سروش گرمای مطبوعی در پلک هایش احساس کرد ، و با ترسی ناشناخته تصمیم گرفت آنها را باز کند ، از اینکه چه چیزی خواهد دید وحشت داشت.
کم کم داشت به اوضاع غیر عادی اش عادت میکرد!
ولی از این جا به جایی های مسخره و گاه هولناک خسته شده بود ، دوست داشت حداقل چند روزی در جایی بماند و کمی استراحت کند !
با خودش تصمیم گرفت که اگر جای خوبی بود هر طور شده حتی با خوردن قرص چند روزی بیشتر آنجا خواهد ماند!
پس چشمهایش را باز کرد . . .
جز تاریکی هیچ نبود .
ترسی ناشناخته در بدنش سو سو زد و از این همه تاریکی بر خود لرزید .
او کجا بود ؟
چرا اینقدر همه جا تاریک بود ؟
حتی کوچکترین نوری در اطرافش دیده نمیشد !
با خودش فکر کرد حتما در درون قبری بیدار شده است!
اما چرا ؟!
مگر درون قبر هم میتوان زندگی کرد ؟!
خنده اش گرفت ،
با خودش گفت : خوب فقط تا زمانی که خوابم بگیرد اینجا خواهم بود و سپس در مکان دیگری بیدار خواهم شد ! پس زیاد نباید به خودم سخت بگیرم !
داشت فکر می کرد که اگر گرسنه اش شد یا اگر دستشویی داشت چه باید بکند ؟
از این که باید خودش را خراب کند خنده اش گرفته بود و ریز ریز بدنش از خنده می لرزید ،
که صدایی گنگ به گوشش رسید !!
به نظر می آمد دو نفر دارند در فاصله ای دور تر پچ پچ می کنند !
اما مگر او درون قبر نبود!؟
پس این صداها چیست ؟!
ترسش بیشتر شد و گرمایی در زیرش احساس کرد ، به نظر خودش را خیس کرده بود .
نجواهای آمیخته در خنده های دزدکی و ریز گوشش را پر کرده بود ، حتی جرات نداشت تکانی به خود بدهد .
تصمیم گرفت بی حرکت بماند !
ناگهان نوری از چراغ قوه به صورتش انداخته شد و او بی اختیار چشمهایش را بست .
در همان ثانیه اول انعکاس نور در شیشه ای با فاصله ای چند متری از خود را تشخیص داد .
گویا چند نفر قصد سر به سر گذاشتن با او دارند .
صدای دستگیره درب و باز شدن آن را شنید ، حالا موهای تنش هم سیخ شده بود ، و دیگر جرات باز کردن چشمهایش را نداشت .
صدای نجواها به او نزدیک تر میشد و سروش حالا به وضوح صدای دو دختر را می شنید که به بالای سرش رسیده بودند !
یکی از آنها با صدایی آرام گفت : قیافه اش که بد نیست ،
و صدای دیگری را شنید که گفت : پس خدا میدونه چه خوابهایی براش ببینی !
هر دو خندیدند .
صدای آرام پاهایشان را شنید که از او دور شدند و متعاقب آن درب بسته شد !
سروش که سعی کرده بود حتی نفسش را حبس کند حالا باز دمی راحت سر داد و با احتیاط چشمهایش را باز کرد ،
باز هم جز تاریکی چیزی دیده نمیشد .
حالا برای تشخیص دادن مکانی که بیدار شده بود مغزش در تقلا بود ،
و با این برخورد نزدیک کلا گیج شده بود و نمی توانست موقعیت اش را تشخیص دهد .
تصمیم گرفت کمی در اطرافش کنکاش و جستجو کند ،
اما به محض اینکه خواست دستش را بلند کند متوجه شد که با زنجیر به جایی بسته شده است !
دست چپش را خواست تکان بدهد که این بار علاوه بر بسته بودن آن متوجه دردی شدید در مچ دستش شد و آه از نهادش در آمد ، پاهایش را تکان داد ، ولی پاهایش هم بسته بود !!
دقیقه ای بعد سروش مثل دیوانه ها خودش را به این سو و آن سو پیچ و تاب می داد و فریاد می زد : منو باز کنید . . . دستهامو باز کنید . . . چرا منو بستید . . . بازم کنید ، بازم کنید . . .
درب باز شد دو خانم با لباس سفید و کلاه پرستاری با چراغی در دست وارد شدند ، چراغ روی میز کوچک کنار تخت او گذاشته شد ،
آن یکی که تنومند تر بود شانه های سروش را گرفت و دیگری سرنگی از قبل آماده شده را در بازوی او فرو کرد و محتویاتش را تزریق کرد.
سروش تازه کمی داشت متوجه اطرافش می شد ، در اطرافش تختهای دیگری هم قرار داشت ، و مخصوصاً دو نفری که روی تخت های بغلی دراز کشیده بودند با قیافه های وحشتناکی در سایه روشن نور چراغ با وحشت به او می نگریستند .
حتی یکی از آنها با پرخاش به او گفت : خفه شو دیگه این وقت شب ؛ حتی دستهای او هم با زنجیر به تخت بسته شده بود !
آن دو پرستار در حالیکه داشتند از اتاق خارج می شدند ،
یکی از آنها گفت : معلوم نیست این دیگه چه مرگشه ؟!
و دیگری گفت : به زودی میفهمیم .
درب اتاق بسته شد ولی چراغ در اتاق باقی ماند .
پرستارها با چراغ قوه راه خود را روشن کردند و رفتند .
در حالی که دارو داشت روی سروش تاثیر می گذاشت ، احساس عجیبی درون بدنش می کرد ، حس کرختی در بدنش می دوید ، آرام شده بود ، دیگر چیزی برایش مهم نبود ، بی اختیار می خندید و از چشمهایش اشک میریخت ؛
نفر سمت راستی اش زیر لب غر غر می کرد ، ولی برای سروش اصلا مهم نبود و حتی به رفتار او هم میخندید !
کم کم نور صبح گاهی داشت اتاق را روشن می کرد ،
و حالا سروش داشت مکانی را که در آن است بهتر می دید ،
اتاق نسبتا بزرگی بود با شش تخت که دو تای آنها خالی بود و سروش و سه نفر دیگر روی تخت های دیگر به زنجیر کشیده شده بودند !!
پنجره نسبتاً بزرگی روبروی سروش بود که به راهروای دید داشت و دو پنجره در پشت سرش که نور روز از آن ها داخل اتاق را روشن می کرد ،
بالای پنجره بزرگی که روبرویش بود تابلویی قدیمی با چهره زنی زیبا را دید که پایینش نوشته بود ( آسایشگاه روانی سوزان ساوتلند ، تأسیس 1892 )
با دیدن این وضعیت بیشتر خنده اش گرفته بود و برای خودش ریسه می رفت ، از اینکه فکر کرده بود اگر جای خوبی باشد چند روزی بیشتر بماند بیشتر خنده اش می گرفت ،
آخر از بین این همه مکان چرا اینجا ؟!
و حالا خنده های او تبدیل به زوزه هایی وحشتناک شده بود مابین خنده و گریه . . .
حالا تنها امیدش به پایان رسیدن این روز لعنتی بود