوادث به قدری زیاد بود که فرصت فکر کردن نمیداد ، چه برسد به اینکه بتواند ربط این قضایا را به یکدیگر بفهمد !
نفر جلویی او گفت ۱۴ و دهانش را بر لوله گذاشت و چند نفس عمیق کشید و به کناری رفت ، سروش گفت ۱۵ و دهانش را بر لوله گذاشت و شروع به تنفس عمیق کرد ، آه که چه لذت بخش بود ، هوایی خنک و سبک و جان افزا . . .
به کناری رفت تا به ته صف برگردد ، با خودش فکر می کرد که این چند نفس بهترین هدیه زندگی به اوست ! و بی اختیار دنیایی را تصور می کرد که هوایی پاک در آن جریان داشت و او بدون محدودیت نفس می کشید !
سرش گیج می رفت و حالت تهوع داشت که خوشبختانه نوبت تنفس مجددا به او رسید و با ولع اکسیژن را از لوله به درون ریه هایش فرستاد ولی افرادی را می دید که بیهوش شده و دیگر برای تنفس نمی آمدند .
صحنه های وحشتناکی بود و سروش آنچه را که می دید باور نمی کرد و در حقیقت دوست نداشت که باور کند !
از درون لوله تکه ای کاغذ برایشان فرستادند ، مسول ایمنی با سرعت نوشته ها را خواند و با تعلل رو به کارگران گفت : دوستان متاسفانه تخریب شدید بوده و حدود ۱۰۰ متر آوار راه را بسته است و آوار برداری ممکن است حدود ۲۴ ساعت طول بکشد ، اما این کار انجام می‌شود ، بهتون قول میدم ، همه چیز درست میشه ، . . .
و ناگهان امید پر کشید . . .
هیچکس باور نداشت که در این مدت با کمبود اکسیژن زنده بماند و به وضوح مسول ایمنی داشت دروغ می گفت و چه دروغ شیرینی !
تعدادی زخمی که در جمعشان بود آه و ناله میکردند و اندک اندک افرادی به جمع مردگان می پیوستند .
حالا سر گیجه اش بیشتر شده بود و چشمانش تار می دید ، دیگر نای راه رفتن به سمت لوله تنفس را نداشت ، همینطور که بر دیواره غار تکیه داده بود کم کم به حالت دراز کشیده در آمد و بی آنکه اختیاری از خود داشته باشد به خواب رفت !!
@
@
@
( تقدیم به بازماندگان حادثه معدن زغال سنگ معدنجوی طبس ، روحشان شاد ، یادشان گرامی )
«»

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.