رویای بیداری : طعم خون

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

آب سر و صورتش را شوک داد و چنگی فشرده در موهایش سرش را بالا گرفت ،
احساس مبهمی داشت !
همه جا تاریک بود ،
گوشهایش کیپ شده بود و صدایی دور را می شنید که مدام می پرسید: 
هوش اومد ؟ هوش اومد ؟
شخصی که در کنارش ایستاده بود و  موهایش را در چنگ داشت پاسخ داد : بله قربان به هوشه!
سروش تلاش کرد چشمانش را باز کند ، اما گویی پلک هایش به چشمش چسبیده بودند !
مجددا شخص اولی گفت : اگر بمیره هیچی گیرمون نمیاد ! فهمیدی ؟!
مرد کناری سروش گفت : بله قربان .
کم کم داشت تا حدودی میفهمید در چه وضعیتی است!
روی یک صندلی نشانده شده بود و دستهایش از پشت به هم بسته شده بود ، و لباسهایش کاملا خیس بود ، و درد در تمام بدنش فریاد می کشید ، یکی از پلک هایش کمی بالا رفت و نور خفیفی کف اتاق را روشن کرده بود ، دور و برش پر بود از آب و خون !!
سمت راستش حضور فردی را احساس می کرد که با دستش موهای سرش را گرفته بود ،
در مقابلش مردی را دید که روی صندلی نشسته بود و داشت به او نگاه می کرد ، و سیگارش را بر روی لبش این طرف و آن طرف می کرد ؛ او را نمی شناخت ؛
صدایش را شنید که می گفت : ادامه بدید !
مردی که کنارش ایستاده بود گفت : بله قربان ، و به مقابل سروش آمد ، و با صدای وحشتناکی پرسید : کجاست ؟
میدونی که باید بگی ! پس وقت ما رو هدر نده ! و در حالی که موهای سروش را این طرف و آن طرف می کشید فریاد کشید : کجاست ؟! بگو کجاست ؟!
سروش که همه جایش درد میکرد ، از جمله شکمش که وقتی می خواست جوابی بدهد بیشتر متوجه دردش شد ، به سختی تنفس می کرد و طعم خون را در دهانش مزه می کرد ، مجبور شد سرفه کند ، که مقداری خون از دهانش به بیرون پاشیده شد ، صدای زوزه مانندی از گلویش خارج شد که گویا قصد داشت بگوید: نمیدانم !
شخص بغل دستی به مرد نشسته بر صندلی نگاه کرد ، سروش هم به مرد روبرویی اش نگاه کرد ، که دید با غضب وحشتناکی نگاهش میکند ، و گفت : 
پسر جون انگار خیلی مصمم هستی که منو عصبانی کنی ، بگو پولها رو کجا قایم کردی ؟ اگر نه آخرین روز زندگیته!
سروش با شنیدن این حرف دلش میخواست بخندد ! از طرفی دوست داشت هر چه زودتر این اتفاق بیفتد تا از این درد وحشی خلاص شود .
اما فعلا که در این مخمصه گیر کرده بود و بدتر از همه اصلا از پولی که آنان دنبالش بودند هیچ خبری نداشت ، و از قرار معلوم تا اینجا فقط کلی کتک نصیبش شده بود .
اصلا از موقعیتی که در آن قرار گرفته بود راضی نبود !!
در افکار خودش غوطه می خورد که مرد روبرویی را دید که با سر به مرد کناری اش اشاره کرد و مجددا او روبرویش  قرار گرفت و ناگهان با یک ضربه مشت چنان محکم به شکم اش کوبید که در لحظه کل بدن سروش بی حس شد و دقیقا زمانی که بر اثر این ضربه هوای داخل ریه هایش با آه نحیفی از بدنش خارج شده بود ، آن مرد قوی هیکل کیسه پلاستیکی ای را بر سرش کشید ؛
بعد از ثانیه هایی طولانی که میخواست نفس بکشد ، پلاستیک به جلو دهانش چسبید و در همین حال به سرعت همه جا رو به تاریکی گذاشت و درد تمام شد !
سروش دیگر آن جا بیدار نشد ، ....
»«
تقدیم به دوست شفیقم ( یاسر ) که از سال ۱۳۹۹ تا کنون بی او در این دیار پرسه می زنم .
£
دیدگاه کاربران  
0/2000
loading

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.