سردش شده بود ، صدای همهمه ای از نزدیک می شنید ، چشمانش را باز کرد ، خود را به تنهایی درون اتومبیلی یافت که در صندلی عقب ولو شده بود.
خودش را جمع و جور کرد و صاف نشست ، به سوی صدا که از پشت سر به گوش میرسید برگشت و چند جوان را در حال گفتگو دید .
هنوز داشت با افکار خود کلنجار می رفت ، که یک نفر از آن جمع چشمش به او افتاد و با دست به او اشاره کرد که به آنان ملحق شود .
مردد بود و منگ و نگران ، اما گویا چاره دیگری نداشت ، درب ماشین را باز کرد و پیاده شد و به آرامی به سوی چهار نفری که در مقابل اش بودند رفت ،
یکی از دختر ها پرسید : خوب خوابیدی ؟
و سروش کمی سرش را تکان داد ،
آنها را نمی شناخت ، ولی احساس بدی نداشت.
اطراف آنها پر بود از بوته و درخت و صخره ، مکان زیبایی بود ، و هوا خنک بود ، سروش چند نفس عمیق کشید و ریه های خود را پر کرد از هوای پر از اکسیژن ، به که چه عالی بود .
پسری که همراهشان بود گفت : خیلی خوب بهتره راه بیفتیم و وقت را هدر ندهیم ، تا قبل از تاریکی باید به کلبه برسیم ، و همراه یکی از دخترها به پشت اتومبیل دیگری که آن جا بود رفتند و کوله هایشان را برداشتند ، یکی دیگر از دخترها هم صندوق عقب ماشینی که سروش از آن پیاده شده بود را باز کرد که چند کوله در آن بود ، یکی را پشتش انداخت و یکی را هم به سوی سروش گرفت ، سروش کوله را گرفت و پشتش انداخت ، و دقایقی بعد دو پسر و سه دختر رو به سوی ارتفاعات تپه ای سر سبز گام بر می داشتند .،
سروش بیشتر شنونده بود تا سر از دنیای یک روزه خود در بیاورد ، کم کم زندگی برایش معنای خاصی پیدا کرده بود ، اینکه میدانست شاید فردا دیگر در این دنیای خاص نباشد نوعی یاس برایش به ارمغان آورده بود و احساس بیهودگی میکرد ،
با صدای مهلا به خود آمد : سروش فهمیدی ؟
: ها ؟ چیو ؟
گفتم حواستون رو جمع کنید ، حرف اضافه ، کار بیخودی ، در کار نباشه ، هر چیزی دیدید نترسید و به خودتون مسلط باشید ، گوشی هم دست کسی نبینم ، ...
و سروش در افکار خود غوطه میخورد
داشت فکر میکرد در چنین مکان زیبایی چه چیزی میتوانست آنها را تهدید کند .
تپه شیب نسبتا تندی داشت و پیشروی آنها را کند کرده بود که بالاخره پس از حدود یک ساعت و نیم پیادهروی به قسمت صافتری رسیدند و کلبه ای چوبی و نسبتا بزرگ در بالای تپه خود نمایی کرد .
سیما ، یکی از دخترها گفت : دیگه نمیتونم ! و بر روی تخته سنگی نشست ، این در حالی بود که او حتی هیچ کوله ای حمل نمیکرد و تقریبا تمام مسیر رضا زیر بغلش را گرفته بود ! ولی اولین نفری که ابراز خستگی میکرد او بود !
سروش پیش خودش فکر کرد چه دختر لوسی است ! حتما خودش را برای رضا لوس میکند !
ناگهان مهلا با خشونت رو به سروش گفت : مگر نمیبینی خسته شده برو کمکش کن . داره هوا تاریک میشه.
حالا سروش و رضا هر دو سیما را تقریبا بلند کرده بودند و به سختی به سوی کلبه میبردند .
و سروش تازه متوجه شد که سیما حامله است .
چند ده متری با کلبه فاصله داشتند و هوا تقریباً تاریک شده بود که چراغی درون کلبه سو سو زد ، سروش کمی جا خورد ، اما قبل از اینکه سوالی بپرسد سوفیا گفت : پژمانه ،
و بلند بلند فریاد میزد : پژمان ، پژمان ، ...
نزدیکی کلبه رسیده بودند که درب باز شد و جوانی بلند قد به سویشان آمد و تقریبا سروش را به کناری راند و زیر بغل سیما را گرفت و همگی به داخل کلبه رفتند .
سرما اولین چیزی بود که توجهشان را جلب کرد ، با این وجود شعله کوچکی در شومینه می سوخت ، و رقص آتش ، تصاویر و سایه های عجیب و ترسناکی بر دیوار کلبه می انداخت .
درون کلبه یک اتاق خواب داشت ، ولی سیما را روی تختی که در همان حال بود خواباندند ، و دو پتو رویش کشیدند ، سیما تقریبا بیهوش بود ، چشمانش بسته بود و فقط آه و ناله میکرد .
وسایلشان را گوشه حال گذاشتند ،
پژمان کتری سیاه و بزرگی را به قلاب بالای آتش شومینه آویزان کرد و رو به سروش گفت : بریم هیزم بیاریم
و سروش بی اختیار به دنبال او از کلبه خارج شد .
حالا هوا کاملا تاریک شده بود و منظره چشم نواز جای خود را به تاریکی وحشتناکی داده بود ، صدای باد گویا آنها را تهدید به مرگ میکرد.
کمی که از کلبه دور شدند در کور سوی چراغ پیشانی پژمان چند تکه ای چوب پیدا کردند و به سمت کلبه برگشتند .
سروش کاملا گیج شده بود و موقعیت را متوجه نمی شد .
سیما کماکان ناله میکرد و مهلا بالای سرش بود و به او دلداری میداد ، پژمان اشاره ای به سوفیا کرد و به اتاق خواب رفت و سوفیا هم به دنبالش به اتاق خواب رفت ، رضا برگه هایی را مطالعه میکرد ، و سروش وحشت زده به آنها نگاه می کرد .
مهلا گفت : چه آدمهای وقت نشناسی هستند ، از تو کوله ام اون پارچه های تمیز رو بده .
سروش نگاهی به رضا انداخت و دید که غرق مطالعه است ، پس برخواست و از درون کوله مهلا چند تکه پارچه پیدا کرد و به او داد .
برگشت که بر روی صندلی ای که قبلا نشسته بود بنشیند که ناگهان از پنجره کلبه توجه اش به حرکتی در بیرون کلبه جلب شد ، سایه ای حرکت کرد !
بی اختیار بر جای خودش خشکش زد ، و زبانش بند آمد ! برگشت به سمت مهلا تا او را در جریان بگذارد ، ولی واقعا زبانش بند آمده بود و به طور مسخره ای نمیتوانست چیزی بگوید ، یک دستش را به سوی مهلا دراز کرده بود و دست دیگر اش را به سوی پنجره و بریده بریده می گفت : س س سا سا یه یه ...
و مهلا اصلا توجهی به او نمی کرد !
دستش را به سمت رضا دراز کرد تا او را متوجه کند و تته پته میکرد ،
ضربه محکمی به دیواره بیرونی کلبه برخورد کرد و ظرفی فلزی با صدای گوش خراش در بیرون کلبه بر زمین افتاد !
همگی به یکباره متوجه موضوع شدند .
رضا از جا برخواست ، مهلا هم همینطور ، وحشت درون کلبه مستولی شد ، درب اتاق خواب ناگهان و با صدایی چندش آور باز شد ، که باعث شد مهلا از ترس جیغ قرمز بکشد ، و سروش از جیغ مهلا وحشتش بیشتر شد ،
پژمان در حالی که دستش به کمربندش بود از اتاق بیرون آمد و پشت سرش سوفیا خارج شد و به سمت مهلا دوید که پژمان گفت : نترسید حتما سگی گرگی چیزیه ، نترسید جامون امنه ،
که درست در همین لحظه شیشه پنجره کلبه با صدای وحشتناکی شکست و پنجه بزرگ خرسی نمایان شد و نعره هولناکی فضا را پر کرد .
رضا با صدای پر از وحشت گفت : خ خ خرسها ....
باد با صدای هولناکی از پنجره شکسته به درون میوزید ، و به سرعت هوای داخل کلبه سرد شد ، خوشبختانه پنجره کوچکتر از آن بود که خرسی بتواند از آن وارد شود .
پنجه خرس از پنجره به بیرون کشیده شد و خرناس های او به وضوح شنیده می شد .
پژمان در حالی که اسلحه شکاری را از روی دیوار بر می داشت گفت : چرا میگی خرسها ؟ از کجا میدونی دو تا هستند ؟ الان حسابشو می رسم ، آتش را زیاد کنید
همگی از وحشت در جای خودشان خشکشان زده بود ، سروش جرات کرد و به سمت شومینه رفت و چند تکه هیزم در آتشدان قرار داد .
پژمان گلوله ها را در اسلحه قرار داد و آن را مسلح کرد ، از درون کوله خودش فشفشه ای بیرون آورد روشن کرد و از پنجره بیرون انداخت ، نوری قرمز فضای تاریک بیرون را کمی روشن کرد و صدای ترقه ها شنیده می شد ، و همینطور صدای خرناس خرس یا خرسها که داشت دور و دورتر می شد .
آرامشی غریب فضای کلبه را پر کرد .
پژمان در حالی که با احتیاط سعی داشت از پنجره بیرون را نگاه کند گفت : باز هم بر می گردند ، بهتره زودتر دست به کار بشیم .
همگی به شکلی ترسناک به یکدیگر نگاه کردند .
صدای ناله های سیما بلندتر شده بود و سروش از فکری که در سرش می گذشت ترسیده بود !
ولی وقتی همگی در کنار سیما جمع شدند و شرایط را مهیا کردند ، سروش فهمید که اشتباه فکر نکرده است .
هر تعداد فانوس که در کلبه وجود داشت روشن کرده بودند و همینطور چراغ موبایل ها را ، حداکثر نوری که می توانستند فراهم کنند .
رضا گفت هیزم زیادی باقی نمانده ، برای روشنایی هم لازم داریم ، بریم کمی هیزم بیاریم .
پژمان اسلحه را بر دوش انداخت و گفت : بریم .
جلو درب که رسیدند ایستادند و به سروش نگاه کردند ، در همین حین مهلا گفت : تو هم باهاشون برو ،
سوفیا گفت : یک نفرشون بمونه بهتره ،
پژمان در حالی که درب را باز می کرد گفت : تو نمیخواد بیای فقط برو شلوارت رو عوض کن ، و با نیشخند از کلبه به همراه رضا خارج شد .
سروش به شلوارش نگاه کرد و تازه متوجه شد از ترس خودش را خیس کرده بوده ،
به سمت کوله اش رفت تا چیزی برای پوشیدن پیدا کند که ناله های سیما به فریاد تبدیل شد و به طرز وحشتناکی جیغ می کشید ،
مهلا گفت : بیا این نور رو بگیر بالا سرمون ، سروش یکی از فانوس ها را برداشت و بالای سر مهلا گرفت ، حالش داشت بد می شد ، آمادگی چنین وضعیتی را نداشت ، که مهلا گفت : چیو نگاه میکنی ؟ روتو بکن اون ور !
و سروش به سوی دیگر چرخید ،
دقایق به سختی می گذشت ،
مهلا با ناراحتی حرف میزد و مدام آرزو میکرد که اوضاع درست شود ، سوفیا را نصیحت می کرد که هنگام رابطه مواظب باشد تا چنین وضعیتی برایش پیش نیاید ، و اینکه به کلبه شکار پدر پژمان آمده اند که مبادا کسی متوجه موضوع شود ایده خوبی نبوده ، و اگر آن زن جادوگر که سیما را برای پسر خودش میخواست سیما و رضا را نفرین نمیکرد الان در چنین وضعیتی قرار نداشتند ،
و سوفیا سعی داشت مهلا را آرام کند و دلداری بدهد ،
که ناگهان صدای شلیک گلوله ای در کوهستان غرش کرد ،
و سپس سکوت سهمگین با ضجه های سیما در هم شکست .
سوفیا وحشت زده به سمت در دوید ،
مهلا به سروش گفت : نزار بره بیرون ،
ولی تا سروش به خودش جنبید ، سوفیا از کلبه خارج شد و در تاریکی گم شد .
سروش درب را بست و به مهلا نگاه کرد ، از دیدن سایه های آتش بر صورت وحشتزده او بر خود لرزید ،
دقایقی بعد ضربه های پیاپی بر درب کلبه وارد شد و سروش در حالی که به سمت درب می رفت به مهلا نگاه کرد ، و مهلا فریاد زد : باز کن درو ، غیر از ما کسی در این خراب شده نیست !
سروش درب را باز کرد و دو بدن خونین به درون افتادند !
سروش بی اختیار پاهای آنها را کناری زد و درب را بست ،
مهلا با جیغ و فریاد خودش را به آنها رساند ، سوفیا و رضا غرق در خون بودند ،
سوفیا بر خود می لرزید و رضا یک دستش از کتف تقریباً از بدنش جدا شده بود و خونریزی شدید داشت ،
سروش پارچه ای برداشت و دست رضا را بست ، مهلا آبی به سر و صورت سوفیا زد و او را که به ظاهر سالم بود به نزدیک آتش کشاند ، گویا خون رضا او را آغشته کرده بود ، مدام از او می پرسید که چه اتفاقی افتاده ، ولی سوفیا واقعا شوکه شده بود و توان حرف زدن نداشت .
سروش از رضا پرسید : چی شد ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ پژمان کجاست ؟
و در نهایت از حرفهای بریده بریده رضا فهمیدند که گرگها به آنان حمله کرده اند و با وجودی که پژمان یکی از گرگها را با شلیک گلوله کشته ولی خودش ، طعمه آنها شده و رضا که دستش توسط گرگها زخمی شده توانسته فرار کند و در میانه راه سوفیا به کمکش رسیده ، تا به کلبه رسیده اند .
حالا واقعیت روی خشن خود را داشت به نمایش می گذاشت.
فریادهای سیما دیگر به زور به گوش می رسید ، نای فریاد نداشت .
مهلا خودش را به او رساند ، و با وحشت گفت ، کیسه آب پاره شده ،
رضا به سختی از جای برخواست ، در حالی که سروش کمکش میکرد ، تکه های کاغذ را از جیب شلوارش در آورد و بلند بلند شروع کرد به خواندن ،
اورادی با زبانی که برای سروش نا آشنا بود .
مهلا فریاد زد : سروش نور ...
و سروش چراغ را بالای سر او گرفت .
موجودی در حال خارج شدن از بدن سیما بود که هیچ شباهتی به فرزند انسان نداشت ! !
چیزی شبیه به دم داشت خارج می شد !
رضا به سختی و با صدای بلند ورد میخواند .
سوفیا کشان کشان خود را به تخت رساند و همین که بلند شد تا بچه را ببیند ، با دیدن چیزی که دید ، جیغی کشید و نقش بر زمین شد .
عرق ترس و وحشت بر صورت سروش غلط می خورد و آشکارا چراغ در دستش می لرزید ،
موجودی زشت و وحشتناک با گوشهای بلند تر از فرزند انسان و دمی نیزه مانند که هنگامی که گریه را با صدای عجیب و جیغ مانندی شروع کرد ، دندانهای تیز و زبان سیاهش دیده شد ، پوست بدنش قرمز بود و بوی تعفن می داد .
مهلا موجود تازه به دنیا آمده را بر روی دو دستش گرفته بود و خون از دستهایش می چکید ،
گفت : دیگه لازم نیست بخونی ، کار آیی نداشت ، بیخودی اون همه پول دادیم به اون زنیکه دروغگو !
از اولش هم معلوم بود که با خوندن ورد نمیتونیم طلسم اون جادوگر عجوزه رو باطل کنیم ،
صدای نحیف سیما به گوش رسید که به آرامی زیر لب می گفت : از بین ببریدش .
حالا رضا سکوت کرده بود و خیره به موجود نگاه می کرد ،
آتش رو به خاموشی میرفت و هوای داخل کلبه سرد و سردتر می شد .
زبان سیاه و بلند بچه شیطان شروع به لیسیدن خود کرد و گریه های اولیه اش جای خود را به جیغ های کوتاه ، ترسناک و زشتی داده بود .
مهلا شیطان را روی پتوی تخت انداخت و سعی داشت دستهایش را با لباسش پاک کند ، سیما مدام تکرار می کرد : از بین ببریدش...
رضا که خون زیادی از او رفته بود بی حال شده بود و به روی صندلی افتاد و سرش به یک طرف خم شد ،
مهلا با صدایی لرزان گفت : اون شعله افکن رو بیار
سروش با وحشت عقب عقب رفت ، چراغ را روی میز گذاشت و درون کوله ها به جستجوی شعله افکن پرداخت .
صدای مبهمی از بیرون کلبه شنیده می شد و به مرور واضح تر می شد ،
صدای جیغ هزاران پرنده !
مهلا با صدایی کاملا لرزان گفت : سریعتر
سروش وحشت زده وسایل کوله ها را بیرون می ریخت ، تا اینکه شعله افکن کوچکی را پیدا کرد ،
مهلا گفت : روشنش کن
سروش با قدمهای لرزان به سمت آخرین زبانه های آتش رفت ، شیر گاز شعله افکن را چرخاند و با شعله آتش آنرا روشن کرد ،
مهلا دستش را به سوی او دراز کرد و سروش شعله افکن را به او داد ،
موجود شیطانی با چشمان قرمز و زشت خود به مهلا و شعله آتش نگاه می کرد ، اما همین که مهلا شعله را به سمت شیطان گرفت از پنجره ، انبوهی از پرندگان سیاه و کوچک با چنگالها و دندانهای تیز به درون کلبه ریختند ،
طولی نکشید که دسته بزرگی از خفاشان خون آشام کلبه را پر کردند .
دور اتاق می چرخیدند و از سقف و در و دیوار آویزان شده بودند و با فریادهای چندش آورشان وحشت و ترس را حکمفرما کرده بودند .
سروش از ترس فریاد کشید : بسوزونش ، بسوزونش ، ...
اما وقتی به مهلا نگاه کرد ، دید که چندین خفاش به سر و صورتش حمله کرده اند و او را خونین کرده و شعله افکن از دستش رها شده و پتو در حال سوختن است .
نگاهش به موجود شیطانی افتاد ، دید که دارد بالهای کوچکش را تکان می دهد ، خواست به سمت شعله افکن برود و آنرا برداشته و کار ناتمام را به پایان برساند ، که چندین خفاش به صورتش هجوم آوردند و چشمانش را هدف گرفتند ، چشمانش را بسته بود و فریاد می کشید و با دستانش سعی داشت آنها را از خود دور کند ،
پایش به پایه صندلی گیر کرد و هنگامی که میخواست بر زمین بیفتد سرش به میز خورد و بیهوش بر کف کلبه افتاد .
حالا آتش تمامی کلبه را در بر گرفته بود و دود از پنجره به بیرون فوران می کرد .
شیطان جیغ زنان و بال زنان از پنجره به بیرون پرواز کرد و دسته خفاشان از پی اش در آسمان شب ناپدید شدند .
¢